۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

مصلحت امت و سياست حكيمانه امام حسن(ع)

چند ماه پس از شهادت امام علي (ع) جانشينش امام حسن مجتبي (ع) تن به صلح با فردي داد كه به هيچ وجه شايستگي خلافت بر مسلمين را نداشت و عهدنامه با كسي امضا كرد كه به هيچ عهد و پيماني پايبند نبود. سؤال مهم و اساسي اين است كه چرا آن امام همام به اين امر تن داد و چرا به جنگ ادامه نداد؟ پاسخ خود امام به اين پرسش چيست؟
امام (ع) پس از صلح از سوي افراد مختلف، گاهي دشمن و گاهي دوست، مورد اعتراض يا سؤال واقع شده و امام پاسخ‌هاي متفاوتي داده است كه مي‌توان آنها را به دو دسته تقسيم كرد. آن حضرت در پاسخ دشمنان و معاندان،‌ضعف و بي فايي ياران خود را علت پذيرش صلح مي شمارد اما در جواب دوستان، مصلحت امت را مطرح مي‌فرمايد.
فردي به نام سفيان ابن ابي ليلي كه از خوارج و مخالفان علي (ع) است، نزد امام مي‌آيد و با لحني بي‌ادبانه مي‌گويد: «السلام عليك يا مذل المؤمنين» سلام بر تو اي خوار كننده مؤمنان»
امام در پاسخ او مي‌فرمايد:
«واي بر تو! اي خارجي، با من به خشنونت سخن مگوي، زيرا رفتار و كردار ناپسند و ناشايست شما مرا مجبور به پذيرش صلح كرد. شما پدرم را كشتيد و سپس به روي من خنجر كشيديد و اردوگاهم را غارت كرديد... واي بر تو! من ديدم كه مردم كوفه قابل اعتماد نيستند و تكيه بر ياري آنان به شكست مي‌انجامد. دو نفر از آنان با يكديگر توافق ندارند. آنان زجر و آزارهاي زيادي بر پدرم تحميل كردند. اين كوفه به زودي خراب مي‌شود، چرا كه مردمش در دين خدا تفرقه ايجاد كردند و گروه گروه گشتند» (ابن الجوزي، تذكره الخواص، ص181).
آن حضرت در پاسخ به عبدالله ابن زبير كه به حضرت اعتراض كرده، پذيرش صلح را از ترس  و زبوني شمرده بود، فرمود:
«گمان مي‌كني صلح من با معاويه به خاطر ترس بوده است؟ واي بر تو! چه ميگويي؟ مگر ممكن است؟ من فرزند شجاع‌ترين مردان عربم و فاطمه سرور زنان عالم مرا به دنيا آورده است. واي بر تو! علت صلح من نه ترس وضعف، بلكه وجود ياراني چون تو بود كه ادعاي دوستي با من داشتيد و در دل نابودي مرا آرزو مي‌كرديد. چگونه به ياري شما مي‌توان اعتماد كرد» (زماني، احمد، حقايق پنهان، ص213).
آن حضرت در جاي ديگر مي‌فرمايد:
«سوگند به خدا اينکه من خلافت و حكومت را تسليم معاويه كردم جز به خاطر اين نبود كه ياراني براي نبرد با او پيدا نكردم كه اگر همراهي مي‌داشتم شب و روزم را به جنگ با او مي‌پرداختم و نبرد با او را ادامه مي‌دادم تا خداوند بين من و او حكم كند....» (طبرسي، احتجاج، ج2، ص12)
معاويه نامه‌اي به سوي امام (ع) مي‌فرستد و تقاضاي صلح مي‌كند و امام (ع) روبروي لشكر خود مي‌ايستد و مي‌فرمايد:
«بدانيد كه معاويه مرا به امري فراخوانده كه در آن نه عزت است و نه انصاف، حال اگر شما براي كشته شدن و مرگ شرافتمندانه آماده‌ايد، دعوتش را رد مي‌كنم و اگر دنياي خود را دوست داريد و زندگي با ذلت را ترجيح مي‌دهيد دعوت او را مي‌پذيرم و خشنودي شما را به دست مي‌آورم». در اين هنگام همگي لشكر فرياد برآوردند: زندگي، زندگي (ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج3، ص406)
پس يك روي سكه اين است كه امام يار و ياوري ندارد و كساني كه ادعاي دوستي او را دارند در واقع دشمن او هستند. پس در واقع صلح بر امام تحميل شده است. اما اين سكه روي ديگري هم دارد. امام مي‌توانست باهمين عده و عُدة كم تا آخرين لحظه مقاومت كند و خود و يارانش به شهادت برسند. اما آيا اين عمل به مصلحت امت بود؟ پاسخ امام (ع) منفي است. آن حضرت در پاسخ يكي از يارانش به نام مالك ابن ضمره كه علت پذيرش صلح را پرسيده بود، فرمود:
«ترسيدم ريشه مسلمانان از زمين كنده شود و كسي از آنان باقي نماند، از اين رو خواستم با مصالحه‌اي كه صورت گرفت، حافظ و نگهداري براي دين باقي بماند» (حياه الامام الحسن بن علي، ج2، ص276).
آن حضرت در پاسخ به حجر ابن عدي كه نسبت به پذيرش صلح اعتراض داشت، مي‌فرمايد:
«اي حجر... همه انسان‌ها مجبور نيستند هر آنچه را تو دوست داري دوست بدارند و مانند تو بينديشند. به خدا قسم من صلح را نپذيرفتم مگر به خاطر بقاي شما، تكليف الهي و خواست او در هر روز يك چيز است (بحار الانوار، ج44، ص57).
آن حضرت در پاسخ به عدي ابن حاتم، كه او نيز به پذيرش صلح معترض بود، فرمود، «من ديدم مردم اشتياق فراواني به صلح دارند و از جنگ بيزارند، بنابراين نخواستم جنگ را بر آنان تحميل كنم و بهتر دانستم به روزي كه موعد آن خواهد رسيد موكول نمايم، زيرا خواست الهي در هر روزي يك چيز است» (حقايق پنهان، ص216).
يكي از اصحاب آن حضرت به نام بُشر همداني به آن حضرت عرض مي‌كند: «سلام بر تو اي خوار كننده مؤمنان». امام پس از اين كه جواب سلام را داد فرمود: «من مؤمنان را خوار نكردم، بلكه به آنان عزت بخشيدم، قصدم از صلح اين بود كه شما را از مرگ برهانم، زيرا ديدم يارانم آماده جنگ نيستند» (اخبار الطوال، ص221).
از اين سخنان امام بر مي‌آيد كه آن حضرت در‌آن اوضاع نابسامان به دو جهت به جنگ ادامه نداده است، يكي اينكه خواست مردم ادامه جنگ نبوده است و ديگر اينكه ادامه جنگ به نابودي امت مي‌انجاميده است. آن حضرت در واقع آبرو و حيثيت خود را فداي مصلحت امت كرده است. آن حضرت در اين ميدان در واقع به سخن حكيمانه‌اي كه از خود آن حضرت نقل شد، عمل كرده است. از آن حضرت پرسيده شد كه خرد چيست؟ آن حضرت فرمود: «خرد عبارت است از: «جام اندوه را جرعه جرعه نوشيدن تا به دست آمدن فرصت» (گزيده ميزان الحكمه، ص541). حاكم حكيم آن است كه در اعمال و كردار خود مصلحت امت را بسنجد و هر جا بايد به پيش رود چنين كند و هر جا بايد عقب نشيني كند چنين كند. يك فرمانده خردمند و شجاع آن كس نيست كه هميشه نيروهاي خود را به جلو مي‌برد، بلكه كسي است كه به جا به جلو مي‌رود و آن جا كه جان نيروهاي خود را در خطر مي‌بيند و نابودي آنان را حس مي‌كند دستور به عقب نشيني مي‌دهد و چه بسا در شرايطي تسليم مي‌شود.
شايد گفته شود كه چرا امام حسين (ع) چنين نكرد و خود و يارانش به شهادت رسيدند؟ همان طور كه گذشت امام حسن (ع) نيز مكرر فرمود هر روزي با توجه به اوضاع و احوال وظيفه متفاوت است و خواست خدا در هر زماني يك چيز است. اوضاع و احوال زمان امام حسين كاملا متفاوت بود كه بيان آن به تفصيل مي‌انجامد. ولي شايد با چند سؤال بتوان اشاره‌اي به تفاوت وضعيت كرد.
1-  امام حسين پس از شهادت برادرش سال‌ها در تحت حكومت معاويه زيست و هيچ قيامي نكرد. علت اين امر چه بود؟
2-  يزيد به والي مدينه نامه نوشت كه يا از حسين بيعت بگيرد يا او را به قتل برساند و امام مجبور شد كه از مدينه خارج شود. اگر اين نامه نوشته نمي‌شد چه پيش مي‌آمد؟
3-  امام (ع) به مكه مي‌رود و در آنجا احساس مي‌كند كه مي‌خواهند مخفيانه او را ترور كنند. پس به ناچار حج را ناتمام گذاشته و به سمت كوفه، كه مردمش او را دعوت كرده بودند، مي‌رود. اگر اين وضعيت در مكه پيش نمي‌آمد و امام (ع) چنين خطري را احساس نمي‌كرد چه پيش مي‌آمد؟
4-  لشكر حر ابن يزيد رياحي راه بر امام مي‌بندد و نمي‌گذارد كه آن حضرت به كوفه برود و در واقع او را مجبور مي‌كند كه به سمت كربلا برود. اگر حر راه را نمي بست و امام به كوفه مي‌رفت چه مي‌شد؟
5-  وقتي امام به كربلا مي‌رود به لشكر يزيد مي‌فرمايد كه شما مرا دعوت كرديد و حال به رويم شمشير كشيده‌ايد. اگر از دعوت خود پشيمان شده‌ايد اجازه دهيد كه برگردم و بروم. اگر لشگر يزيد با اين درخواست امام موافقت مي‌كرد، چه پيش مي‌آمد؟
شعري به امام حسين (ع) منسوب است:
القتل اولي من ركوب العاري               و العار اولي من دخول الناري
مرگ به از زير بار ذلت رفتن است     و ذلت بهتر است از داخل شدن در آتش غضب الهي
گويا شرايط امام حسن مجتبي (ع) به گونه اي بود كه بايد به مصرع دوم اين شعر عمل كند و مورد شماتت قرار گيرد اما مصلحت دين و امت را بر آبرو و حيثيت خود مقدم كند.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

نگراني پيامبر(ص) از اینده امت



پيامبر خدا(ص) مي‌فرمايد: 
«تا زماني كه قاريان (نخبگان) اين امت با فرمانروايانش سازش نكنند، 
و تا زماني كه دانشمندان آن افراد نابكار و گنهكار را تبرئه نكنند، 
و تا زماني كه نيكان اين امت بدان آن را ياري ننمايند، 
دست خدا بر سر اين امت خواهد بود و در سايه حمايت او به سر خواهد برد. 
اما زماني كه اين كارها را مرتكب شوند، خداوند دست قدرت خود را از سر آنان بر خواهد داشت، و ستمگرانشان را بر آنان مسلط خواهد كرد» (تنبيه الخواطر، ج1، ص84) 
آن حضرت مي‌فرمايد: من بر امت خود از پيشواي گمراه بيم دارم (بحارالانوار، ح77، ص161) 
و مي‌فرمايد:«وحشتناك‌ترين چيزي كه بر امتم مي‌ترسم، منافق زبان باز است» (كنزالعمال، ح 70 و 69 و 28968) 
اينها برخي از نگراني‌هاي پيامبر اسلام(ص) درباره سرنوشت امت و آفت‌هايي است كه ممكن است اين امت به آن دچار شود. در حديث اول سخن از سه وظيفه است كه بر عهده گروه‌هایي از امت است. قاريان يا آشنايان به كتاب و دستورات دين يا نخبگان جامعه كساني هستند كه مي‌تواند ابزاري در دست حاكمان و فرمانروايان باشند. اينان مي‌توانند پست‌هايي را در حكومت بگيرند و به مواهب دنيا نايل آيند. اتفاقا حاكمان به آنان نياز مبرم دارند و از خدمات آنان استقبال مي‌كنند. اما نخبگان جامعه وظيفه‌اي ديگر دارند. آنان بايد ناظر و نقاد فرمانروايان باشند. آنان وظيفه دارند كه از حقوق توده‌هاي مردم مراقبت كنند و جلوي خودكامگي فرمانروايان را بگيرند. 
اصلاح جامعه بر عهده عالمان و دانشمندان است. آنان ممكن است از علم خود استفاده كنند و اعمال حاكمان خودكامه فاسد را توجيه كنند و براي آنها محمل بتراشند. اما وظيفه آنان عكس اين است. آنان نه تنها نبايد به توجيه رفتار زشت قدرتمندان گنهكار بپردازند، بلكه بايد تمام توان خود را براي جلوگيري از فساد و تباهي به كار گيرند. عالم و دانشمند نبايد از علم خود براي رسيدن به دنيا سود جويد بلكه وظيفه دارد اين علم را در راه اصلاح جامعه و برطرف كردن تباهي‌ها به كار بندد. 
امام صادق(ع) مي‌فرمايد: 
«ملعون است، ملعون است، آن عالمي كه از سلطان ستمگري دنباله‌روي كند و او را در ستمكاريش ياري دهد» (گزيده ميزان الحكمه، ص557). 
بدترين وضع براي جامعه و امت آن است كه نيكان جامعه بدان را در بدي‌اشان ياري رسانند. آنان كه وظيفه دارند امر به معروف و نهي از منكر كنند و جلوي بدي را بگيرند، نه تنها اين وظيفه را انجام نمي‌دهند و نه تنها خلافكار را از خلافكاري و ستمكار را از ستمكاري باز نمي‌دارند، بلكه او را در خلاف و ستمش ياري مي‌رسانند و كمك مي‌كنند. 
امام باقر(ع) مي‌فرمايد: 
«امر به معروف و نهي از منكر راه پيامبران است و شيوه نيكوكاران،‌فريضه بزرگي است كه ديگر فرايض به واسطه آن برپا مي‌شود و راه‌ها امن مي‌گردد و درآمدها حلال مي‌شود و حقوق و اموال به زور گرفته شده به صاحبانش بر مي‌گردد و زمين آبادان مي‌شود و از دشمنان انتقام گرفته مي‌شود و كارها سامان مي‌پذيرد» (الكافي، ح5، ص56). 
و امام علي(ع) مي‌فرمايد: 
«لاتتركوا الامر بالعمروف و النهي عن المنكر فيولي عليكم شراركم ثم تدعون فلا يسجاب لکم» (نهج البلاغه، نامه 47) امر به معروف و نهي از منكر را ترك نكنيد كه اگر آن را ترك كنيد اشرار شما بر شما حاكم مي‌شوند و شما دعا مي‌كنيد و دعايتان مستجاب نمي‌شود. 
اين هما چيزي است كه پيامبر در دنباله حديث خود فرموده است. پيامبر مي‌فرمايد اگر نخبگان و عالمان و نيكان وظيفه خود را انجام ندهند خداوند دست حمايت خود را از آن جامعه بر مي‌دارد و ستمگران آن جامعه حاكم بر آن خواهند شد و آنگاه آن چيزي كه پيامبر(ص) در حديث ديگر نگراني خود را از آن بيان مي‌كند رخ مي‌دهد و پيشوايان گمراه زمام امور جامعه را در دست مي‌گيرند. 
حاكماني كه چه بسا از دين مردم براي دنياي خود استفاده كنند و نتيجه‌اش اين مي‌شود كه نه ديني براي مردم بماند و نه دنيايي، هم ديانت و معنويت ملت ويران شود و هم مملكت آنان. منافق زبان‌بازي زمام امور را به دست گيرد و با نفاق و دروغ و فريب خود بر دين و ملك و مملكت مسلط شود و همه چيز را با خودكامگي خود بر باد دهد. اين وحشتناك‌ترين وضعيت در نظر پيامبر اسلام (ص) است. 

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

قرآن و سر حسين(ع) بر سر يك نيزه!



ديرينه شناسان و مردم شناسان مي‌گويند كه از زماني كه انسان يا شبه انساني بر روي زمين مي‌زيسته، نوعي دين همراه او بوده و در اعماق تاريخ و حتي ما قبل تاريخ و در عصر حجر و در ميان انسان‌هاي غارنشين دين نقشي مهم و اساسي در زندگي بشر ايفا مي‌كرده است. به هر حال دين براي انسان عنصري مقدس بوده است كه از يك سو با زندگي روزمره اين دنيايي او پيوندي وثيق و عميق داشته به گونه‌اي كه انسان غارنشين رمز موفقيت خود در شكار را از درون دين جستجو مي‌كرده و انسان عصر نوسنگي بارندگي و باروري زمين و حيوانات اهلي خود را از دين طلب مي‌كرده است. و از سوي ديگر همين انسان سعادت نهايي و جاودانه خود را در دين و اعمال ديني مي‌يافته است. پس درست و صحيح است كه گفته شود دين تار و پود زندگي انسان را تشكيل مي‌داده است. هر چند در جوامع پيش رفته‌تر گاهي شكل و صورت مناسك و اعمال ديني و نيز مطالبات انسان از دين تغيير كرده، اصل نقش دين در زندگي بشر تغيير ماهوي و اساسي نكرده است. 
دين از قداست برخوردار است و همين قداست است كه آن را از ديگر امور متمايز كرده است و همين قداست است كه باعث مي‌شود اين پديده بيشترين و عميق‌ترين نقش را در زندگي بشر، چه در بعد شخصي و چه اجتماعي، ايفا كند. اما درست به همان اندازه، كه دين مي‌تواند در زندگي بشر نقش مثبت و سازنده داشته باشد و درست به همين دليل كه اين پديده اين اندازه تأثيرگذار است، به همين اندازه در طول تاريخ به عنوان ابزاري براي سلطه سلطه‌گران مورد استفاده قرار گرفته است. كساني كه در پي سلطه بر مردم بوده‌اند به همه عناصر اجتماعي و فردي توجه كرده و از هر كدام به اندازه ممكن استفاده كرده‌اند. آنان از كنار دين نيز با بي‌تفاوتي نگذشته و از آن نهايت استفاده را براي اهداف خود كرده‌اند. 
كساني كه از دين استفاده ابزاري مي‌كنند بايد دو كار را انجام دهند. يكي اينكه خود را ديندار و بلكه مدافع دين و بلكه پرچمدار اصلي دين نشان دهند و ديگري اينكه رقيبان را از صحنه به در كنند. آنان نه تنها بايد خود را بر حق نشان دهند بلكه بايد اين بر حق بودن را انحصاري كنند چرا كه صداها و ادعاهاي ديگر چه بسا دست اينان را رو كنند و سوء استفاده‌هاي از دين را آشكار گردانند. 
اين امر در تاريخ همه اديان سابقه داشته است. از اناجيل بر مي‌آيد كه عيسي مسيح(ع) شخصيتي به نام شمعون پطرس را وصي خود قرار داده است. حضرت عيسي(ع) به اين شخصيت مي‌فرمايد: «تو پطرس (صخره) هستي و بر اين صخره كليساي خود را بنام مي‌كنم... و كليدهاي ملكوت آسمان را به تو مي‌سپارم و ... (انجيل متي، 18:16). پس هم جايگاه شمعون نزد عيسي(ع) والاست و هم به مأموريتي مهم گمارده مي‌شود. اما پس از اينكه حدود ده سال از زندگي زميني عيسي مي‌گذرد فردي خشن كه شكنجه‌گر مسيحيان است و چهره‌اي زشت نزد آنان دارد ابتدا با ادعاي ديدن هاله نور ادعا مي‌كند كه عيسي مسيح مأموريتي خاص به او داده است (اعمال رسولان، 9: 3-6) و سپس براي كنار زدن شمعون چهره او را مخدوش مي‌كند و حتي او را متهم به نفاق مي‌كند (غلاطيان، 2: 11-13) و با اين دو مرحله است كه هدف محقق مي‌شود و شمعون منزوي مي‌شود و ديگري جاي او را مي‌گيرد. 
حدود سه قرن بعد بار ديگر در همين دين اين حادثه تكرار مي‌شود. در ابتداي قرن چهارم فردي به نام قسطنطين كه داعيه امپراتوري روم را دارد مي‌خواهد به شهر رم حمله كند و چون در ميان سربازان تعداد مسيحي وجود دارد ناگهان مدعي مكاشفه مي‌شود و مي‌گويد در افق این نوشته را ديده است كه: «با علامت صليب فتح كن» و دستور مي‌دهد بر پرچم‌ها تصوير صليب بكشند. همين فرد چون فتح مي‌كند و به مقام امپراتوري مي‌رسد دستور مي‌دهد كه آريوس را، كه مي‌گفت مسيح همذات با خدا نيست، تبعيد كنند و كتاب‌هاي او را و هر كتابي را كه مخالف انديشه مورد تأييد خودش باشد آتش بزنند و هر كس چنين كتاب‌هايي داشته باشد اعدام شود (ويل دورانت، تاريخ تمدن، ج3 «قيصر و مسيح» ص762-771). 
وقتي آل ابوسفيان بخواهند خليفه رسول الله (ص) شوند و خود را مجري دين خدا و عدل و داد معرفي كنند بايد تغيير قيافه دهند و صورت خويش به دست آرايشگران فريبكاري چون عمرابن العاص بدهند تا قيافه واقعي آنان را در زير خروارها فريب و حيله مخفي سازند. آنان بايد خود را مدافع دين و تعاليم و نمادهاي آن معرفي كنند و براي آنها اشك بريزند و هر گاه با مشكلي روبرو شدند راه برون رفت در دست همين آرايشگر مكار است كه با ترفندي مشكل را حل مي‌كند. او دست به دامن يكي از مقدسات مي شود، از مسجد و محراب و مكان‌هاي مقدس گرفته تا زمان‌هاي مقدس و اشخاص و اشياي مقدس؛ به هر حال يكي از اين مقدسات را بر سر نيزه مي‌كند و در پاي آن اشك مي‌ريزد و بر سر و سينه مي‌زند و فرياد وا اسلاما سر مي‌دهد و لشكري از جيره بگيران دون مايه، كه اندك طعمه‌اي هزينه جذبشان است، و جاهلان بي‌خرد، كه اندك خدعه‌اي خرج جلبشان است، فراهم مي‌آورد و داد و فرياد راه مي‌اندازد و چهره كريه خود را زير غوغا و جيغ و داد اين لشكر پنهان مي‌سازد، لشكري كه امام علي(ع) به زيبايي آن را وصف مي‌كند آنگاه كه به كميل‌ابن زياد مي‌فرمايد: «مردم سه گروهند، عالم رباني و علم آموزي كه در طريق رستگاري است و پشه‌هاي بي‌مقدار، كساني كه در پي هر فريادي روان مي‌شوند و با وزش هر بادي تمايل مي‌يابد، نه خود از نور دانش شعله‌اي افروخته‌اند و نه به قرارگاه قابل اعمادي پناه آورده‌اند (نهج البلاغه، حكمت 147). 
در تاريخ مي‌بينيم كه معاويه جنگ با پيشواي عدالت و قهرمان توحيد و وصي پيامبر، امير‌مؤمنان را، كه با اصرار و بيعت مردم قدرت را درد دست گرفته بود، با تمسك به قرآن آغاز مي‌كند. ابتدا پيراهن و قرآن خونين و انگشتان قطع شده همسر خليفه را بر فراز منبر مسجد شام به نمايش مي‌گذارد و بعد با تمسك به آيه قرآن «و من قتل مطلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا» (اسراء/33) خود را خونخواه خليفه مقتول و مستحق دستيابي به قدرت معرفي مي‌كند و عجيب اين است كه مردمي كه امام علي‌(ع) «همجٌ رعاع» يا پشه‌هاي بي‌مقدارشان ناميد از خود نمي‌پرسند بر كجاي پيراهن نوشته شده است كه قاتل خليفه مقتول، امام علي(ع) است و دسيسه‌هاي ديگران نيست. معاويه پيراهن عثمان را براي جنگ با امامي بر نيزه مي‌كند كه تا آخرين لحظه به نهايت تلاش مي‌كرد جلو خليفه كشي را بگيرد. 
اما براي امويان اين كافي نيست كه قرآن را بر نيزه ريا و تزوير كنند و خود را منادي و مدافع ديانت و حقيقت جلوه دهند. آنان بايد به گونه‌اي چهره مناديان و مدافعان واقعي ديانت و حقيقت را مخدوش جلوه دهند. همان آرايشگر فريبكاري كه از چهره فرزندان ابوسفيان و هند ، فدايي دين خدا مي‌سازد، بار ديگر بايد دست به كار شود تا چهره علي و خاندان او را ديگر گونه جلوه دهد. او چهره انساني را كه در حال نماز تير از پايش به در مي‌اورند و چنان متوجه معبود است كه دردي حس نمي‌كند، چنان معرفي مي‌كند كه وقتي مردم شام مي‌شنوند كه علي‌ابن ابي‌طالب (ع) در مسجد خدا و محراب عبادت كشته شده، مي‌گويند علي در مسجد چه كار داشته است؟ مگر علي نماز مي‌خواند؟ 
امويان بايد علويان را بي‌دين و شورشي و خارجي و فتنه‌گر معرفي كنند تا بتوانند با استفاده از عنصر ارزشمند دين بر اريكه قدرت بنشينند و دين خدا را كه منادي آزادي و كرامت و شرافت انسان است، به ابزاري براي بردگي و سرسپردگي او تبديل كنند. پس آنان بايد نيزه ريا و تزوير برپا كنند؛ و يك روز قرآن بر فراز نيزه برند تا بدين وسيله فاسدان و سفاكان اموي را ديندار و طرفدار عدالت قرآني معرفي كنند و روز ديگر سرپسر پيامبر را به عنوان شورشي و خارجي و فتنه‌گر بر سر نيزه كنند و همراه با خاندان رسول‌خدا، كه آنان را اسيراني خارجي معرفي مي‌كنند، از شهري به شهر ديگر برند و مردم را دعوت به هلهله و شادي در زير آن نمايند. 
پس در واقع اين دو نيزه يك نيزه هستند، همان نيزه فريب و خدعه و دغلكاري و كار هر دو نيزه يكي است. هر دو نيزه جاي حق و باطل را عوض مي‌كند، هر دو نيزه دين را به ابزاري براي قدرت تبديل مي‌كند. 
استفاده از دين مردم براي كسب يا حفظ و بقاء قدرت در واقع دشمني با خدا و جنگ با اوست. پيامبر خدا(ص) مي‌فرمايد: 
«واي بر كساني كه دين را وسيله كسب دنيا مي‌كنند و با زبان نرم خود در برابر مردم به لباس ميش در مي‌آيند، گفتارشان از عسل شيرين‌تر و دلهايشان دل گرگ است» (اعلام الدين، ص295) 
و امام علي(ع) مي‌فرمايد: 
«هر كه در دين مردم با آنان دغلكاري كند، دشمن خدا و پيامبر اوست» (غررالحكم، ص8891). 

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

قاعده زرين اخلاق در سخنان پيامبر اسلام (ص)

پيامبر اسلام (ص) در نصيحتي به علي (ع) مي‌فرمايد: 

اي علي! هر چه برخود مپسندي بر ديگري مپسند و هر چه بر خود روا داري بر برادرت نيز روا دار تا در داوري خود دادگر و در دادگري خود يكسان‌نگر باشي ومحبوب آسمانيان و مطلوب زمينيان گردي (رهاورد خرد «ترجمه تحف العقول» ص27). 
پيامبر اسلام در اين سخن گرانبها دو اصل مهم را كه اساس و پايه عدالت و دادگري است بيان مي‌كند. از سخن آن حضرت بر مي‌آيد كه رعايت اين دو اصل و قاعده به اندازه‌اي با اهميت است كه انسان را محبوب خدا و فرشتگان مي‌گرداند و دل انسان‌ها را به سوی انسان جذب مي‌كند. دو اصلي كه پيامبر (ص) بر آن تأكيد مي‌كند مورد تأكيد و وفاق عموم اديان ومكاتب بوده است. 
گفته مي‌شود كه در اخلاق دو قاعده داريم هر دو ارزشمند اما يكي ارزشمند‌تر. به همين خاطر يكي را طلايي و زرين خوانده‌اند و ديگري را نقره‌اي و سيمين. 
قاعده زرين اين است: «با ديگران آن گونه رفتار كن كه دوست داري آنان با تو رفتار كنند». و قانون سيمين اين است كه: «با ديگران آن گونه رفتار نكن كه دوست نداري با تو آن گونه رفتار كنند». گويا در اديان و مكاتب مختلف به صورت‌هاي مختلف بر اين دو اصل تاكيد شده است. در كتاب تلمود، كه از متون مقدس يهودي است، آمده است كه فردي بت‌پرست نزد عالمي يهودي آمده به او گفت تا من روي يك پا ايستاده‌ام تمامي تورات را به من بياموز! آن دانشمند چنين پاسخ داد: «آنچه را خود از آن نفرت داري در حق همنوعت روا مدار» (گنجينه‌اي از تلمود، ص234) 
در اناجيل آمده است كه حضرت عيسي فرمود: «با ديگران همانطور رفتار كنيد كه مي‌خواهيد آنان با شما رفتار كنند. اين است خلاصه تورات و نوشته‌هاي انبياء» (انجيل متي، 12:7؛ انجيل لوقا، 31:6). صاحب كتاب گنجينه‌اي از تلمود از برخي از دانشمندان مسيحي نقل مي‌كند كه قاعده‌اي كه عيسي‌(ع) آورده قاعده زرين است و آنچه در تلمود آمده قاعده سيمين است و قاعده زرين برتر است. 
به هر حال هر دو قاعده مهم و ارزشمند هستند و انسان‌ها بايد آن را سرلوحه زندگي خود قرار دهند. در متون اسلامي مكرر بر هر دو قاعده تاكيد شده است. پيامبر اسلام(ص) اينگونه بر قاعده زرين تاكيد مي‌كند: «براي مردم آن چيزي را بخواه كه براي خود مي‌خواهي و در اين صورت مسلمان هستي» (فرهنگ مأثورات متون عرفاني، ص12). عبارت «براي برادرت آن چيزي را دوست داشته باش كه براي خودت دوست داري» مكرر از پيامبر اسلام(ص) نقل شده است (براي نمونه ر.ك. بحارالانوار، ج73، ص74، 168، 230). و گاهي دنبال عبارت فوق آمده است «و آنچه را براي خود دوست نداري براي او دوست نداشته باش» (همان، ج74، ص235). آن حضرت شرط عدالت را رعايت همين اصل به حساب مي‌آورد: «هر كه با مردم چنان رفتار كند كه دوست دارد آنان با او رفتار كنند، عادل است» (كنز الفوائد، ج2، ص162). 
امام صادق (ع) مي‌فرمايد: «كمترين حق مؤمن بر مؤمن آن است كه براي او آن چيزي را دوست داشته باشد كه براي خود دوست دارد و بر او نپسندد آن چيزي را كه براي خود نمي‌پسندد» (الكافي، ج2، ص169). 
امام علي(ع) در وصيت به فرزندش حسن(ع) مي‌فرمايد: 
«پسرم! نفس خود را ما بين خويشتن و مردم ميزان قرار ده، پس دوست بدار براي ديگري آنچه را كه براي خود دوست داري و آنچه را براي تو ناملايم و ناگوار است، بر ديگران نيز كراهت بار تلقي كن. ظلم مكن چنان كه نمي‌‌خواهي ظلمي به تو برسد. و نيكويي كن همانگونه كه دوست داري به تو نيكويي شود. و زشت بشمار از خويشتن آنچه را كه از ديگران زشت مي‌شماري. آنچه را كه نمي‌داني مگو اگر چه آنچه كه مي‌داني اندك باشد و آنچه را كه نمي‌خواهي درباره تو گفته شود، درباره كسي ديگر مگو» (نهج البلاغه، نامه31). 
پس در متون اسلامي هم بر قاعده زرين و هم قاعده سيمين با شدت هر چه تمام‌تر تأكيد شده و از انسان‌ها خواسته شده است كه در تمام مراحل زندگي آنها را به كار بندند. شايد بتوان از آيه‌اي از قرآن مجيد همين نكته را برداشت كرد: «لا تسبوالذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم» (انعام/108) به كساني كه غير از خدا را مي‌خوانند دشنام ندهید تا آنان از روي دشمني و به ناداني خدا را دشنام دهند. به هر حال آيا كسي مي‌تواند بگويد من به مقدسات ديگران هر اهانتي خواستم مي‌كنم اما هيچ كس حق ندارد به مقدسات من اهانت كند. 
از قاعده زرين و سيمين بر‌مي‌‌آيد كه هر عملي را كه انسان انجام مي‌دهد و هر عملي را كه ترك مي‌كند، به گفته فيلسوف آلماني ايمانوئل كانت، بايد قبول كند و بپذيرد كه همگان همين گونه عمل كنند و كسي مي‌تواند انتظار داشته باشد كه ديگران به مقدسات او توهين نكنند كه خود نيز همين گونه عمل كند. 
در زمينه‌هاي ديگر نيز وضع به همين منوال است. يك شخصيت سياسي نمي‌تواند عملي را كه خود انجام داده و مي‌دهد از ديگران تقبيح كند و غير اخلاقي بخواند. آيا يك شخصيت سياسي كه خود با بي‌پروايي تمام نام شخصيت‌هاي برجسته را در برنامه زنده تلويزيوني برده و آنان را به بدترين اعمال متهم كرده و آن شخصيت‌ها حتي فرصت و امكان دفاع از خود را نيافته‌اند، مي‌تواند بگويد چرا ديگران همين عمل را نسبت به من يا نزديكان من انجام داده‌اند؟ درست است كه متهم كردن افراد آن هم در يك برنامه زنده تلويزيوني، اتهامي كه از طرف دستگاه قضايي اعلام نشده باشد، غير شرعي و غير اخلاقي است، اما اين غير شرعي و غير اخلاقي بودن را كسي مي‌تواند بگويد كه خود به راحتي مرتكب اين گونه اعمال نشود. استفاده ابزاري از دين و اخلاق خود بدترين نوع بي‌آخلاقي است. 


۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

ناسازگاری حکمت و تکبر در سخنی از امام کاظم(ع)

امام کاظم(ع) می فرماید: 
«ای هشام، به راستی کشت در دشت هموار بروید و در سنگسار نروید، هم چنین حکمت در دل فروتن، آباد و بارور گردد و در دل متکبر زورگو آباد نشود زیرا خداوند فروتنی را ابزار خرد، و تکبر را ابزار نادانی ساخته است. آیا نمی دانی هر که سر به سقف کوبد سرش را بشکند و هر که سر به زیر آرد سقف بر او سایه افکند و در برش گیرد؟ همچنین است هر که به پیشگاه خدا فروتنی نکند خدایش فرو کشد و هر که به خدا فروتنی کند خدایش بر کشد»(رهاورد خرد "ترجمه تحف العقول" ص403). 
قریب به همین مضمون در متون ما از حضرت عیسی(ع) نیز نقل شده است(همان، ص527). 
حکیم آن است که کار بیهوده و نسنجیده نمی کند و کار حکیمانه آن است که حساب شده باشد و سودش بر زیانش بچربد و حکمت ملکه ای است که باعث می شود صاحب آن، عمل سنجیده ودرست انجام دهد و سخن درست بگوید. خداوند تعالی می فرماید: «به هر که حکمت عطا شود به او نیکی فراوان عطا شده است»(بقره/269). عیسی مسیح می فرماید: «همانا حکمت روشنایی هر دلی است»(بحارالانوار، ج14، ص316). امام علی(ع) می فرماید: «حکمت گلزار خردمندان است و گردشگاه فرزانگان» و می فرماید: «حکمت درختی است که در دل می روید و بر زبان به بار می نشیند»(غررالحکم، ح 1715 و 1992). و می فرماید: «حکمت گمشده مومن است، پس آن را حتی از منافقان فرا می گیرد»(نهج البلاغه، ق80). 
پس حکمت بالاترین نعمت و گرانبهاترین گوهری است که ممکن است یک انسان به دست آورد. به همین جهت پیامبر اسلام(ص) می فرماید: «حکیم به پیامبری نزدیک است»(کنزالعمال، ح44123). و امام کاظم(ع) می فرماید: «خردمند به کم و کاست دنیا، در صورتی که با حکمت توام باشد، خرسند است، ولی اگر دنیا را داشته باشد و از حکمت کم بهره باشد، خرسند نیست»(الکافی، ج1، ص17). 
حکمت ثمرات ارزشمندی دارد. پیامبر خدا(ص) می فرماید: «ترس از خدا راس حکمت است» و می فرماید: «مدارا کردن در راس حکمت است»(کنزالعمال، ح 5873 و 5444). امام علی(ع) می فرماید: «از حکمت بی بهره است آن که مدارا نکند با کسی که چاره ای جز مدارا با او ندارد» (تحف العقول، ص218). و می فرماید: «از حکمت است که با بالا دست خود نستیزی و فرودست خود را خوار نشماری و به کاری که در توان تو نیست نپردازی و زبانت با دلت، و گفتارت با کردارت ناسازگار نباشد و درباره آنچه نمی دانی سخن نگویی» (غررالحکم، ح9450). و امام کاظم(ع) می فرماید: «خردمند دروغ نمی گوید، اگر چه منافع او در آن باشد»(بحار الانوار، ح72، ص259). 
حکمت نعمتی گرانبها است که باعث می شود انسان در طول زندگی درست قدم بردارد و در نتیجه انسانی شایسته باشد. و البته هر میزان که مسئولیت انسان در جامعه مهم تر و حساس تر باشد به این عنصر بیشتر نیازمند است. حاکمان و رهبران بسیار بیشتر از سایر مردم به حکمت نیازمندند چرا که سرنوشت مردم و مملکت در دست آنان است. اعمال نسنجیده آنان چه بسا زیانی جبران ناپذیر به بار می آورد. در عهد قدیم آمده است که هنگامی که حضرت سلیمان به پادشاهی رسید خدا را در خواب دید. خدا به او فرمود چیزی از من بخواه، سلیمان عرض کرد به من حکمت عطا کن، چون می خواهم بر قومی بزرگ حکومت کنم و برای اینکه بتوانم به عدالت حکومت کنم به حکمت محتاجم (کتاب اول پادشاهان، باب سوم). 
حال به سخنی که در ابتدای نوشتار از امام کاظم(ع) نقل کردیم بر می گردیم. مطابق این سخن کبر و گردن فرازی با حکمت جمع نمی شود و انسان متکبر نمی تواند حکیم گردد و کار حکیمانه انجام دهد. تکبر چیست؟ پیامبر(ص) می فرماید: «کبر آن است که حق را فرو گذاری و به ناحق روی آوری و به مردم با این دید نگاه کنی که هیچ کس آبرویش چون آبروی تو و خونش چون خون تو نیست»(بحار الانوار، ج77، ص90). و امام علی(ع) می فرماید: «فروتنی را جوییدم و آن را جز در پذیرش حق نیافتم. حق پذیر باشید زیرا از تکبر دور می سازد»(بحار الانوار، ج69، ص399). و امام صادق(ع) می فرماید:«رسول خدا فرمود بزرگ ترین تکبر، پست شمردن مردم است و سبک شمردن حق و حقیقت»(الکافی، ج2، ص310). 
پس متکبر دو ویژگی دارد یکی اینکه حق پذیر نیست و تسلیم حرف حق نمی شود و دیگری اینکه خود را از همگان برتر و بالاتر می داند. این دو ویژگی باعث می شود که فرد خود را از دیگران بی نیاز بداند و اعتنا و احترامی برای دیگران قائل نباشد. برای چنین فردی مشورت با دیگران معنا نمی دهد چرا که دیگران حرفی ندارند که برای او بگویند. نصیحت دیگران برای او ارزشی ندارد چرا که او بیش از دیگران می فهمد. به همین جهت است که متکبر بر خرد و عملش افزوده نگردد. امام علی(ع) می فرماید:«کسی که تکبر داشته باشد، عالم نمی شود»(غررالحکم، ح10586). و امام باقر(ع) می فرماید: «هیچ مقداری از تکبر به دل آدمی راه نیابد، مگر اینکه به همان اندازه، کم باشد یا زیاد، از خردش کاسته گردد»(بحار الانوار، ج78 ص186). 
قبلا اشاره شد که حاکمان و رهبران بیش از دیگران به حکمت نیازمندند. اما در اینجا باید اشاره کنیم که این حاکمان و کسانی که در مناصب بالای اجتماع قرار دارند بیش از دیگران در معرض کبر و غرورند. آنان از یک سو از قدرت برخوردارند و از سوی دیگر در همه جوامع مداحان دنیا پرست زیادند که برای رسیدن به دنیای خود به ستایش حاکمان و سلاطین می پردازند و اگر این حاکمان بر خود مسلط نباشند احساس برتری به آنان دست می دهد. اگر چنینی شخصی زمینه کبر و غرور در او باشد آنگاه خود را برتر و بالاتر و عالم تر از دیگران می بیند. در این حالت است که نصیحت عالمان دلسوز تاثیری ندارد و هرچه بگویند که با این سیاست ها و اعمال و سخنان، مملکت به پرتگاه سقوط نزدیک می شود، هیچ اثری بر آن مترتب نمی شود. در این حالت است که حاکم خود را تمام عیار می بیند و به کارشناسی کارشناسان اعتنایی نمی کند. در چنین وضعیتی خطر نابسامانی و ناکارآمدی و حتی نابودی و سقوط، ملک و ملت را تهدید می کند. اما این خطر برای متکبر حکمت ستیز یک احتمال نیست بلکه یک سرنوشت محتوم است.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

دعوت به ستم ستیزی، پیام اصلی حسین و عیسی(علیهما السلام)

این روزها مسلمانان در ایام عزای سرور آزادگان در پی بزرگداشت این شخصیت بزرگ هستند و مسیحیان جهان نیز سالگرد تولد عیسی مسیح، این پیامبر بزرگ الهی، را گرامی می دارند. این دو شخصیت که به گمان پیروانشان سرنوشت و هدفی مشابه داشته اند زندگی پر از مبارزه و ستیز با ظلم و بی عدالتی را سپری کرده اند. دو سخن مشابه از این دو شخصیت نشان می دهد که آنان بیش از هر چیز پیروان خود را به مبارزه با ظلم و ستم دعوت می کرده اند. 

حضرت عیسی(ع) در ضمن حدیثی طولانی می فرماید: 
«...هر کس بتواند جلو ستم ستمکاری را بگیرد و چنین نکند خود نیز چون همان ستمگر است. چگونه ستمکار بترسد در صورتی که در میان شما آسوده و ایمن باشد و بازش ندارند و جلو دستش را نگیرند. پس از کجا ستمکاران کوتاه آیند و چگونه مغرور نگردند. آیا همین بس است که هر یک از شما بگوید: من خود ستم نمی کنم هر کسی می خواهد ستم کند و ستم را بنگرد و جلوگیری نکند؟ اگر اینگونه باشد با ستمکارانی که با آنان همکاری نمی کنید...شریکید(رهاورد خرد «ترجمه تحف العقول» ص527-528، با اندکی تصرف در ترجمه). 
شبیه همین سخن از امام حسین(ع) نقل شده است. آن حضرت هنگامی که بالاجبار راه خود به کوفه را به سمت کربلا کج کرده خطاب به یاران خود و لشکر حر ابن یزید ریاحی می فرماید: 
ای مردم! پیامبر خدا(ص) فرمود هر مسلمانی با سلطان زورگوئی مواجه گردد که حرام خدا را حلال نموده و پیمان الهی را در هم می شکند، با سنت و قانون پیامبر از در مخالفت در آمده، در میان بندگان خدا راه گناه و معصیت و عدوان و دشمنی در پیش می گیرد ولی او در مقابل چنین سلطانی با عمل و یا با گفتار اظهار مخالفت ننماید بر خداوند است که این فرد را به محل همان ستمگر داخل نماید (نجمی، سخنان امام حسین از مدینه تا شهادت، ص156). 
پس بنابر سخن این دو شخصیت بزرگوار نه تنها نباید ظلم و ستم کرد و نه تنها نباید با ظالم همکاری کرد و نه تنها نباید به ظلم و ستم ستمکار راضی بود بلکه باید اقدام کرد و با سخن مخالفت خود را با ستمگری و ستمگران اعلام کرد و با عمل جلو ستم آنان را گرفت. و این هدفی است که خداوند برای آن همه انبیای خود را فرستاده است: 
«لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط»(حدید، 25) ما پیامبران خود را با ادله آشکار فرستادیم و با آنان کتاب و میزان نازل کردیم تا مردم اقامه قسط و عدل کنند. 
پس ماموریت اصلی پیامبران دعوت مردم به اقامه عدل و ستیز با ظلم و ستم است. ظلم و ستم به معنای از بین بردن حق است و هر چند انسان ممکن است بر خود نیز ستم کند و یا به تعبیر متون دینی حق خدا را ادا نکند، و این نیز ظلم است، اما آشکارترین مصداق ظلم و ستم تعدی به حقوق دیگر انسان هاست. خداوند حقوق انسان ها را بر حقوق خود مقدم داشته است. امام علی(ع) می فرماید: 
«خداوند تعالی حقوق مردم را بر حقوق خود مقدم داشت، پس هر کس حقوق بندگان خدا را رعایت کند این کار به رعایت حقوق خدا بینجامد»(نهج البلاغه،خ216). 
پس جایی که حاکمان یا دیگران به حقوق مردم تجاوز می کنند بر همگان و بویژه عالمان دین واجب و لازم است که مخالفت خود را اعلام نمایند و جلو تجاوز به حقوق مردم را بگیرند. هنگامی که صدای عالم و فقیه برجسته حوزه علمیه قم بلند می شود که می فرماید: «اعترافی که در زندان و در فضایی نامناسب و یا تحت فشار گرفته شده باشد ارزش و اعتباری ندارد و قاضی ای که بر اساس این اعتراف قضاوت نماید صلاحیت قضاوت را ندارد» فریاد این عالم همان دعوت عیسی و حسین(علیهما السلام) است و فریاد عدالت خواهی همه انبیاء است. وقتی این عالم می فرماید «قاضی ای که اینگونه حکم کند صلاحیت قضاوت ندارد» مقصود این است که این امر از مسلمات فقه و شریعت است وکسی که این اندازه از فقه و شریعت اسلامی آگاهی ندارد هرگز صلاحیت قضاوت ندارد. درست است که اعتراف هر فرد بر علیه خودش اعتبار دارد و نافذ است و بر علیه دیگران اعتبار ندارد، اما این در صورتی است که فرد در فضایی مناسب اعتراف کرده باشد. اساسا تعبیر «اعتراف گرفتن» که این روزها رواج یافته یک انحراف است. فرد باید خود در فضای مناسب اعتراف کند نه اینکه از او اعتراف گرفته شود. 
همان طور که بیان شد مهم ترین مصداق ظلم و ستم، تجاوز به حقوق دیگران است و از جمله حقوق مردم حق تعیین سرنوشت و دخالت در امور اجتماعی خود است. هرگونه تجاوز به این حق آشکار مردم، ظلم و ستمی آشکار است. اما گاهی شاهد آن هستیم که ادبیات برخی از دست اندرکاران حکومت به گونه ای است که گویا حق حاکمیت را برای مردم قائل نیستند. آنان به گونه ای سخن می گویند که حکومت حق آنان و مال آنان است. کسی که باید نگهبان قانون و حقوق مردم باشد با ادبیاتی عجیب سخن می گوید. رئیس جمهور سابق که با رای واقعی بیش از بیست میلیون نفر دو بار به مقام ریاست جمهوری رسیده و همین نگهبان قانون صحت آرای او را تایید کرده، فضای جامعه را برای یک انتخابات سالم مناسب نمی داند و شرایطی را برای شرکت جناح خود در انتخابات اعلام می کند. آقای نگهبان قانون و حقوق مردم می گوید ما نیازی به شرکت اصلاح طلبان در انتخابات نداریم. عجیب است! مگر انتخابات برای نیاز شما برگزار می شود!؟ اگر نیاز شما را در نظر بگیریم اصلا انتخابات لازم نیست، همان طور که چند ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل گفتید «تکلیف را رهبری روشن کرد!». 
در انتخابات سخن از نیاز شما نیست؛ سخن از حق مردم است. به فرض که سخن شما درباره انتخابات ریاست جمهوری که در سال قبل برگزار شد درست باشد و سخن دیگران که قائل به تقلب و تخلف هستند نادرست باشد. بنا بر سخن شما بیش از چهارده میلیون نفر به گونه ای دیگر رای داده اند. آیا این تعداد از مردم حق ندارند؟ آیا شما می توانید بگویید ما به یک جناح سیاسی که طرفداران زیادی دارد و مکرر به تایید خود شما اکثریت آراء را به دست آورده اند، نیازی نداریم؟ آیا سخن شما به این معنا نیست که حکومت را ملک خود می دانید و نه ملک مردم؟ آیا این تجاوز به حقوق مردم نیست؟ 
شگفت آور است! آقای نگهبان ما می گوید ما به حضور یک جناح سیاسی که، به تایید خود او میلیون ها طرفدار دارد، نیازی نداریم و این در حالی است که امام حسین(ع) به مردم کوفه می نویسد که من مسلم را نزد شما می فرستم تا تحقیق کند که اگر رای همه مردم، اعم از توده ها و نخبگان، با من است نزد شما آیم و حکومت را در دست گیرم (نجمی، سخنان امام حسین از مدینه تا شهادت، ص57). و علی(ع) می فرماید اگر مردم هجوم نمی آوردند و همگی از من نمی خواستند که حکومت را دست گیرم و در نتیجه تکلیف الهی من نمی شد، حکومت را نمی پذیرفتم (نهج البلاغه، خ3). آری ادبیات امام علی(ع) و امام حسین(ع) به گونه ای است که حکومت از آنِ مردم است، اما ادبیات نگهبان قانون و حقوق ما به گونه ای دیگر است.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

امام باقر ( ع ) ، در تقابل با اسلام اموی

محمد تقی فاضل میبدی

محمد بن علی بن حسین (ع) ملقب به باقر در سوم صفر سال 56 یا 57 هجری قمری در شهر مبارک مدینه از مادری که دخت امام حسن مجتبی بود ، زاده شد و در سال 114 در سن 57 سالگی در همان شهر چشم از جهان فرو بست . در این مدَت ، چهار سال با جدَش امام حسین و 35 سال با پدر بزرگوارش امام سجاد و 18 سال بعد از این دو امام همام ، بسر برد . در زمان حیات وی چندین خلیفه اموی ولایت مسلمین را بدست گرفته و آن حضرت ، بر اساس نقل بعضی مورخین ، بدست ابراهیم بن ولید بن یزید بن عبدالملک والی مدینه مسموم گشت.ازنوع قتلهای مشکوکی که درتاریخ خلافت مسلمین زیاد اتفاق افتاده است. 
مهمترین نکته ای که در سیره امام برجسته می نماید، نشو و نمای فرهنگ اصیل اسلامی و تأسیس مکتب جعفری از طریق تدریس و تربیت و محاجه و گفتگو با صاحبان خرد و اندیشه های گوناگون است . بر پایه نقل مورخین از زمان معاویه به بعد سخن حق همان کلام خلیفه بود و حاکم وقت خود را محور حق میدانست . و همگان را به تسلیم در برابر گفتار خود و یا مبلغان دربار فرا می خواند . در برابر این تک صدایی و یا استبداد فکری ، امامان شیعی بویژه از دوران امام سجاد ، امام باقر و امام صادق (ع) که به ظاهر در انزوای سیاسی بودند ، یک نهضت فرهنگی یا بازگشت به اسلام نبوی را در جهان اسلام پدید آوردند که بن مایه آن تبادل فکری و گفتگوی آزاد یا جدال به احسن بود . ملاک و محور حقیقت به جای شخص حاکم و صاحب اقتدار ، قرآن ، سخن پیامبر و عقل بود ، و حقیقت با عقلانیَت عجین گشت. در دوران هزار ماهه خلافت امویان ، روایات زیادی به نام پیامبر (ص) ساختند تا بر اساس آن پایه های قدرت را تحکیم بخشند، دراین راستا فرهنگ اصیل اسلام را با گفته های دروغین مبلغان حکومت آلوده ساختند . پالودگی این مکتب کار چندان آسانی به نظر نمیرسید و آسیب هایی که بر دامن دین نشسته بود ، زدودن آن کار هر کسی نبود . امام باقر با تربیت شاگردانی چند از قبیل : محمد بن مسلم ، زرارة بن اعین ، ابو بصیر ، برید بن معاویه و کسان دیگر در فکر پالایش و پراکندگی اسلامی برآمدند که نزدیک نیم قرن رنگ جاهلیت به خود گرفته ، ابزار حاکمان گشته ، و حق جویان و حقیقت گویان را ، به نام دین خداوند ، سرکوب می ساختند . در کنار دستگاه فرهنگی حاکمان غاصب ، برخی به عنوان شیعیان غالی ، که خطر آنان کم از روحانیان دستگاه خلافت نبود ، به ترویج و تبلیغ اسلامی پرداختند که در ستیز با عقل قرار داشت . امامان را در حدَ قدرت الوهیت و مافوق بشر می ستودند و عده ای برای این که ائمه را از چشم مردم بیاندازند با افکار غلو آمیز همراهی میکردند . مردی از انصار درباره ی غالیان از امام باقر(ع) پرسید ؛ حضرت فرمود : " مردمی که درباره ی ما چیزهایی را میگویند و اوصافی را به ما نسبت میدهند که خود درباره ی خویش نمی گوییم و نسبت نمیدهیم ، آنان (غالیان) از ما نیستند و ما هم از ایشان نیستیم . " سپس فرمود : " فریب نخورید . فریب نخورید . " (بحار النوار ، ج 70 ، ص 101) 
زمانی که مغیرة بن سعید به امام پیشنهاد داد که عراق را در اختیار شما قرار میدهم به شرطی که برای مردم بگویی که من (امام) علم غیب دارم ، امام به شدَت با او مخالفت نمودند . چرا که به پای سیاست دروغ گفتن و بر خلاف قرآن سخن گفتن و علم غیبی که در اختیار خداوند است به دیگری نسبت دادن از شیوه های اسطوره سازی خلفای اموی و مروانی است تا امامان را از چشم مردم بیندازند . این گونه افکار غلو آمیز در فرهنگ اصیل اسلامی جایی ندارد . باید گفت ایجاد انحراف های فکری کاری بود که برای بقای حکومت و قدرت تدارک دیده می شد . چنانچه ارباب حکومت مصلحت میدیدند ، جابجایی حلال و حرام ، ارزش و ضد ارزش، از شیوه های رایج آنان بود . این گونه نگاه به قدرت داشتن راهی بود که معاویة بن ابی سفیان پایه ریزی کرد . این که در زمان حضرت علی (ع) برخی پیدا شدند و در مورد حضرت غلو نمودند و صفاتی را بر امام هموار ساختند که قرآن کریم حتی از پیامبران دور داشته بود ، و حضرت به شدت با آنان برخورد می کرد، پشت این ماجرا سیاستهای معاویه وجود داشت تا امام را از چشم مردم بیاندازد . با اندوه باید گفت هنوز این گونه روایات غلوگونه از کتب تاریخی و روایی ما مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است ، به گونه ای که در این روزگار نیز در تریبونهای عمومی از زبان برخی این گونه اخبار بازگفته میشود . 
امام باقر در زمانی قرار گرفته که نظر مردم نسبت به امامت یک نظر غیر واقعی و انحرافی است ، برخی با اقبال به حکومت و قدرت، به خاندان نبوت پشت کرده و عده ای امامان را به یک اسطوره تبدیل کرده اند . و در کنار این جریانات سیاسی فرقه های کلامی مانند مرجئه ، خوارج ، جبریه و قدریه پیدا شدند که هر کدام با تأویل آیه های قرآن عقیده خود را بر مردم تحمیل می کردند . "عقیده مرجئه درباب امام این بود که پس از انتخاب شخصی به اجماع این مقام باید هر چه را او می گوید و امر می کند اطاعت کرد و فرمان او را واجب شمارد و عصمت او را از خطا لازم نمیدانستند و این عقیده کاملا به منفعت معاویه و جانشینان او بود و به همین علت مرجئه را فرقه حکومتی بنی امیه میدانند ... مرجئه اسباب تقویت کار بنی امیه شده اند و تا این خاندان روی کار بودند این فرقه نیز اعتباری داشتند" (خاندان نوبختی / ص 32). 
امام باقر درتعارض با این تفکر یادآور کلامی شدند که پیامبر فرمود : " ما در برابر کفار بر سر تنزیل قرآن می جنگیدیم و در آینده باید بر سر تأویل آن جنگید ." همان جنگی که حضرت علی با خوارج داشت . امام باقر (ع) اگر در زمان حیات خود در انزوای سیاسی قرار دارد ، اما در جبهه فرهنگی اسلام و در برابر اسلام برخاسته از دربار اموی به گونه ای ایستاد که او را باقر یعنی شکافنده علوم لقب داده اند . منظور از شکافنده علوم در این جا همان دانش راستین دین است که بنیان کلام و فقه شیعی را پایه گذاری می کند . مراد از کلام و فقه شیعی یعنی کلام و فقهی که در تقابل دستگاه فرهنگی ملایان درباری شام است که در توجیه کارهای حکومت شکل گرفته بود . شگفت این که روایاتی که از امام باقر صادر شده ، نوعاً سند آن به پیامبر (ص) ختم میشود . یعنی احیا کردن سنت پیامبر که بیش از نیم قرن بدست حکومتگران سفیانی و مروانی تحریف شده است . لهذا امام باقر یک سویه سخن نمی گفت و در این راه طرح گفتگو با مخالفان فکری خود را درانداخت . 
سیستم تبلیغاتی حکومت ، جامعه را تک صدایی و حق گفتن را در انحصار یک طرف قرار داده بود . و ملاک و محور حق شخص حاکم بود . یعنی به جای این که فرد ، حق محور باشد ، حق ، فرد محور گشته بود . در شیوه فرهنگی امام باقر یکی از راه های کشف حقیقت ، گفتگوی طرفین بود به گونه ای که شاگردان امام (ع) با مخالفین خود به گفتگو می نشستند . یکی از ملایان دربار شام که در مدینه می زیست و با حضرت مخالف بود ولی با ایشان زیاد رفت و آمد داشت ، علت رفت و آمد خود را اخلاق خوب و روش نیکوی امام (ع) می دانست و به ایشان می گفت : " شما را مردی فصیح میبینم . مطلب را روشن بیان میکنی ، همه آداب را رعایت می نمایی و الفاظ نیکو بر زبانت جاری است به همین دلیل با شما رفت و آمد می کنم و در مجلستان حاضر می شوم" . ابن حجر هیثمی از متعصبان اهل سنت درباره ی امام باقر (ع) می نویسد : 
" لقب باقر برای ابوجعفر برگرفته از شکافتن زمین و بیرون آوردن گنجهای پنهان است . بدین جهت که او از گنج های پنهان معارف و حقایق احکام آن قدر آشکار ساخت که بر کسی پوشیده نبود . از این جهت او را شکافنده علوم میدانند . " 
به نظر میرسد اگر افکار و معارفی که از امام سجاد به بعد به ویژه در دوران امامان باقر و صادق (ع) در بخش فقه و کلام مطرح شد ، مورد توجه قرار میگرفت ، این اختلافات زیاد که دامن مسلمین را گرفته است و این همه تحریفاتی که به دست حکومتهای به اصطلاح اسلامی صورت گرفته کمتر یا نابود می شد.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

معیار حقانیت حاکم و حکومت در سخنی از امام حسین(ع)

هنگامی که امام حسین(ع) از مدینه خارج شده و در مکه مکرمه سکنا گزیده است، مردم کوفه به وسیله پیک ها و نامه هایی از حضرت دعوت می کنند تا به کوفه آمده امام و پیشوای آنان گردد. امام نامه ای به مردم کوفه می نویسد و بر این نکته تاکید می کند که من باید مطمئن شوم که رای و نظر همه مردم همین است و همه خواهان من هستند. آن حضرت در پایان این نامه شرایط و ویژگی های پیشوای حق را بیان می کند: 
«...فلَعَمری ما الامام الا العامل بالکتاب و الآخذ بالقسط و الداین بالحق و الحابس نفسه علی ذات الله...»( کامل ابن اثیر، 3/267؛ مقتل خوارزمی 1/195-196). 
...سوگند که پیشوای راستین و امام حق کسی نیست جز کسی که به کتاب خدا عمل نموده و راه قسط و عدل را پیشه خود ساخته، از حق پیروی کرده، و وجود خود را وقف خداوند گرداند... 
در این سخن گرانبها امام حسین(ع) در جواب مردمی که در پی امام و پیشوای حق و درستی می گردند تا با محوریت او دولت حق و کریمه ای بر پا کنند چهار ویژگی مهم را بیان می کند. این چهار ویژگی همگی به اعمال و رفتار حاکم بستگی دارد و هیچ کدام پیشینی و مربوط به امور قبل از عمل و کردار نیست. مردم باید دست در دست کسی بگذارند و به کسی اعتماد کنند که در حرکات و سکنات او پایبندی به دین و عدالت پیشگی و حق پرستی و خداشناسی آشکار و نمایان باشد تا جامعه گرفتار فریبکاران و دغلبازان نشود، کسانی که از دین و ارزش های دینی و انسانی صرفا به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهداف دنیوی خود استفاده می کنند. به هر حال در سراسر تاریخ مدعیان زیادی پیدا شده اند که خود را حق و حقیقت و مدافع دین و ارزش های انسانی معرفی کرده و مخالفان خود را ضد دین شمرده اند. اما انسان ها وظیفه داشته و دارند که مدعیان را با معیارهای روشن بسنجند و در میدان عمل مورد آزمایش و بررسی قرار دهند. کسی که مدعی حکومت اسلامی است و خود را حاکم بر حق و مطابق معیارهای اسلامی می داند حتما باید چهار معیاری را که امام حسین(ع) فرموده اند دارا باشد و به هر میزان که از این چهار معیار فاصله بگیرد از عنوان «اسلامی» فاصله گرفته است. 
توجه داشته باشیم که امام حسین(ع) و برادرش امام حسن(ع) و پدرش امام علی(ع) با کسانی مبارزه می کردند که همگی ادعای اسلام و حکومت اسلامی را داشتند و هر سه امام به دست کسانی به شهادت رسیدند که مدعی اسلام بودند. اما خطای بسیاری از مردم این بود که مدعیان را با معیارها نمی سنجیدند و نتیجه آن این تاریخ است که می خوانیم و می بینیم. 
هر سخنی و هر ادعایی را باید با معیارهای درست و روشن سنجید و البته حتی تفسیر سخنان بزرگان را نیز باید مطابق معیارهای درست انجام داد و گرنه تفسیر سر از تحریف در می آورد. برای نمونه دو سخن معروف امام خمینی(ره) و تفسیرهایی که از آن شده است را از نظر بگذرانیم: 
1-حفظ نظام از اوجب واجبات است. 
2-نگذارید انقلاب به دست نا اهلان بیفتد. 
کسانی از همین دو جمله برداشت هایی عجیب و غریب کرده به گونه ای که اعمال خلاف شرع و دین خود را با این دو جمله توجیه کرده اند. آیا مقصود امام خمینی(ره) از حفظ نظام این بود که این نظامی که بر پا شده به هر جا که برود و به هر صورتی که در آید باید با هر ابزاری، چه مشروع و چه غیر مشروع، حفظ شود؟ قطعا مقصود ایشان این نبوده است. مقصود از نظام در سخن امام خمینی نظامی اسلامی است که همه هدفش اجرا و رعایت ارزش های دینی است. زمانی که این نظام این ارزش ها را رعایت نکند در واقع نابود شده است و همگان وظیفه دارند که جلو این امر را بگیرند و این تکلیف از واجب ترین تکالیف شرعی است. نظام در صورتی حفظ شده است که درآن معیارهایی که در سخن امام حسین(ع) آمده بود رعایت شود و بر آحاد ملت واجب است که نگذارند نظام از این معیارها منحرف شود. اما عجیب است که گاهی سخنان وارونه و برعکس تفسیر می شوند. سخن این است که نگذارید حکومت از اهداف خود که اجرای ارزش های اسلامی است منحرف شود. ولی کسانی آن را این گونه تفسیر می کنند که این نظام به هر جا رفت با هر ابزاری، حتی اگر خلاف شریعت و اخلاق اسلامی باشد، از آن دفاع کنید. 
نظام و انقلاب نباید به دست نا اهلان بیفتد. این جمله هم گاهی به شعاری برای طرد و منزوی کردن و برخورد های ناروا و ناشایست با دلسوزان و متدینان واقعی تبدیل شده است. درست است؛ نباید گذاشت که انقلاب و نظام به دست نا اهلان بیفتد. اما نا اهلان را باید با معیار شناخت. کسانی نا اهل هستند که معیارها و ارزش های اسلامی را رعایت نمی کنند. کسانی که برای قدرت خویش به راحتی دروغ می گویند، کسانی که مردم را فریب می دهند، مخالفان خود را به هر وسیله ای از میدان به در می کنند، در میدان عمل اخلاق اسلامی را رعایت نمی کنند و... به هر حال هر دو جمله صحیح و درست است اما مانند بسیاری از جملات دیگر مورد تحریف واقع شده است. 
تفاوت حکومت علوی با حکومت اموی در میدان عمل آشکار می شود. یکی برای حفظ حکومت خود قرآن را بر سر نیزه می کند و دیگری با تمام وجود تلاش می کند که کتاب خدا را در جامعه پیاده کند و به هیچ قیمتی از احکام آن تخلف نورزد. یکی از ظلم و ستم هیچ ابایی ندارد و هیچ حقی برای مردم قائل نیست و دیگری حکومت را مال مردم می داند و آن را عاریه ای در دست خود می شمارد و از این بر خود می لرزد که در حکومت او بر زن کتابیه ای ظلم رفته و از او دفاع نشده است. یکی نه تنها از باطل نمی گریزد و با حق میانه ای ندارد، بلکه از هر ابزار باطلی برای حفظ قدرت خود استفاده می کند و دیگری می گوید حکومت بر مردم به اندازه یک کفش کهنه پاره پاره ارزش ندارد مگر اینکه وسیله ای برای احقاق حقی باشد. و سرانجام یکی دین خدا و شعائر دینی را به شعارهایی تو خالی برای حفظ قدرت خود تبدیل می کند و در پشت آن ها سنگر می گیرد و دیگری همه وجود خود را سپری برای حفظ دین می کند و به آسانی جان خود را در این راه فدا می کند. 
ممکن است که حکومت هایی با شعار علی و حسین روی کار بیایند و مدعی مشی و منش آنان باشند، اما اینان در صورتی علوی و حسینی هستند که مانند آنان عمل کنند و سخنان آنان را سرلوحه برنامه خود قرار دهند. هیچ حکومتی با صرف شعار، حکومت حق علوی و حسینی نمی شود.