۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

با کاروان کربلا(3) حسین(ع) مصلح بود

یزید به حاکم مدینه می نویسد که حسین ابن علی(ع) را تحت فشار قرار دهد تا اینکه مجبور به بیعت شود و اگر حاضر به این کار نشد به هر طریق ممکن او را به قتل برساند. امام(ع) بناچار از مدینه بیرون می آید و راه مکه مکرمه را در پیش می گیرد. امام به هنگام خروج از مدینه آیه 21 از سوره قصص را تلاوت می کند که در واقع حکایت وضع حضرت موسی(ع) است هنگامی که از مصر گریخت: «فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجّنی من القوم الظالمین» موسی با حالت ترس و نگرانی از مصر خارج گردید و گفت: پروردگارا از این مردم ستمگر نجاتم ده.
کسانی به امام(ع) پیشنهاد می کنند که مانند عبد الله ابن زبیر از بیراهه به سمت مکه برود تا خطری از ناحیه حکومت او را تهدید نکند. اما امام پاسخ می دهد: نه، به خدا سوگند مسیر عمومی را ترک نخواهم کرد، تا خداوند هر چه می خواهد حکم کند (ارشاد مفید، ص202؛ مقتل خوارزمی، ج1، ص189).
امام(ع) پنج روز بعد هنگام ورود به شهر مکه آیه 22 از سوره قصص را که باز حکایت وضع موسی(ع) به هنگام عازم شدن به سوی مدین است، تلاوت می کند: «و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل» چون موسی(ع) به شهر مدین روی آورد گفت امیدوارم پروردگارم مرا به راه درست رهنمون شود (ارشاد مفید، ص200؛ مقتل خوارزمی، ج1، ص189).
دو آیه 21 و 22 از سوره قصص وضعیت حضرت موسی(ع) به هنگام فرار از مصر را بیان می کند. حضرت موسی از ترس کشته شدن و بالاجبار از مصر گریخته به مدین پناه آورده است. آن حضرت قصد اصلی اش فرار از چنگ فرعونیان بوده، اما اینکه چه پیش می آید خود او هم نمی داند. او تنها به هدایت الهی امیدوار بوده است. امام حسین(ع) با تلاوت این آیه تشابه وضعیت خود را با وضعیت حضرت موسی نشان می دهد. او نه به میل خود بلکه به ناچار از مدینه بیرون آمده است. با این حال حضرت می فرماید من مانند عبدالله ابن زبیر از بیراهه حرکت نمی کنم و خود را به خدا می سپارم تا او هرگونه که صلاح می داند امور را به پیش برد.
پس باید نتیجه بگیریم که امام حسین(ع) یک خط قرمز داشته که همراهی و تایید حکومت یزید بوده است. او در پاسخ ولید ابن عتبه، استاندار مدینه، که امام را در فشار گذاشته بود که با یزید بیعت کند، فرمود: «یزید فردی شراب خوار است که دستش به خون افراد بی گناه آلوده است. او فردی است که علنا فسق و فجور می کند و فردی مانند من با فردی مانند او بیعت نخواهد کرد» (مقتل خوارزمی، ص182، لهوف، ص19).
و در پاسخ مروان ابن حکم که به آن حضرت نصیحت کرد که با یزید بیعت کند فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام اذا بلیت الاُمة براعٍ مثل یزید» ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم و آنگاه که امت به حاکمی مثل یزید مبتلا شود باید اسلام را بدرود گفت (اثبات الوصیه، ص162؛ بحار الانوار، ج44، ص331).
بنابراین امام حسین در هیچ صورتی با یزید بیعت نمی کرده است. پس علت ظاهری خروج آن حضرت ازمدینه بیعت تحمیلی و اجباری بوده که اگر امام(ع) به آن تن نمی داد به قتل می رسید. امام(ع) یا باید کشته می شد و یا با یزید بیعت می کرد و برای گریز از این دو امر از مدینه بالاجبار خارج شد. امام هنگام خروج از مدینه  وصیت نامه ای برای برادرش محمد حنفیه نوشته که حال و هوای دیگری دارد:
«به نام خداوند بخشاینده مهربان؛ این وصیت حسین ابن علی است به برادرش محمد حنفیه. حسین گواهی می دهد به توحید و یگانگی خداوند و گواهی می دهد که برای خدا شریکی نیست و شهادت می دهد که محمد بنده و فرستاده او است و آئین حق را از سوی خدا آورده است و شهادت می دهد که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پیوست و خداوند همه انسان ها را در چنین روزی زنده خواهد نمود.
و من از روی خودخواهی و یا برای خوشگذرانی و برای فساد و ستمگری از مدینه خارج نمی گردم، بلکه هدف من آن است که اصلاح امت جدم را پیگیری کنم. من می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و می خواهم طبق روش جدم و پدرم علی ابن ابیطالب مشی کنم...» (مقتل خوارزمی، ج1، ص188؛ مقتل عوالم، ص54).
سوال مهمی که در اینجا قابل طرح است این است که اگر امام حسین(ع) وضعیتی مانند وضعیت حضرت موسی(ع) هنگام فرار از مصر دارد، و اگر آن حضرت بالاجبار و از روی ناچاری از مدینه بیرون می رود، پس هدفی که در این وصیت نامه برای خروج ذکر شده چه معنایی دارد؟ سوال و پرسش دیگر این است که امام در این وصیت نامه می فرماید که من برای اصلاح و برای امر به معروف و نهی از منکر از مدینه خارج شده ام؛ مگر امام پیش از این فریضه امر به معروف و نهی از منکر را انجام نمی داد که از این به بعد می خواهد انجام دهد؟ پرسش دیگر اینکه امام در صدد بود که به چه صورتی امر به معروف انجام دهد؟ آیا روش امر به معروف و نهی از منکر امام غیر از روش روشنگری بود؟
در پاسخ به این پرسش ها باید ببینیم وضعیت چه تغییری کرده بود. وظیفه امام همیشه این بوده که با فساد و تباهی مبارزه کند، و البته از آنجا که نقش اصلی امام در جامعه پیشوایی و هدایت است، پس وظیفه همیشگی او روشنگری است. امامت امام به هدایتگری اوست و اگر لحظه ای از این وظیفه کوتاهی کند امامت خود را انجام نداده است. اما چگونگی این هدایتگری در اوضاع و احوال مختلف متفاوت است. گاهی باید سخن بگوید و حقیقت را روشن کند و گاهی که سخن گفتن ممکن نیست با سکوت و مبارزه منفی خود حقیقت را بیان و وظیفه مردم را آشکار می سازد.
امام(ع) با حکومت یزید و فساد و ظلم دستگاه او موافق نیست و آن چیزی را که به نام اسلام در جامعه در جریان است به هیچ معنا اسلامی نمی داند. آن حضرت وظیفه خود می داند که به طریقی این نکته را برای مردم بیان کند. او با بیعت نکردن با یزید و علنی کردن این عدم بیعت این وظیفه را انجام داده است. همه مردم می دانند که حسین ابن علی(ع) با یزید بیعت نکرده و در نتیجه با این حکومت و اعمال آن موافق نیست. امام حکومت را فاسد و غیر اسلامی و بلکه ضد اسلامی می داند. پس اگر وظیفه امام روشنگری و بیان حق است، آن حضرت با عدم بیعت خود این وظیفه را در فضای خفقان آلود اموی به اندازه ممکن انجام داده است.
اما با فرمان یزید به والی مدینه وضعیت فرق می کند و برای امام دیگر ممکن نیست که با عدم بیعت خود حقیقت را بر مردم آشکار سازد. اگر در مدینه بماند باید به یکی از دو امر تن دهد، یا بیعت کند و یا مخفیانه کشته شود و امام هر دو طرف را روا و جایز نمی دید. اگر امام را رها می کردند تا همان مبارزه منفی خود را ادامه دهد همین کار را می کرد و وظیفه امر به معروف و نهی از منکر و روشنگری و اصلاح را بدین طریق انجام می داد؛ اما یزیدیان این حق را از امام سلب کرده بودند.
وقتی امام(ع) می فرماید برای اصلاح و امر به معروف و نهی از منکر از مدینه خارج شده ام، هرگز مقصود آن حضرت جنگ و خونریزی نیست. در واقع سخن امام این است که او هم حق و هم وظیفه دارد که حقایق را برای مردم بیان کند و حکومت حق ندارد این حق را غصب کند و جلوی انجام وظیفه را بگیرد. بنابراین امام هرگز در پی خشونت و دست بردن به شمشیر نبود. آن حضرت تنها در پی بیان حقیقت و روشنگری بود. این حکومت اموی بود که شمشیر را بر امام تحمیل کرد. این حکومت فاسد و غاصب یزید بود که عرصه را بر امام تنگ کرده بود که حتما با یزید بیعت کند و حکومت فاسد و غیر اسلامی و غیر انسانی را تایید و تصدیق کند. پس سخن امام تنها این بود که من فساد و تباهی و ظلم و ستم و حق کشی را تایید نمی کنم. و سخن یزید تنها این بود که یا باید تایید کنی و یا کشته شوی. این شمشیر یزید بود که امام را از مدینه به مکه و از مکه به سمت کوفه و از آنجا به کربلا کشانید و آن حضرت را مجبور کرد که بر خلاف میل خود دست به شمشیر برد. هدف امام(ع) تنها اصلاح جامعه از طریق مسالمت آمیز بود.

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

با کاروان کربلا(2) حسین(ع) جنگ طلب نبود

امام حسین(ع) قیام کرد و شجاعانه جنگید و به شهادت رسید، اما هرگز آن حضرت در پی جنگ نبود. ولی قبل از اینکه به این موضوع بپردازیم باید نکته ای دیگر را بیان کنیم و آن اینکه در متون اسلامی و سیره بزرگان اسلام جنگ هرگز مطلوب نیست و صلح مطلوب است و جنگ یک امر اضطراری و ناچاری است. درست است که قرآن مجید دستور به جهاد داده است اما از آیات قرآنی بر می آید که این جهاد از باب اضطرار و صرفا برای دفع تجاوز است. در آیاتی از کتاب خدا چنین آمده است:
«در راه خدا با کسانی که با شما می جنگند، بجنگید، ولی تجاوز نکنید که خدا متجاوزان را دوست ندارد. وهر کجا بر ایشان دست یافتید آنان را بکشید، و از همان جا که شما را بیرون راندند، آنان را بیرون برانید چرا که فتنه از قتل بدتر است. و [با این همه] در کنار مسجد الحرام با آنان جنگ مکنید، مگر آنکه آنان با شما در آنجا به جنگ بپردازند؛ پس اگر با شما جنگیدند با آنان بجنگید، که کیفر کافران همین است و اگر باز ایستادند، البته خداوند آمرزنده و مهربان است. و با آنان بجنگید تا دیگر فتنه ای نباشد و دین، مخصوص خدا شود. پس اگر دست برداشتند، دشمنی جز با ستمکاران روا نیست» (بقره/ 190-193).
هرچند این آیات با لحنی تند و شدید سخن می گوید و دستور به جهاد و قتال می دهد، اما اولا می فرماید با کسانی که با شما می جنگند بجنگید، پس در واقع این دفاع است و دفاع در برابر تجاوز امری عقلی و عقلایی است. و ثانیا دستور می دهد که از تجاوز بپرهیزید. و ثالثا می فرماید جنگ را تا زمانی ادامه دهید که آنان ادامه دهند و اگر آنان دست برداشتند شما هم دست بردارید. و رابعا، جنگ برای برطرف شدن فتنه و فساد است و اگر کفار و مشرکان فتنه گری نکنند دیگر جنگی ضرورت ندارد. و خامسا دشمنی تنها با ستمگران رواست و اگر آنان دست از ظلم و ستم بردارند حتی دشمنی جایز نیست تا چه رسد به جنگ.
خداوند در آیاتی دیگر به مومنان دستور می دهد که خود را برای دفاع آماده کنند:
«و هر چه در توان دارید از نیرو و اسبان خوب آماده کنید تا دشمنان خدا و دشمنان خود و دشمنان دیگری را که شما آنان را نمی شناسید و خدا آنان را می شناسد، بترسانید. و آنچه را که در راه خدا خرج کنید به شما باز گردانیده می شود و بر شما ستم نخواهد رفت. و اگر آنان به صلح تن دادند تو نیز به آن تن ده و بر خدا توکل کن که او شنوای داناست و اگر بخواهند تو را بفریبند، پس خدا تو را بس است» (انفال/60-62).
مسلمانان باید آماده باشند، اما این آمادگی صرفا برای بازدارندگی است و نه برای جنگ. با این حال اگر از طرف دشمن جنگی آغاز شد و مسلمانان مجبور به دفاع شدند، ، در صورتی که دشمن به صلح تن دهد باید مسلمانان نیز صلح را بپذیرند و البته این پذیرش صلح در صورتی است که دشمن واقعا صلح را بخواهد و در پی فریب نباشد.
امام علی(ع) می فرماید: «من صلح را، مادام که مایه وهن اسلام نباشد، کارسازتر از جنگ یافته ام» (غررالحکم، ح10138). آن حضرت در عهدنامه مالک اشتر می فرماید: «اگر دشمن تو را به صلح فراخواند و خشنودی خدا در آن بود، آن را رد مکن؛ زیرا صلح مایه آسایش سپاهیان تو و راحتی خودت از اندوه ها و امنیت سرزمین توست. اما پس از صلح، از دشمن خود سخت بر حذر و هشیار باش؛ زیرا دشمن گاه خود را نزدیک می کند تا غافلگیر کند؛ پس محتاط و دوراندیش باش و به دشمن خود خوشبین مباش» (نهج البلاغه، نامه 53).
پس هرگز جنگ مطلوب علی(ع) نبوده است و اگر آن حضرت جنگیده در واقع جنگ به او تحمیل شده است. آن حضرت پس از ضربت ابن ملجم در بستر بیماری به فرزندش حسن(ع) چنین وصیت می کند: «بدان که معاویه همچنان که با من مخالفت کرد با تو نیز مخالفت خواهد کرد. پس اگر با او از در صلح و آشتی در آیی به جدت تأسی جسته ای که با بنی ضمره و بنی اشجع ... صلح کرد و اگر بخواهی با دشمنت بجنگی بدان که هرگز آن صلاحیت و وفاداری که پیروان پدرت داشتند، پیروان تو نخواهند داشت» (نهج السعاده، ج2، ص742).
پس در واقع امام علی(ع) از فرزندش می خواهد که صلح کند و به جنگ نپردازد. چرا که اولا صلح مطلوب است و سیره پیامبر(ص) همین بوده است و ثانیا در زمانی که مردم آمادگی جنگ را ندارند و جنگ باعث نابودی آنان می شود صلح ضرورت دارد. امام حسن مجتبی(ع) در واقع به همین وصیت پدربزرگوار خود عمل کرد. او حکومت را به معاویه واگذاشت و به صورتی خاص و ویژه صلح کرد. امام صادق(ع) می فرماید: «حسن ابن علی(ع) پس از آنکه به جانش سوء قصد شد و پیروانش از در ناسازگاری با وی در آمدند، کار را به معاویه واگذاشت. آن گاه شیعیانش به آن حضرت چنین سلام کردند: «سلام بر تو ای خوار کننده مومنان». حضرت فرمود: من خوار کننده مومنان نیستم، بلکه عزت بخش مومنانم. وقتی دیدم شما در برابر دشمن قدرتی ندارید، کار را به او واگذاشتم تا من و شما در میان آنان باشیم، همچنان که خضر نبی کشتی را سوارخ کرد تا برای صاحبانش باقی بماند، و این چنین است حکایت من و شما، تا در میان آنان باقی بمانیم (بحار الانوار، ج78، ص287).
مطابق آنچه گذشت، اولا جنگ به هیچ وجه مطلوبیت ذاتی ندارد و حتی الامکان باید از آن اجتناب ورزید و تنها در صورتی که تجاوزی باشد باید در برابر آن دفاع کرد؛ و ثانیا حتی در این صورت هم در صورتی که ملتی در خطر نابودی باشد باز صلح ضروری است و اینگونه نیست که حتی در صورتی که تجاوزی در کار باشد همه وقت جنگ جایز و روا باشد. حفظ یک ملت بزرگ ترین مصلحت است که حتی اگر مستلزم عقب نشینی تاکتیکی از موضع حق باشد ضروری و لازم است.
اما سوال این است که اگر وضعیت اینگونه است چرا امام حسین(ع) قیام کرد و جنگید و خود و یارانش به شهادت رسیدند؟ چرا آن حضرت طبق وصیتی که پدر بزرگوارش به برادرش کرده بود عمل نکرد؟ آیا امام حسین درصدد این بود که آنچه را که برادرش رها کرده بود به هر قیمتی که شده به دست آورد؟ آیا آن حضرت تحلیل درستی از اوضاع و احوال نداشت و گمان می کرد وضعیت تغییر کرده است؟ و ...
پاسخ همه پرسش های فوق منفی است و سنت و سیره امام حسین(ع) نیز مانند دیگر بزرگان دین بوده است. چند نکته به روشن شدن مطلب کمک می کند.
1-معاویه بر خلاف تعهد خود فرزند فاسد و سبک سر خود یزید را ولیعهد خود ساخت و با تطمیع و تهدید برای او بیعت گرفت. معاویه از همه افراد سرشناس به جز چند نفر، از جمله امام حسین(ع) نتوانست بیعت بگیرد. امام حسین پس از شهادت برادر سال ها تحت حکومت معاویه با آرامش زیسته بود. معاویه به فرزندش یزید وصیت کرده بود که با حسین(ع) مماشات کند. اما یزید پس از فوت پدر برخلاف وصیت او نامه ای به والی مدینه می نویسد و به او دستور می دهد که یا از حسین(ع) بیعت بگیرد و یا اینکه او را به قتل برساند. امام حسین بالاجبار از مدینه بیرون می آید و به سمت مکه حرکت می کند(ترجمه لهوف، ص11-12).
حال سوال این است که اگر یزید به وصیت پدرش عمل می کرد و امام حسین را بین بیعت و کشته شدن در دوراهی نمی گذاشت چه پیش می آمد؟ آیا امام حسین از مدینه بیرون می آمد؟ کسی نمی تواند به این پرسش ها پاسخ دهد. تنها چیزی که می توان گفت این است که امام حسین در هیچ صورتی یزید را تایید نمی کرد و دست بیعت به او نمی داد.
2-هنگامی که حسین ابن علی(ع) در مکه اقامت دارد متوجه می شود که ماموران یزید در پی آنند که آن حضرت را مخفیانه به قتل برسانند و آن حضرت برای اینکه حرمت خانه خدا شکسته نشود از مکه بیرون می آید و به ناچار به سمت کوفه، که اهالی آن او را دعوت کرده بودند، حرکت می کند. آن حضرت در جواب کسانی که از او می خواهند که خانه خدا را ترک نکند می فرماید من نمی خواهم باعث شکستن حرمت خانه خدا شوم. آن حضرت می داند که حکومت دست از او بر نمی دارد و او راهی جز این ندارد که یا بیعت کند و یزید را تایید کند و یا اینکه کشته شود. آن حضرت می فرماید من در هر جا که باشم حتی اگر در لانه مرغی باشم مرا بیرون آورده به قتل خواهند رسانید (طبری، ج7، ص276؛ کامل الزیارات، ص72-73).
3-امام حسین(ع) به سمت کوفه حرکت می کند و در فاصله دو منزل تا کوفه با لشکر حر ابن یزید ریاحی روبرو می شود. امام(ع) از حر می پرسد برای یاری ما آمده اید یا برای جنگ با ما؟ حر می گوید برای جنگ آمده ایم. امام(ع) می فرماید: اگر رای شما با نامه هایی که فرستادید، و با آنچه فرستادگان شما گفتند مخالف است، به همان جایی که آمده ام باز می گردم. حر و یارانش از مراجعت جلوگیری کردند. حر گفت: یابن رسول الله! راهی را انتخاب کن و برو که نه به کوفه روی و نه به مدینه (ترجمه لهوف، ص46).
4- در شب عاشورا امام حسین(ع) یاران و اهل بیت خود را جمع کرده پس از تجلیل از آنان، می فرماید: بیعت خود را از شما برداشتم. این مردم قصد کشتن مرا دارند و شما می توانید از تاریکی شب استفاده کرده خود را از مهلکه نجات دهید. اما یاران و بستگان آن حضرت این امر را رد می کنند و می گویند امام را تنها نخواهیم گذاشت.
5-امام(ع) در کربلا سخنرانی می کند و در فرازی از سخن خود می فرماید: «الا ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله و هیهات منا الذله» آگاه باشید که این فرومایه و فرزند فرومایه مرا در بین دو راهی شمشیر و ذلت قرار داده است و هیهات که ما زیر بار ذلت رویم (مقتل خوارزمی ج2، ص7-8).
6-در صبح روز عاشورا و قلب از شروع جنگ شمر ابن ذی الجوشن به امام حسین(ع) جسارت می کند و یکی از یاران او به نام مسلم ابن عوسجه پس از پاسخ دادن به شمر تیری به چله کمان می نهد تا او را، که در آن موقع در تیررسش بود، هدف قرار دهد. امام حسین او را از این کار منع می کند و می فرماید: به او تیراندازی نکن. زیرا دوست ندارم من آغازگر جنگ باشم (ارشاد مفید، ج2، ص96، به نقل از سید اصغر ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص573-574).
از مجموع آنچه گذشت به روشنی بر می آید که امام حسین(ع) قصد قیام و جنگ نداشته است و اوضاع و احوال را نیز مناسب نمی دیده است. آنچه آن حضرت نمی توانسته انجام دهد و دین و شرف او اجازه آن را نمی داده این بوده که حکومتی مثل یزید را تایید کند. پس بناچار از خانه بیرون آمده و بناچار بین ذلت و شمشیر به شمشیر تن داده است. اما آن حضرت تلاش کرده است که هر چه پیش می آید در راستای اصلاح دین و جامعه و برکنده شدن فساد و تباهی باشد. به همین جهت آن حضرت یک مصلح است و نه یک جنگ طلب. در واقع جنگ بر آن حضرت تحمیل شده است و آن حضرت تا آخرین لحظه تلاش کرده است که از جنگ اجتناب شود.

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

با کاروان کربلا(1) حسین(ع) اسوه است

شیعیان، حسین ابن علی(ع) را امام سوم خود می دانند و برای آن حضرت مانند سایر امامان خود احترام زیادی قائلند. با این حال آن حضرت از جهتی ویژه است و آن چگونگی پایان یافتن زندگی اوست. آن حضرت تسلیم ظلم و فساد و تباهی روزگار خود نشده و آن را تایید نکرده و برای اصلاح جامعه خود قیام کرده و حاضر شده است برای این اصلاح گری و ظلم ستیزی و فساد ستیزی خود هزینه بپردازد و در واقع تمام هستی و دار و ندار خود را در این راه هزینه کرده است. این امر باعث شده است که شهادت آن حضرت در تظاهرات و مراسم دینی شیعیان جایگاهی خاص و ویژه داشته باشد، به گونه ای که از این جهت هیچ شخصیتی با آن حضرت قابل قیاس نیست.
اما سوال اساسی و مهم این است که امام حسین چه نقش و جایگاهی در دینداری شیعیان دارد و باید داشته باشد؟ آنان در مراسم و آیین های مفصل و دامنه داری که برای آن حضرت برگزار می کنند و به صورتی گسترده و با شور و حال در آنها شرکت می کنند، چه چیزی را جستجو می کنند؟ اساسا چرا پایان زندگی آن حضرت اینگونه بود و چرا باید ایام شهادت آن حضرت را زنده نگه داشت و برای مثال برای آن حضرت عزاداری کرد و...؟
با مثالی بیرون از دین اسلام پرسش روشن تر می شود. به اعتقاد مسیحیان حضرت عیسی(ع) زندگی زمینی اش با ماجرای صلیب پایان یافته است. آنان معتقدند که مهم ترین کار آن حضرت و اصل ماموریت او همین به صلیب رفتن بوده است. در واقع نقش هدایتگری و اسوه بودن آن حضرت اهمیت چندانی ندارد، بلکه کار مهم و اصلی آن حضرت این بود که به صلیب رفت و بدین وسیله گناه حضرت آدم را، که به همه انسان ها به ارث رسیده بود و مانع نجات و رستگاری آنان بود، کفاره داد و بدین وسیله نجات و رستگاری را میسر ساخت؛ به همین جهت او منجی بود و نه راهنما. نویسنده ای مسیحی می نویسد:
«مهم ترین مقصود مسیح از آمدن به این جهان این نبود که برای ما سرمشق باشد و یا تعالیمی بدهد، بلکه این بود که برای ما جان بدهد. مرگ او ... مهم ترین هدف مجسم شدن بود. مجسم شدن هدف نهایی نبود بلکه برای این انجام شد که به وسیله مرگ مسیح بر روی صلیب، گم شدگان به نجات برسند. ...مرگ مسیح برای گناه بشر، مژده است و نشان می دهد که لازم نیست انسان برای گناه خودش بمیرد. شریعت موسی، موعظه سر کوه، تعالیم و مثل های عیسی، همه به ما گناهانمان را نشان می دهند و احتیاج به نجات دهنده را تاکید می کنند، ولی گناه را علاج نمی نمایند. علاج فقط در مرگ مسیح است. اساس سایر ادیان بر تعالیم بنیان گذاران آنها قرار دارد. مسیحیت با تمام این ادیان این تفاوت را دارد که بر اساس مرگ بنیانگذار خود قرار گرفته است. اگر مرگ مسیح را به کناری بگذاریم مسیحیت به سطح سایر ادیان نزول خواهد کرد. در آن صورت هر چند هنوز هم اخلاقیات عالی در دست خواهیم داشت، ولی فاقد نجات خوهیم بود. اگر صلیب را بر داریم قلب مسیحیت از بین خواهد رفت ... خدا فقط با توبه گناهکار نمی تواند گناه او را ببخشد. چنین کاری برای خدای عادل امکان پذیر نیست. خدا فقط وقتی می تواند ببخشد که جریمه آن پرداخت گردد. برای اینکه خدا بتواند ببخشد و در عین حال عدالت او خدشه دار نگردد، مسیح جریمه گناهکار را پرداخت فرمود» (هنری تیسن، الهیات مسیحی، ص219-220).
مطابق این سخنان مشکل اصلی بشریت این نبود که برای رسیدن به رستگاری به راهنمایی نیاز داشت تا گفته شود این راهنمایی یا به صورت تعالیم ارائه می شود و یا به صورت عمل یک اسوه و الگو؛ بلکه مشکل اصلی این بود که به خاطر گناه آدم و سقوط نسل او نجات و رستگاری ممکن نبود، و برای اینکه این مشکل اصلی برطرف شود باید گناه آدم کفاره داده می شد و این کاری بود که مسیح با صلیب خود انجام داد. بنابراین مسیح نه راهنما بود و نه اسوه و الگو، بلکه او منجی بود، یعنی نجات و رستگاری را، که میسر نبود، با صلیب خود میسر ساخت.
اما سوال مهم و اساسی این است که نگاه یک فرد شیعه به امام حسین(ع) و شهادت او چگونه باید باشد؟ آیا امام حسین(ع) راهنما و نیز الگو و اسوه است یا اینکه او منجی است؟ آیا امام حسین(ع) حتما باید به شهادت می رسید و اگر اینگونه نمی شد نقصی در دین وجود داشت؟ پاسخ به این پرسش چندان مشکل نیست. اساسی ترین تفاوت و اختلاف قرآن مجید با بخش هایی از عهد جدید، که تعالیم مسیحیت رایج از آن گرفته شده، در نگاه به انسان است. انسان مسیحیت سقوط کرده و عقل و اراده خود را از دست داده و ذاتا گنهکار گردیده است؛ به گونه ای که هرگز نمی تواند به سوی خدا رود و خود را نجات دهد. چنین انسانی حتما نیاز به منجی دارد و نیاز او به منجی بسیار مهم تر و ضروری تر از نیاز او به راهنما و اسوه است. اما در قرآن مجید وضعیت کاملا متفاوت ست. انسان نه تنها سقوط نکرده و گناهی به ارث نبرده بلکه کاملا پاک است. او نه تنها فطرتا و ذاتا گنهکار نیست بلکه حنیف و حق پرست است. حالت حنیف بودن جزو ذات و سرشت اوست. بنابراین او میل به حقیقت دارد و البته عقل و فهم و درک او سالم است و می تواند مصادیق حق و حقیقت را بیابد. او هرگز به منجی نیاز ندارد، چرا که نجات و رستگاری همیشه برای او ممکن بوده و هست. او نیاز به راهنما دارد تا عقل و فطرت خود او را بیدار کند و آنچه را که در اعماق وجود او قرار دارد به او نشان دهد (برای اطلاع بیشتر به کتابی از اینجانب تحت عنوان «سرشت انسان در اسلام و مسیحیت» از انتشارات دانشگاه ادیان و مذاهب مراجعه فرمایید).
در حدیثی از پیامبر خدا(ص) نقل شده است که: «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است (سفینة البحار، ج1، ص257). چراغ هدایت بودن امام حسین(ع) روشن و آشکار است. او برای یک شیعه امام است و امام کار و وظیفه اش هدایت است. امام حسین با سخن و زندگی خود هادی و راهنما و نیز الگو و اسوه است. معنای کشتی نجات بودن او نیز همین است. کسی نجات می یابد که راهی که او می گوید و می رود در پیش گیرد.
امام حسین(ع) شخصیتی است که با تمام وجود حق پرستی و باطل ستیزی کرد و با تمام وجود به اصلاح جامعه و دعوت به عدل و درستی پرداخت و نه تنها ظلم و ستم و فساد و تباهی را تایید و تصدیق نکرد، بلکه در برابر آن سکوت را روا ندانست. امام حسین(ع) یک الگو و اسوه است و مسلمانی تنها و تنها در همان راهی است که آن حضرت در پیش گرفت. شهادت آن حضرت خودبخود ارزشی ندارد، بلکه از این جهت ارزشمند است که او جان خود را در راه هدف و آرمانی مقدس داده است. اینجاست که تفاوت نگاه یک شیعه به امام حسین(ع) با نگاه یک مسیحی به حضرت عیسی(ع) آشکار می شود. نویسنده مسیحی قبلی با صراحت نظریه شهادت و اسوه بودن مسیح را رد می کند:
«نظریه شهید شدن مسیح، که نظریه سرمشق هم خوانده می شود، مسیح را یک شهید می داند. او به این دلیل کشته شد که نسبت به اصول و وظایف خود وفادار بود و به همین دلیل بوسیله مخالفین مقتول گردید. او نمونه ای از وفاداری به حقیقت و وظیفه است. پیروان این نظریه معتقدند که انسان برای نجات یافتن باید خودش را اصلاح کند. سرمشق مسیح به ما یاد می دهد که از گناهان توبه کنیم و خود را اصلاح نماییم. ولی باید دانست که اولا، این نظریه این حقیقت را انکار می کند که گناه باید در حضور خدا کفاره شود [و این با کتاب مقدس ناسازگار است]. و ثانیا، سرمشق بودن مسیح را [این نظریه] برای نجات کافی می داند در حالی که اگر مسیح فقط برای ایمانداران سرمشق می باشد ما را به راهی می کشاند که با تمام تعالیم اساسی کتاب مقدس...مخالف است و...» (الهیات مسیحی، ص221).
این نویسنده مسیحی می گوید اگر عیسی را شهیدی بدانیم که در راه آرمان خود به شهادت رسیده و باید الگوی دیگران باشد، این سخن با تعالیم کتاب مقدس نا سازگار است؛ اما یک فرد شیعه حتما باید بگوید اگر امام حسین را غیر از الگو و اسوه و راهنما بدانیم قطعا با تعالیم قرآن مجید ناسازگار است.
شیعه باید از نام حسین(ع) و احیای مراسم او و عزاداری و گریه برای او تنها و تنها هدف مقدس آن حضرت را در نظر داشته باشد. امام حسین(ع) برای اصلاح جامعه و بر طرف کردن ظلم و ستم و فساد قیام کرد و به شهادت رسید. کسی که در مراسم امام حسین(ع) شرکت می کند باید در پی این باشد که از این مراسم درس بگیرد و در پی اصلاح خود و جامعه خود و دور کردن فساد از آنها باشد. قطعا این انحراف بزرگی است که هدف از عزاداری، صرفا پاک شدن گناهان سال گذشته و یا شفاعت امام حسین و...باشد. جامعه شیعه حسینی پس از ده روز عزاداری و زنده کردن نام امام حسین باید به سوی صلاح و درستی پیش رود و از فساد و تباهی دور شود.

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

عید ولایت، عید دعوت به عقل و فطرت

در متون روایی و تاریخی اسلامی، چه از طریق اهل سنت و چه شیعه، به صورتی متواتر نقل شده است که پیامبر گرامی اسلام(ص) در بازگشت از آخرین حج خود، حجة الوداع، در روز هجدهم ذی الحجه سال نهم هجرت در محلی به نام غدیرخم حاجیان را فرا خواند و توقف کرد تا کسانی که در عقب بودند برسند و از کسانی که جلوتر رفته بودند درخواست کرد که بازگردند. بدین ترتیب اجتماع بزرگی از مسلمانان تشکیل شد تا پیامبر خدا(ص) پیامی بس مهم را، که شکل و ترتیب بیان و ابلاغ آن خود بهترین گواه بر اهمیت زیاد آن است، ابلاغ نماید.
رسول خدا(ص) در آن انجمن باشکوه دست پسر عمو و داماد خویش علی ابن ابیطالب را بالا برد و فرمود: «من کنت مولاه و فهذا علی مولاه» هر کس من مولای او هستم این علی مولای اوست. سپس این دعا را به زبان آورد که: «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه...» خداوندا! دوست بدار کسی را که او را دوست بدارد و دشمن بدار کسی را که او را دشمن بدارد...
ظاهرا در اصل این واقعه و سخنانی که از زبان پیامبر خدا(ص) خارج شد فریقین اختلاف چندانی ندارند، هرچند در معنای کلمه مولی و نیز ارتباط آیاتی از سوره مائده با این حادثه اختلاف شده است. مانند آیه 67 که در آن خداوند به پیامبر دستور می دهد که آنچه را که از طرف خدا بر او نازل شده به مردم ابلاغ کند و اگر ابلاغ نکند رسالت خدا را انجام نداده است و خدا او را از مردم حفظ می کند و...و آیه 3 که در آن سخن از مایوس شدن کفار از دین و کامل شدن دین و تمام شدن نعمت است و در آن از پیامبر خواسته می شود که از مردم نترسد و از خدا بترسد و ... شیعه این آیات را با حادثه غدیر مرتبط می داند و اهل سنت نظر دیگری دارد.
اعتقاد شیعه آن است که آن چیزی که بر پیامبر نازل شده و او باید آن را ابلاغ کند و اگر این ماموریت را انجام ندهد رسالتش را انجام نداده امامت علی(ع) است که با آن دین کامل می شود و...
همچنین درباره معنای «مولی» در سخن پیامبر(ص) اختلاف است که به معنای صاحب اختیار و سرپرست است یا به معنای محبوب و دوست. اما به نظر می رسد که این بحث لفظی چندان مهم نباشد؛ چرا که به فرض که این کلمه به معنای دوستی باشد باز از خود عبارت بر می آید که به همان معنا که باید پیامبر(ص) را دوست داشت علی(ع) را نیز باید دوست داشت. و دوست داشتن پیامبر نیز یک دوست داشتن استقلالی نیست بلکه دوستی مومن باید منحصر در خدا باشد و هر شخص دیگری دوستی اش باید به خاطر رابطه او با خدا و جایگاهش نزد خدا باشد. رسول خدا را باید از این حیث دوست داشت که رسول خداست و هنگامی که این حیثیت در کار است پس دوستی لوازم خود را دارد. نمی شود که کسی پیامبر خدا را از آن حیث که پیامبر خداست دوست داشته باشد ولی زیر بار شأن پیامبری او نرود. حال این سوال قابل طرح است که اگر علی را باید مانند پیامبر دوست داشت این دوست داشتن از چه حیث است؟ صرف دوست داشتن یک شخص بدون اینکه تاثیری در دین انسان داشته باشد چه جایگاهی می تواند در دین داشته باشد که پیامبر(ص) به آن فرمان دهد؟ به هر حال آنچه به ذهن می آید این است که اگر دوستی علی(ع) از سنخ دوستی پیامبر(ص) است پس جهت دوست داشتن آنها هم باید در یک راستا باشد.
اما نکته ای که باید قطعا به آن توجه کرد این است که این مولی بودن به معنای صاحب بودن نیز نمی تواند باشد، چرا که مالک تنها خداست و هیچ انسانی مالک انسان دیگری نیست و به همین جهت پیامبر خدا در پایان عمر از مردم می پرسد که آیا از کسی حقی را ضایع کرده ام و آیا کسی از من طلبی دارد و... اگر پیامبر(ص) صاحب و مالک مردم باشد پس کسی حقی در برابر او ندارد که مطالبه کند.
بنابراین ولایت علی(ع) از همان سنخ ولایت رسول خدا(ص) و در راستای همان است. این ولایت برای پیامبر(ص) در راستای ماموریت اوست. ماموریت پیامبر هدایت و راهنمایی مردم به سوی نجات و رستگاری است و آن  حضرت در رابطه با مردم شأنی و جایگاهی غیر از این ندارد. حتی مساله حکومت و زمامداری، ذاتی رسالت یک پیامبر نیست، به گونه ای که اگر این امر در مقام عمل محقق نشود اصل رسالت او ناتمام و ناقص بماند. حضرت عیسی(ع) از پیامبران بزرگ الهی و در اصطلاح علم کلام پیامبر اولوالعزم است. اما هرگز امکان حکومت برای آن حضرت وجود نداشته و در مقام عمل این امر برای او محقق نشده است. آیا می توان گفت رسالت آن حضرت ناقص و ناتمام مانده است؟ چنین سخنی نامعقول است. بنابراین حکومت ذاتی رسالت پیامبران نیست و اگر حضرت موسی(ع) و پیامبر اسلام(ص) حکومت کرده اند از این باب بوده که شایسته ترین فرد آن جامعه بوده اند. اگر پیامبر(ص) تا آخر عمر شریف خود در مکه می ماند و حکومتی تشکیل نمی داد این امر هیچ لطمه ای به رسالت او وارد نمی کرد.
پس هدف اصلی و ذاتی رسالت و نبوت راهنمایی انسان به سوی نجات و رستگاری و ابلاغ برنامه خدا برای این رستگاری به مردم است. این راهنمایی و ابلاغ به دو طریق، که مکمل یکدیگرند، صورت می گیرد؛ یکی از طریق سخن و بیان و دیگری عمل. پیامبر از یک سو سخنانی می آورد که راه رستگاری را نشان می دهد و از سوی دیگر خود او الگو و اسوه است (احزاب/21). معنای ولایت پیامبر این است که او باید راه رستگاری را به انسان ها نشان دهد و مردم باید این راه را از سخن و عمل و زندگی او بگیرند.
و البته اگر انسان ها باید حق را دوست داشته باشند، که اصل دینداری همین است، و اگر باید خدا را، که به عنوان مصداق حقیقی حق یافته اند، دوست بدارند، باید پیامبر خدا را نیز هم از این جهت که پیام حق را می رساند و هم از این جهت که در همه حرکات و سکنات خود حق و حقیقت را متبلور می سازد دوست بدارند و این دوست داشتن هرگز جدای از دوست داشتن اصل حق و حقیقت نیست. به همین معنا باید همه انسان ها را به میزانی که به حق دعوت می کنند و به حق عمل می کنند دوست داشت و اینکه گفته شد دوستی علی(ع) در راستای دوستی پیامبر است به همین معناست.
در میان انسان ها برخی از این جهت برجستگی دارند که دعوت به حق می کنند و با تمام وجود به حق عمل می کنند و در راه این دعوت و پایبندی از همه چیز خود می گذرند. این انسان ها در واقع فانی در حق هستند. انسان های دیگر که اینان را می شناسند به همان دلیل که باید حق را دوست بدارند آنان را نیز باید دوست بدارند، و چون دوست داشتن آنان به خاطر حق پرستی است پس باید از دعوت آنان به سوی حق تبعیت و اطاعت شود. اینان به خاطر جایگاهی که نسبت به حق و حقیقت کسب کرده اند نسبت به دیگران از این جهت برتری و اولویت دارند که دعوت آنان به سوی حق باید تبعیت شود و از اعمال و رفتار آنان باید الگوبرداری شود.
اگر در قرآن مجید از مومنان خواسته شده است که از پیامبر اطاعت کنند (نساء/59) به همین معناست. مومنان از این جهت که مومن هستند باید از رسول از آن جهت که رسول است تبعیت کنند. این بدان معنا است که انسان هایی که راه نجات و رستگاری را می جویند برای یافتن این راه باید از راهنمایانی که خدا فرستاده تبعیت کنند. همین صورت را دارد آیه ای که می فرماید: «النبی اولی بالمومنین من انفسهم» پیامبر به مومنان از خودشان سزاوارتر است (احزاب/6). پیامبر از آن حیث که پیامبر و راهنماست نسبت به مومنان از آن حیث که ایمان آورده اند و در پی آنند که حق را بیابند و بدان گردن نهند تا نجات یابند، اولویت دارد؛ یعنی او بهتر می تواند راه را نشان دهد. این تبعیت و اولویت تنها در یافتن و پیمودن راه نجات و رستگاری است و نه در امور دیگر و این امر روشن است.
اما سخن دیگر این است که آیا معنای هدایتگری هادیان، که گفته شد ولایت آنان در همان است، به معنای تعطیلی عقل و خرد و تبعیت محض و بی چون و چرا از انسان های دیگر است؟ امام علی(ع) در سخنی درست عکس این مطلب را بیان می کند. آن حضرت درباره هدف بعثت انبیا می فرماید:
«فبعث فیهم رُسُلَه، و واتر الیهم انبیائه، لیستأدوهم میثاق فطرته، و یذکروهم منسی نعمته، و یحتجوا علیهم بالتبلیغ و یثیروا لهم دفائن العقول...» پیامبرانش را در میان آنان مبعوث ساخت، و پی در پی رسولان خود را به سوی آنان فرستاد، تا پیمان فطرت را از آنان مطالبه نمایند و نعمت های فراموش شده را به یاد آنان آورند و با ابلاغ دستورات خدا حجت را بر آنان تمام کنند و گنج های پنهانی عقل ها را آشکار سازند (نهج البلاغه، خطبه اول).
پس پیامبران برای توجه دادن به فطرت و آشکار ساختن گنج های پنهان در عقل انسان و یادآوری نعمت هایی که به انسان عطا شده است مبعوث شده اند.
این سخن امام علی(ع) در قرآن مجید نیز به گونه ای متفاوت مورد تاکید قرار گرفته است. قرآن مجید از یک سو به هدایت ذاتی و فطری انسان تاکید می کند: «و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها» سوگند به نفس و آن کس که آن را درست کرد، سپس پلیدکاری و پرهیزگاری اش را به آن الهام کرد (شمس/7-8). «انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا. انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا» ما انسان را از نطفه ای مخلوط آفریده او را آزمودیم سپس او را شنوا و بینا قرار دادیم. ما راه را به او نشان دادیم، چه راه شکرگزاری در پیش گیرد و چه راه کفران» (انسان/2-3). مطابق این دو آیه همه انسانها می توانند از درون خود راه سعادت و شقاوت را بشناسند. از سوی دیگر پیامبر خدا تنها یادآوری کننده است: «فذکر انما انت مذکر» یادآوری کن که تو فقط یادآوری کننده هستی (غاشیه/21) و قرآن مجید تنها و تنها یادآورنده است (قلم/52؛ تکویر/27؛ قمر/17،22،32،40).
مطابق این آیات کار پیامبر و نیز هدف وحی یادآوری و تذکر است و به همان چیزی فرا می خواند که در عقل و فطرت انسان ها موجود است. اگر در آیاتی از قرآن مجید سخن از تعلیم انبیا رفته مقصود این نیست که امری بیگانه از عقل و فطرت انسانها را تعلیم می دهند. هرچند اموری وجود دارد که اگر انبیاء تذکر نمی دادند با اینکه در کنه عقول و فطرت های آنان اصل آن وجود داشت ولی چه بسا به آن توجه نمی کردند.
بنابراین پیامبران اموری را تعلیم می داده اند که در درون خود انسان ها ریشه دارد. به همین جهت حتی انسانی که پیام وحی به او نرسیده باز مسئول است و مواخذه می شود، چرا که حتی اگر پیام وحی را با گوش خود نشنیده باشد راه درست نجات را با عقل خود می شناسد. در آیه ای از قرآن مجید آمده است که نجات نیافتگان در روز قیامت می گویند: «لو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر» اگر گوش می دادیم یا تعقل می کردیم از اصحاب آتش نبودیم (ملک/10). پس کار پیامبران این است که آن چیزی را که در عقول و فطرت های خود انسان ریشه دارد به یاد آنان آورد و آنان را متوجه گرداند. نتیجه اینکه انبیاء هرگز از انسان ها نمی خواسته اند که عقل خود را تعطیل کنند بلکه از آنان می خواسته اند که به عقل خود توجه کنند.
پیامبر خدا در روز غدیر می فرماید که هر کس من مولای او هستم علی هم مولای اوست. همان طور که بزرگ ترین خدمت پیامبر به بشریت دعوت آنان به تعقل و تفکر بوده است، این ماموریت به صورتی دیگر ادامه می یابد و این تداوم در روز غدیر اعلام می شود و به همین جهت این روز عید است.
این معنای ولایت نبوی بود و در روز غدیر این ولایت انتقال یافت. اما باید توجه داشت که معنای ولایت و ولایت پذیری تعطیلی عقل و خرد و سپردن اختیار خود به دیگران نیست. بلکه به معنای توجه به عقل و خرد و رجوع به آن است. چه بد فهمیده اند و چه بد معنا می کنند کسانی که واژه مقدس ولایت را به معنای تبعیت کورکورانه از این و آن معنا می کنند و آن را به این معنا برای انسان های عادی و معمولی به کاری می برند. ولایت به این معنا نه تنها از معنای خود تهی شده بلکه معنای آن کاملا وارونه شده است. در عید ولایت از انسان خواسته می شود که به خویشتن خویش بازگردد و از خودبیگانگی و دیگر فرمانروایی دست بردارد و عقل و خرد خویش را فرمانروا و حاکم سرنوشت خویش سازد. کسانی که از واژه ولایت استفاده می کنند تا از انسان ها بخواهند که از عقل و خرد خویش استفاده نکنند و همه سرنوشت خود را به دیگران بسپارند، در واقع پیام غدیر را در نیافته در مسیری مخالف و مقابل آن سیر می کنند.