۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

غدير، پنجره‌اي به سوي عالم نور



پيامبر خدا(ص) در آخرين سفر حج خود در محل غدير خم در اجتماع عظيم مسلمانان سخناني را فرمود كه مولانا جلال الدين رومي آن را اينگونه به نظم درآورده است:
زين سبب پيغمبر با اجتهاد 
نام خود وان علي مولا نهاد
گفت هر كورا منم مولا و دوست 
ابن عم من علي مولاي اوست
كيست مولا آنك آزادت كند 
بند رقيب زپايت بر كند
چون به آزادي نبوت هادي است 
مؤمنان را زانبيا آزادي است
اي گروه مؤمنان شادي كنيد  
همچو سرو و سوسن آزادي كنيد
در جوال نفس خود چندين مرو 
از خريداران خود غافل مشو
 (مثنوي معنوي، دفتر ششم)
روز هجدهم ماه ذي‌الحجه به معناي واقعي كلمه عيد است چرا كه در اين روز انسان به انسانيت دعوت شده است. به گفته مولانا، پیامبر(ص) همان مولويتي را برای علی(ع) اعلام می کند که خود ان حضرت ان را دارد. مولانا معناي مولويت پيامبر را از آيه‌اي از قرآن مجيد مي‌گيرد كه درباره نقش و كار ويژه آن حضرت مي‌فرمايد: «يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم؛ قيد و بندها و غل و زنجيرهايي را كه انسان‌ها را به بند كشيده از آنان بر مي‌دارد» (اعراف/157).
پيامبر خدا (ص) در روز غدير انسان‌ها را به عشق و محبت دعوت مي‌كند ،اما اين عشق و محبت بايد نسبت به كسي باشد كه عشق به حقيقت تمام وجود او را گرفته به گونه‌اي كه غير از عشق چيز ديگري نيست و به همين معنا فاني در حقيقت گشته، و عشق به كسي كه فاني در حقيقت گشته در واقع عشق به خود  حقيقت است. پس دعوت به عشق به علي(ع) در واقع دعوت به عشق به حقيقت است و جداي از آن نيست.
يكي از مشكلات انسان اين بوده است كه در معشوق خود خطا مي‌كرده يا به دلائلي به كسي يا چيزي عشق مي‌ورزيده كه شايستگي عشق ورزيدن نداشته است. قرآن مجيد به اين نكته اينگونه اشاره مي‌كند: «و من الناس من يتخذ من دوالله اندادا يحبونهم كحب الله والذين آمنوا  اشد حبا لله؛ و برخي از مردم در برابر خدا، همانند‌هايي (براي او) بر مي‌گزينند، و آنها را چون دوستي  خدا، دوست مي‌دارند؛ ولي كساني كه ايمان آورده‌اند، خدا را بيشتر دوست دارند» (بقره/165).
پس هر محبتي به غير خدا نادرست و ناصواب و به معنايي شرك است. محبت به غير خدا و عشق نسبت به آنان تنها در صورتي ارزشمند است كه در راستاي عشق به خداوند باشد. بايد توجه داشته باشيم كه عشق به خدا از اين جهت درست و صحيح است كه خدا حق است (فصلت/53). پس عشق در اصل نسبت به حق است و عشق به امور ديگر تنها در صورتي درست و صحيح است كه مصداق عشق به حق باشد و عشقي ارزشمند است كه انسان را به حق نزديك گرداند. عشق به يك فرد انساني در صورتي انسان را به حقيقت نزديك مي‌كند كه اين عشق به خاطر خود حقيقت باشد و چنين عشقي فرد را به حق‌پرستي وا مي‌دارد. اما اگر اين عشق و محبت به گونه‌اي باشد كه انسان را از حقيقت دور سازد و به جاي پارسا ساختن ، خطاكاري و گناهكاري را رواج دهد، اين عشق به باطل ،و درنتیجه، شرك است.
اما علي(ع) دوست داشتن خود را اينگونه تعريف مي‌كند: «هر كه ما را دوست دارد بايد به كردار ما رفتار كند و از پارسايي مدد بگيرد؛ زيرا كه پارسايي، بهترين مددرسان در كار دنيا و آخرت است» (بحار الانوار، ج70، ص306).
امام (ع) در اين سخن گوتاه چند نكته مهم را بيان مي‌فرمايد. نخست اينكه عشق واقعي آن است كه باعث مي‌شود محب و عاشق ، خود را مانند معشوق و محبوب بسازد و از او الگو ‌گيري كند. عاشق و محب بايد دغدغه‌ اصلي‌اش اين باشد كه هدف و آرمان معشوق را دريابد و با آن همنوا و هم آوا گردد و پا جاي پاي او بگذارد و از او تقليد نمايد و به اخلاق او متخلق گردد. نكته دوم اين است كه امام(ع) بلافاصله پس از اين نكته به اين اشاره مي‌كند كه دوستدار ما بايد از پارسايي مدد بگيرد. پس اعمال و كردار امام همان پارسايي است و مدد گرفتن از امام همان مدد گرفتن از پارسايي است. در واقع عبارت «و از پارسايي مدد بگيرد» عطف تفسير است يعني دقيقا معنايش همان «به كردار ما رفتار نمايد» است. و نكته سوم اينكه هيچ مددرساني دردنيا و آخرت مانند پارسايي نيست. هر بياني از ولايت امام و حب او كه باعث پارسايي انسان نگردد گمراهی صرف است ،و اینکه گمان شود كه صرف حب ظاهري و لفظي كمكي و مددي براي انسان است، انحرافی عميق از آموزه ولايت است.
امام صادق(ع) نيز در حديثي بر همين نكته تاكيد مي‌ورزد: «بر شما باد پارسايي؛ زيرا پارسايي همان ديني است كه ما از آن پيروي مي‌كنيم و خدا را با آن بندگي و اطاعت مي‌نماييم و آن را از دوستداران خود مي‌خواهيم» (امالي الطوسي، ص281).

امام صادق(ع) پس از توصيه به پارسايي به اين نكته اشاره مي‌كند كه دين ما دين پارسايي است و هر كس مي‌‌خواهد به دين ما باشد بايد اين راه و روش را در پيش بگيرد و دوستدار ما نيز بايد اين راه و روش ما را بپيمايد.
امام باقر(ع) با تأكيدي بسيار بيشتر اين نكته را بيان مي‌فرمايد: «به خدا سوگند ما از جانب خدا برائتي نداريم  و ميان ما و خداوند خويشي نيست و ما را بر خدا حجتي نباشد و جز باطاعت به خدا نزديك نشويم. پس، هر كدام شما كه فرمانبردار خدا باشد، ولايت ما سودش رساند و هر كدام شما كه خدا را نافرماني كند، ولايت ما سودش نرساند. واي بر شما، فريب نخوريد! واي بر شما، فريب نخوريد!» (وسائل الشيعه، ج11، ص185).
امام(ع) در اين سخن روشن بر اين نكته تأكيد مي‌ورزد كه ائمه اطهار خودشان بنده‌اي از بندگان خدا بيش نيستند و هيچ رابطه‌ خاص و ويژه‌اي با خدا ندارند. آنان نيز مانند همه انسان‌ها با اطاعت و پيروي از خدا به او نزديك مي‌شوند. پس آنان تمايزي ذاتي نسبت به ديگر بندگان خدا ندارند و اگر برتري و تمايزي دارند، اكتسابي است.آنان تنها و تنها با پارسايي و اطاعت پروردگار به درجات بالايي نايل آمده‌اند. از اين سخن امام(ع) بر مي‌آيد كه ائمه قدرت يا اختياري خاص ندارند و ولايت آنان هرگز به معناي اين نيست كه آنان اختياري ويژه دارند. مطابق اين سخن ولايت ائمه‌(ع) تنها به حال پارسايان سود مي‌رساند و نه غير آنان. پس خاصيت و تأثير ولايت ائمه اطهار تنها اين است كه انسان‌ها را پارسا مي‌سازد. دوستي و محبت آنان باعث مي‌شود كه انسان‌ها پارسا گردند و اگر چنين نشود انحرافي در معناي ولايت رخ داده است.
پس دوست داشتن ائمه اطهار و ولايت آنان تنها در صورتي ارزشمند است كه در راستاي دوستي خدا و اطاعت از او باشد و به پارسايي و تقوا بينجامد. به همين جهت است كه امام باقر(ع) مي‌فرمايد: «شيعه ما نيست مگر كسي كه از خدا بترسد و او را فرمان برد؛ آنان جز با فروتني و خاكساري و امانتداري و بسياري ياد خدا شناخته نمي‌شوند» (تحف العقول، كوتاه سخنان امام باقر(ع)). و امام صادق(ع) مي‌فرمايد: «شيعه ما نيست، آن كس كه به زبان دم از تشيع زند اما در عمل بر خلاف رفتار و كردار ما رفتار نمايد» (بحار الانوار، ج68، ص164). و امام كاظم(ع) مي‌فرمايد: «شيعه ما نيست كسي كه در تنهايي و خلوت، دلش ترسان از خدا نباشد» (كافي، ج2، ص173).
پس روز غدير عيد پارسايي و پرهيزگاري است و روزي است كه در آن پنجره‌اي به سوي عالم نور گشوده شده است. غدير يك راه به سمت پارسايي است نه يك نام و يك لفظ كه باعث رستگاري شود. پذيرش ولايت علي(ع) مساوي با گردن نهادن به تقوا و پارسايي است ، نه يك پذيرش ظاهري كه در عمل و زندگي تأثير نداشته باشد. تفسير ولايت علی(ع) به اينكه صرف دوستي او باعث بخشش گناهان مي‌شود همان بت‌پرستي است و همان «انداد» يا شبيه قراردادن براي خداست كه در آيه قرآن به شدت رد ‌شده است. فردي كه مدعي ولايت علي(ع) است بايد از همه مردم پارساتر باشد و جامعه و نظامي كه مدعي ولايت علي(ع) است بايد پارسايي و اخلاق علوي را نشان دهد. نظامي كه شعار علي(ع) بدهد اما سياستش اموي باشد ولايت علي‌(ع) را ندارد و تنها از آن استفاده ابزاري مي‌كند. حكومت و نظامي علوي است كه خط به خط عهدنامه مالك اشتر را در سرلوحه كار خود قرار دهد و آن گونه كه علي مي‌خواهد حقوق مردم را رعايت كند و آنگونه كه او مي‌خواهد اخلاق را رعایت كند و آن گونه كه او مي‌خواهد با خودي و غير خودي و دوست و دشمن برخورد كند.
هر بيان و تفسيري از ولايت كه باعث اصلاح فرد و جامعه نشود و به پرهيزگاري و پارسايي راه نبرد به جاي حق پرستي، نفس پرستي است و به جاي آزادي از قيد و بندها، اسارت و بردگي است، و اين آن چيزي است كه مولانا در پايان بدان اشاره كرد كه:
                          در جوال نفس خود چندين مرو        از خريداران خود غافل مشو

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

به كارگيري روش درست در دفاع از حق در سخني از امام هادی(ع)


امام علي ابن محمد النقي الهادي (ع) مي‌فرمايد:
«ان الظالم الحالم یكاد ان يعفي علي ظلمه بحلمه، و ان المحق السفيه يكاد ان يطفي نور حقه بسفهه؛ همانا ستمكار بردبار چه بسا كه به وسيله حلم و بردباري‌اش از ستمش گذشت شود، و كسي كه بر حق است اما نابخرد است چه بسا كه به واسطه نابخردي و سفاهت خود نور حق خويش را خاموش كند» (تحف العقول، كوتاه سخنان امام هادي(ع)).
بيان حق و تبليغ دين و معنويت روش‌ها و راهكارهاي خاص خود را دارد، به گونه‌اي كه در پيش گرفتن راه و روش نادرست نه تنها انسان‌ها را جذب حقيقت و معنويت نمي‌كند، بلكه باعث دوري آنان مي‌گردد. حقيقت و معنويت با عمق جان انسان‌ها سروكار دارد و نه با بدن و حواس ظاهري آنان. ايجاد تحول در عمق جان و وجود انسان‌ها با هر ابزاري ممكن نيست و بلكه ابزار بسيار ظريفي را مي‌طلبد كه بتواند به اعماق وجود آنان نفوذ و رسوخ كند تا بتواند تحولي عميق و دروني ايجاد كند. خشونت، بد زباني، تندي و ... هرگز ابزار مناسبي براي بيان حقيقت و معنويت نيستند و حتي اگر بتوانند بدن و ظاهر و حواس ظاهري انسان‌ها را متحول سازند، در درون جان و عمق وجود آنان نفرت ايجاد مي‌كنند و به جاي نزديكي به حق و معنويت، باعث دوري و گريز مي‌شوند.
خداوند تعالي در آيه‌اي شكوهمند به زيبايي هر چه تمام‌تر بر اين نكته تاكيد مي‌ورزد كه بايد در تبليغ دين و بيان حقيقت روشي درست را در پيش گرفت: «با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان با شيوه‌اي كه نيكوتر است مجادله نماي» (نحل/125). خداوند تعالي در جاي ديگر پس از اينكه به انبياي خود موسي و هارون (ع) بيان حقيقت براي همه مردم را تكليف مي‌كند و مي‌گويد: «تو و برادرت آيات و معجزات مرا براي مردم ببريد و در ياد كردن من سستي مكنيد»، مي‌گويد: « به سوي فرعون برويد كه او به سركشي برخاسته، و با او به نرمي سخن بگوييد، شايد كه پند پذيرد يا بترسد» (طله/42-44). و باز علت همه موفقيت پيامبرش را نرمخويي و خوشرويي و انتخاب روشي مناسب مي‌شمارد و مي‌فرمايد: «پس به بركت رحمت الهي با آنان نرمخو و مهربان شدي، و اگر تند خو و سختدل بودي قطعا از پيرامون تو پراكنده مي‌شدند» (آل عمران/159).
اين پيام واضح و روشن قرآن مجيد است كه هر كس مي‌خواهد از حق و دين و معنويت دفاع كند موظف است كه از روشي درست استفاده كند والا در واقع به جاي دفاع از آن با آن مبارزه كرده و به آن لطمه زده است. اين پيام روشن را امام هادي(ع) در حديث فوق به شكلي ديگر بيان كرده است. آن حضرت مي‌فرمايد كه ممكن است كه ظالم غاصبي، روشي درست در پيش بگيرد و با بردباري و حلم برخورد كند و از خشونت و تندي پرهيز كند وهمين باعث شود كه ظلم و ستم او ناديده گرفته شود. ممكن است حاكمي به صورتي درست روي كار نيامده باشد و در حقيقت حكومت او غصبي و در نتيجه ظالمانه باشد، اما در برخورد با مردم خود و ديگران روشي مناسب و درست را در پيش بگيرد و مردم ظلم و غصب او را ناديده بگيرند. اما در سوي ديگر ممكن است كسي موضع حقي داشته باشد و از حق دفاع كند، اما روش و شيوه‌اي نامناسب در پيش بگيرد و سفيهانه و نابخردانه برخورد كند و همين روش نادرست او به موضع حق او نيز لطمه بزند و باعث شود كه ديگران به حقانيت موضعش توجه نكنند يا آن را باطل بينگارند.
اما بايد با كمال تأسف بيان كنيم كه اگر مطلوب متون ديني ما چنين چيزي است، جامعه ما نياز به تحولي عظيم و عميق دارد. حتي ادبيات عالمان بزرگ ما نياز به اصلاحات جدي دارد. هرگز اين زيبنده نيست كه يك عالم طراز اول شيعه درباره سران اديان یا مذاهب ديگر الفاظ زشت و درشت به كار برد. به كار بردن الفاظ نادرست در ميان ائمه جمعه و خطبا و واعظان به امري متعارف تبديل شده است. ما بايد حتي درباره ملحدان با ادبيات زيبا سخن بگوييم و تنها انديشه‌ انان را با استدلال محكم نقد و يا رد كنيم. سنت و سيره ائمه اطهار اين بوده و حتي مخالفان، آنان را به چنين چيزي مي‌شناخته‌اند.
عالمان دين بايد در مقابل كساني كه مدعي ارائه و تبليغ مذهب و دفاع از آن هتسند ولي روشي نفرت‌انگيز در پيش گرفته‌اند موضع بگيرند. شبكه‌اي ماهواره‌اي به نام اهل بيت(ع) تشكيل مي‌شود و مجري آن در لباس روحانيت بدترين و زشت ترين و نفرت‌انگيزترين الفاظ را بكار مي‌برد و در برنامه زنده زشت‌ترين حركات را انجام مي‌دهد. لطمه‌اي كه اين فرد و اين شبكه به مذهب وارد مي‌كند قطعا و مسلما بيش از لطمه آن كشيش ناشناخته يا آن كاريكاتوريست است كه به ساحت قدسي قرآن يا پيامبر(ص) جسارت مي‌كند. اما عجيب و شگفت اين است كه عالمان و مراجع تقليد در برابر اين اعمال ناشايست موضع نمي‌گيرند و حتي مرجع تقليدي كه اين مجري از او دفاع مي‌كند و او را به عنوان مرجعي كه بايد از او تقليد كرد معرفي مي‌كند، موضعي نمي‌گيرد! حركات و سخنان اين مجري، كه فحاشي و سخنان ركيك براي او كاري متعارف و عادي است، غير از بدنام كردن مذهب چيزي در پي ندارد.
سياستمداران و دولتمردان ما نيز گاهي از ادبيات مناسب و شايسته برخوردار نيستند و گاهي در رابطه با مخالفان يا منتقدان خود و نيز دولتمردان كشورهاي ديگر از الفاظي بسيار ناشايست استفاده مي‌كنند. ادبيات نادرست به گونه‌اي همه موضع‌گيريهای سياسي ما را در بر گرفته است . نبايد جهانيان تنها كلمه «مرگ بر ... » را از ملت ما بشنوند. فاجعه بارتر اينكه اين الفاظ را از خانه ملت و از زبان كساني كه خود را نماينده مردم مي‌دانند مي‌شنويم.
به هر حال حركات و سخنان نادرست و برخوردهاي ناشايست هر چند در دفاع از دين و حقيقت و معنويت صورت گيرد،  قطعا زيانبار است و به اين امر لطمه مي‌زند. بيان دين و معنويت و تبليغ آن و دفاع از آن حتما بايد با روشي درست و پسنديده صورت گيرد و روش‌هاي نادرست و نابخردانه غير از زيان و ضرر چيز ديگري در پي ندارد. بهترين تبليغ از دين اين است كه ما با اعمال و اخلاق نيكوي خود جهانيان و نيز جوانان خود را جذب كنيم، چرا كه به ما گفته شده است: «كونوا دعاة الناس بغير السنتكم» مردم را با غير زبان‌هايتان دعوت كنيد. هرگز لازم نيست، بلكه شايد مضر باشد، كه دولتمردان ما براي مثال در سازمان ملل سخنراني خود را با «الهم عجل لوليك الفرج و ...»‌آغاز كنند كه البته نتيجه‌اش اين مي‌شود كه محمد مرسي، رئيس جمهور مصر، سخنراني خود را در تهران با شعارهاي مذهبي‌اي آغاز كند كه شايد خوشايند برخي نباشد. به هر حال اين شعارها نيست كه باعث تبليغ و ترويج دين و مذهب مي‌شود، بلكه اعمال و برخوردها و روش‌هاي پسنديده و نيكوست كه دين و مذهب را نزد جهانيان نيكو جلوه مي‌دهد.


۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

عيد قربان ،روز گردن نهادن به حق



«و گفت: پروردگار من، به من فرزندي صالح عطا فرما! پس او را به پسري بردبار بشارت داديم. و وقتي با او به جايگاه سعي رسيد، گفت: اي پسرك من! من در خواب چنين مي‌بينم كه تو را ذبح می کنم ، پس ببين نظر تو چیست؟ گفت: اي پدر من! آنچه را كه بدان امر شده‌اي انجام بده. انشاءالله مرا از شكيبايان خواهي يافت. پس چون هر دو تن تسليم شدند و صورت پسر را بر خاك گذاشت، او را ندا داديم كه اي ابراهيم! رؤيای خود را حقيقت بخشيدي، ما نيكوكاران را چنين پاداش مي‌دهيم. راستي كه اين آزمايشي آشكار بود....» (الصافات/100-106).
عيد قربان يادآور آزمون آشكار ابراهيم خليل(ع) و فرزندش اسماعيل (ع) است. در اين آزمون ميزان تسليم بودن اين دو شخصيت والا در برابر حق تعالي و درجه حق پرستي آنان سنجيده شده است. ابراهيم(ع) پيامبر الهي است و مي‌داند كه در جايگاهي قرار دارد كه دست او به دست خدا تبديل شده و مي‌داند كه جان انسان‌ها در دست خداست و به هر وسيله كه بخواهد آنها را مي‌ستاند و اينك خواسته است كه جان اسماعيل به دست پدرش گرفته شود. خواب و رؤيا هيچ حجيتي ندارد، اما رؤياي ابراهيم متفاوت است، چرا كه او پيامبر الهي است و امري را به وضوح و به صورتي مكرر در خواب ديده است.
ابراهيم(ع)، بر خلاف برداشتی كه سورن كركگور از روايت توراتي ذبح فرزند در كتاب ترس و لرز كرده، عاطفه پدري را زير پا نمي‌گذارد و عملي خلاف دستور عقل و خرد خود انجام نمي‌دهد. يكي از تفاوت‌هاي روايت قرآني ذبح با روايت توراتي آن اين است كه در قرآن مجيد دو نفر، يعني ابراهيم و اسماعيل، با هم آزمايش مي‌شوند و هر دو از آزمايش سربلند بيرون مي‌آيند. اما در روايت توراتي، تنها ابراهيم(ع) آزمايش مي‌شود و فرزند در آن نقشي ندارد و ابراهيم او را به زور و بدون اينكه بخواهد، براي ذبح آماده مي‌كند. اما در آياتي كه نقل شد، ابراهيم(ع) تنها ماجراي رؤياهاي مكرر خود را براي اسماعيل(ع) نقل مي‌كند و رأي و نظر او را مي‌خواهد. در واقع اين اسماعيل است كه از رؤياي پدر خواست الهي را مي‌فهمد و تسليم آن مي‌شود. پس ابراهيم خليل عملي خلاف عطوفت پدري انجام نداده و از آنجا كه خود را در جايگاه نبوت مي‌داند و دست خود را دست خدا مي‌داند، هيچ عملي خلاف عقل و خرد انجام نداده است.
آنچه ابراهيم و اسماعيل(ع) هر دو انجام داده‌اند، تسليم بودن كامل در مقابل خواست و اراده الهي است. عيد قربان روز قرباني كردن همه نفسانيات و خواسته‌هاي انسان است و اين به معناي تسليم شدن كامل در مقابل حق و حقيقت است. حاجي به صورت نمادين گوسفند را قرباني مي‌كند و گوشت آن را در راه خدا به فقرا مي‌دهد. اما اين عمل نمادين به معناي زيرپاگذاشتن همه تعلقاتي است كه انسان را از حق پرستي باز مي‌دارد.ابراهيم خليل به حق شهسوار ايمان بود ،چرا كه براي حق پرستي او هيچ مانعي وجود نداشت. او اوج قله حق‌پرستي را فتح كرد .او حاضر بود تمام هزينه‌هاي اين فتح الفتوح خود را بپردازد. حق‌پرستي و باطل ستيزي او از عمق جان او بر‌مي‌خواست و آنچه از عمق جان برخيزد حركتي شورمندانه و عاشقانه را نتيجه مي‌دهد كه كم‌ترين هزينه‌اش سردادن و جان دادن است.
حج به معناي قصد و آهنگ کردن است و حاجي كسي است كه همه چيز را فرو گذاشته و به همه باطل‌ها پشت پا زده و قصد و آهنگ حقيقت را كرده است. «لبيك، الهم لبيك، لا شريك لك لبيك» او به معناي اين است كه من آمده‌ام؛ من از همه باطل‌ها دل بريده‌ام و هيچ باطلي را در كنار حق جا نداده‌ام و خانه دل را شست‌و شو داده‌ام و اكنون خود را آماده ساخته‌ام تا تنها عشق به حق را در دل خود جا دهم.
آنگاه که حاجي قرباني مي‌كند در واقع از آنچه باعث دلبستگي او مي‌شود دل مي‌كند و خويشتن را آزاد مي‌سازد تا راه را براي حق‌پرستي كامل هموار كند. هر انساني به هر اندازه كه حاضر باشد قرباني كند به همان اندازه آزاد مي‌شود و به همان اندازه مي‌تواند حق پرستي كند و همين امر جايگاه او را در مدارج هستي مشخص مي‌سازد. اگر ابراهيم به مقام خليلي و دوستي خدا رسيده ، از اين جهت است كه حاضر شده كه همه چيز را قرباني كند و چون پس از قرباني به آزادي كامل رسيده مقام حنيف و مسلم-حق‌پرست تسليم حق -را كسب كرده است.
اما بايد  توجه داشت كه قرباني در مراسم حج و در زمان و مكان خاص يك عملي نمادين است كه بايد در صحنه واقعي زندگي هر روز و هر ساعت تكرار شود. يك انسان مؤمن بايد در طول زندگي و در تك‌تك لحظه های آن اموري را قرباني كند. انساني كه ظلم و ستم را مي‌بيند و دم فرو مي‌بندد و فرياد نمي‌زند و مظلوم را ياري نمي‌دهد، حق پرست نيست. او بايد از خود بپرسد كه چه چيزي مانع اين حق‌پرستي شده است. آيا ترس از نرسيدن به چيزي است يا ترس از ، از دست دادن چيزي؟ همان چيز بايد قرباني شود چرا كه مانع حق‌پرستي است. انساني كه خود را مومن و مسلمان مي‌انگارد و فسادي عظيم را مشاهده مي‌كند كه نزديك است كل جامعه را به تباهي بكشاند ، ولي سكوت مي‌كند بايد بنگرد كه چه چيزي او را به بند كشيده  و مانع حق پرستي او گشته است. آيا اين مانع حق پرستي، پست و مقام است يا مال و منال يا جاه و جلال يا چيزی ديگر. در همين لحظه و در همين مكان او بايد حج كند يعني آهنگ و قصد حق و حقيقت را بنمايد و قرباني كند و خود را از شر باطل‌پرستي برهاند.
حتي كسي كه فرياد مي‌زند بايد تأمل كند كه آيا فرياد او حق پرستانه است يا باطل پرستانه؟ آيا اين شيطان است كه تزوير كرده و باطل را براي او حق جلوه داده است؟ راه آزمايش اين امر چندان مشكل نيست. كساني كه زماني براي سخن يا تصويري، كه در يك نشريه دانشجويي با تيراژي بسيار محدود منتشر شده بود ،كفن مي‌پوشيدند و به كمتر از استعفاي وزير قانع نبودند، چرا امروز كه در نشريه مشهور مدعي دینداري به يكي از بزرگ‌ترين پيامبران خدا بدترين جسارت مي‌شود، جسارتي كه در چند دهه اخير تاريخ ما بي‌سابقه است، هيچ اعتراضي نمي‌كنند و حتي سخني به زبان نمي‌آورند؟ ايا مي‌توانيم باور كنيم كه فرياد آن روز آنان از روي دينداري و درد حق‌پرستي بوده است؟
مقام مسئولي كه خود را مجري قانون اساسي مي‌داند ناگهان قصد ديدار از زندان را مي‌كند و پاسداري و نگهباني از قانون اساسي را مستمسك مي‌كند. ديدار يك مقام مسئول از زندان بسيار ارزنده است، چرا كه ممكن است باعث شود كه جلوي تخلفات و ظلم و ستم‌هاي احتمالي گرفته شود. اما سخن اين است كه داستان كهريزك دل ملت ايران را به درد آورد. چگونه مي‌توان باور كرد كه مقام مسئولي كه مدعي است دغدغه اجراي قانون را دارد، صداقت دارد، در جالي كه از متهم اصلي جنايت فجيع كهريزك تمام قد دفاع مي‌كند و حتي حاضر است در اين راه هزينه سنگين بپردازد؟ ديدار از زندان با چه هدفي صورت مي‌گيرد؟ سالهاست كه شايعه شكنجه و آزار و تخلفات ديگر وجود دارد . چرا آقاي مسئول امروز، كه يكي از نزديكانش به زندان افتاده، چنين درخواستي را مطرح مي‌کند؟اساسا پرسش اين است كه اگر شما نگران قانون هستيد خوب است از خود بپرسيد كه بزرگاني كه ماههاست بدون محاكمه در حصرند و از حقوق اوليه خود محرومند براساس كدام بند قانون اساسي با آنان اينگونه برخورد شده است؟
آري! هر لحظه بايد قصد و آهنگ حق و حقيقت كرد و در اين راه قرباني داد. نياز نيست كه هر سال به حج برويم، چرا كه مي‌توانيم در تمام لحظه‌هاي زندگي خود حج كنيم و هر آن چيزي راكه مانع حق‌پرستي است قرباني كنيم. ممكن است قدرت پرستي ما باعث شده باشد كه ملتي و كشوري را به لب پرتگاه سقوط كشيده باشيم. چه خوب است كه حج كنيم و آهنگ و قصد حق نماييم و باطل را زير پا بگذاريم و قدرت و نفسانيت خود را قرباني كنيم و قدرت پرستي و نفس پرستي را كه مصداق روشن باطل پرستي است رها كنيم و به حق پرستي روي اوريم.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

در مكتب امام باقر (ع) تنها ظلم و ستم مانع رستگاري است



امام باقر (ع) مي‌فرمايد:
«الظلم ثلاثه: ظلم لا يغفره الله، و ظلم يغفره الله، و ظلم لا يدعه الله؛ فاما الظلم الذي لا يغفره الله فالشرك بالله. و اما الظلم الذي يغفره الله فظلم الرجل نفسه فيما بينه و بين الله. و اما الظلم الذي لا يدعه الله فالمدائنه بين العباد؛ ستم سه نوع است: ستمي كه خدا آن را نيامرزد و ستمي كه خدا آن را بيامرزد و ستمي كه خدا ان درنگذرد؛ ستمي كه خدا آن را نيامرزد شرك به خداست. ستمي كه خدا آن را بيامرزد ظلم به نفس است بين خود و خدا. و اما ستمي كه خدا از آن درنگذرد، حقوق انسان‌ها و ديني است كه بندگان نسبت به هم دارند (تحف العقول، كوتاه سخنان امام باقر(ع))
دين را در تعريفي كلامي و درون ديني مي‌توان به «برنامه خدا براي رستگاري انسان» تعريف كرد. مطابق اين تعريف هدف اصلي و بلكه تنها هدف دين اين است كه انسان در مسيري قرار گيرد كه به سعادت و رستگاري او منتهي شود. متون ديني ما براي بيان راه رستگاري از تعابير مختلفي استفاده كرده‌اند. اين تعابير گاهي جنبه ايجابي و مثبت دارند، چنان كه گويي علت و سبب رستگاري را در بر دارند و گاهي سلبي و منفي هستند، چنان كه گويي اموري مانع رستگاري هستند كه اگر اين امور نباشد رستگاري حتمي است. گاهي سخن از تقوا و پرهيزگاري و يا رضايت و خشنودي خداوند يا اطاعت از او و.... به عنوان عامل نجات و رستگاري به ميان آمده است. اين امور همه ايجابي و مثبت هستند و تحصيل آنها باعث رستگاري مي‌شود. اما گاهي سخن از امري رفته كه انسان بايد براي رستگاري ان را ترك كند و اگر بتواند از آن پرهيز كند رستگاري او حتمي است. مهم‌ترين واژه قرآني از اين سنخ «ظلم» يا ستم است. از كاربردهاي قرآني اين واژه به روشني استفاده مي‌شود كه انسان‌ها يا ظالم و ستمگرند كه اهل شقاوتند و يا از ظلم و ستم پرهيز مي‌كنند كه اهل سعادت و رستگاري هستند. از اين سخن بر مي‌آيد كه در واقع براي رستگاري انسان يك مانع وجود دارد و آن هم ظلم و ستم است.
در قرآن مجيد واژه ظلم و ستم، به عنوان مانع رستگاري انسان، دهها و بلكه نزديك به صدها بار به كار رفته است. در يك نگاه كلي انسان هر خطايي كه مي‌كند يا از هر نعمتي يا امكاني كه براي صعود خود استفاده نمي‌كند ظلم به نفس خود كرده است. مطابق آيات قراني كافران همان ظالمانند (بقره/ 254) و شرك ظلمي بسيار بزرك است (لقمان/13) و خدا حدود و مرزهايي دارد كه تجاوز به آنها ظلم است (بقره/229) و ظالمان هرگز رستگار نمي‌شوند (انعام/21؛ يوسف /23). ايمان در صورتي ارزشمند است و در صورتي باعث رستگاري مي‌شود كه به ظلم و ستم آلوده نگردد: «كساني كه ايمان آورده و ايمان خود را به ظلم و ستم نيالوده‌اند، آنان ايمني دارند و آنان هدايت شده‌اند» (انعام/82).
با اين مقدمه به سخن امام باقر (ع) باز مي‌گرديم. مطابق آنچه گفته شد مطابق ادبيات ديني ما واژه «ظلم» هرگونه تخلف ديني و هرگونه كوتاهي از انجام وظيفه و هرگونه كوتاهي از استفاده از نعمت‌ها يا امكانات الهي كه براي رسيدن به رستگاري مقرر شده، ظلم و ستم تلقي مي‌شود. اما اين ظلم و ستم‌ها درجات يكساني ندارند و به يك اندازه انسان را از سعادت دور نمي‌كنند. امام باقر(ع) در حديث فوق ظلم و ستم را به سه دسته تقسيم مي‌نمايد. معيار و ملاك اين تقسيم‌بندي غفران و بخشش الهي است كه در واقع نشان دهنده اهميت هر يك از آنها نزد خداوند است.
نوع اول ظلم ،شرك است كه خود در واقع نوعي كفر است. همانطور كه در آيات قرآني آمده است كفر و شرك ظلمي بزرگ است. مطابق آيات قرآني، كفر دوگونه است، يكي آنكه كسي باورهاي بنيادينش مطابق حق و حقيقت نباشد و ديگري آنكه كسي با حق عناد داشته باشد و با اينكه حق را تميز مي‌دهد و براي او روشن است به آن گردن نمي‌نهد. در واقع ظلم عظيم و بزرگ كه مجازات الهي را در پي دارد اين كفر به معناي دوم است (مائده/73). پس كفر يا شركي كه ظلم بسيار بزرگ و نابخشودني است آن است كه فرد در مقابل حق و حقيقت گردن كشي كند و با اينكه حق براي او روشن است تسليم آن نگردد. كفر به اين معنا، در واقع به معناي طغيان در مقابل حقيقت است.
بالاترين درجه كفر كه در واقع بالاترين درجه ظلم است، آن است كه شخص خود را برتر و بالاتر از حق بپندارد و تنها ملاك و معيار حقانيت را شخص خود بداند و از ديگران تبعيت محض و بي چون و چرا طلب كند. اين همان كاري است كه فرعون انجام داد و فرياد «انا ربكم الاعلي» سر داد.چنين كسي كه خود را حق محض مي‌داند ، در واقع بدترين نوع كفر و شرك را مرتكب شده است. هر انساني كه زير بار حق نمي‌رود در واقع به درجه‌اي كافر و مشرك است و ظلمي عظيم نسبت به حق و خود و ديگران مرتكب شده است. اين ظلمي است كه اگر انسان در زمان حيات خود از آن باز نگردد و آن را جبران  نكند باعث دوري ابدي از رحمت الهي و غفران و بخشايش او مي‌گردد.
نوع دوم ظلم در واقع ظلمي است كه انسان به خويشتن مي‌كند. اين ظلم در رابطه انسان با خدا رخ مي‌دهد. انساني كه در مقابل حق گردنكشي نمي‌كند و مستكبر نيست، ممكن است در رابطه خود و خدا كوتاهي‌هايي انجام داده باشد و براي مثال در انجام برخي از عباديات مانند نماز و روزه سستي كرده يا حق آنها را ادا نكرده باشد. در ادبيات ديني اسلامي از اين امور به حق الله تعبير مي‌شود. كوتاهي‌ها و كاستي‌هاي از اين نوع را حتي اگر فرد در زمان حيات خود از آن توبه نكرده باشد و به جبران آنها اقدام نكرده باشد غفران و بخشايش الهي شاملش مي‌شود و خدا از آنها در مي‌گذرد.
اما ظلم نوع سوم، كه خدا از آن هرگز در نمي‌گذرد ،ظلم و ستم به مردم است. اين آن چيزي است كه در متون ديني ما از آن به «حق الناس» تعبير شده و تاكيد شده است كه خدا در رابطه با آن سخت‌گيري  مي‌كند و از آن در نمي‌گذرد. ظلم نوع دوم در واقع تضيع حق خود انسان يا به بيان ديگر حق خداست و روشن است كه غفران الهي مي‌تواند شامل حال آن شود. اما جايي كه صحبت از حق ديگران باشد، امكان اينكه غفران الهي آن را در بر بگيرد وجود ندارد و از اين جهت از ظلم نوع اول هم بدتر است. ظلم نوع اول، يعني كفر و شرك و طغيان در مقابل حق و حقيقت، با اينكه بسيار بزرگ و عظيم است اما اگر به تضييع حق ديگران نيانجاميده باشد، پس تنها به خدا مربوط است و به هر حال امكان و شأنيت اين را دارد كه خدا آن را بيامرزد. اما در ظلم از نوع سوم در واقع حق ديگري ضايع شده و به آن شخص مربوط است كه از حق خود درگذرد يا نه. ظاهرا به همين جهت امام باقر(ع) در حديث فوق در رابطه با ظلم نوع اول مي‌فرمايد: كه «خدا آن را نمي‌آمرزد» اما در رابطه با ظلم نوع سوم مي‌فرمايد: «خدا از آن در نمي‌گذرد» يعني خدا حقي را كه در اين ظلم سوم تضييع شده حتما مي ستاند و به صاحبش بر مي‌گرداند و جايي براي آمرزش در آن نيست.
ظلم نوع سوم، يعني تضييع حقوق انسان‌ها، حتما بايد جبران شودو حتي استغفار نزد خداوند براي جبران آن كفايت نمي‌كند. همه انسان‌ها، و بويژه حاكمان و صاحب منصبان، در معرض اين نوع از ظلم و ستم هستند و بايد مواظب باشند كه حق انسان‌ها را پايمال نكنند و هر گاه متوجه چنين امري شدند براي جبران آن اقدام نمايند و از خدا و مردم عذرخواهي كنند.
اما نكته مهم در رابطه با ظلم و ستم حاكمان و عذرخواهي آنان اين است كه آنان در واقع بايد از ظلم و ستم  عذرخواهي كنند و نه چيز ديگر. پيامبر خدا(ص) علاوه بر شأن نبوت و پيام‌آوري، شأن حكومت بر مردم را نيز دارد و خدا به او دستور داده است كه اين شأن دوم را بايد با مشورت مردم و كارشناسان جامعه به انجام رساند. صحنه جنگ احد را در نظر بگيريم. نظر و رأي پيامبر(ص) و عده‌اي ديگر از مسلمانان اين است كه آنان در شهر بمانند تا دشمن به شهر وارد شود و در كوچه‌ها و از پشت بام‌ها به آنان حمله شود. اما پيامبر(ص) با اين صحنه روبرو مي‌شود كه تعداد زيادي از مردم با اين امر مخالفت مي‌كنند و آن را به صلاح نمي‌دانند. آنان خواهان جنگ در بيرون از شهر هستند. پيامبر(ص) به رأي و نظر آنان احترام مي‌گذارد و آن را مي‌پذيرد و جنگ را به بيرون از شهر مي‌برد. اتفاقا مسلمانان در جنگ احد شكست خوردند و البته علت شكست اين نبود كه جنگ در بيرون شهر بود، بلكه علت نافرماني عده‌اي بود كه در موضع حساسي قرار گرفته بودند. اما فرض را بر اين مي‌گذاريم كه اگر مسلمانان در داخل شهر مي‌ماندند پيروز مي‌شدند. حال پرسش مهم ايت است كه آيا پيامبر(ص) باید از تصميمي كه گرفته و شكست را در پي داشته  عذرخواهي و توبه كند؟ پيامبر وظيفه قطعي و مسلمش اين بوده كه به رأي مردم احترام بگذارد و زمينه ابراز رأي و نظر و حتي مخالفت با رأي و نظر شخص پيامبر(ص) را فراهم كند و او در انجام اين وظيفه خطير كوتاهي نكرده است. وظيفه او اين بوده كه به رأي و نظر اكثريت جامعه و اكثريت كارشناسان توجه كند و او اين وظيفه را به خوبي انجام داده است. اگر او چنين نمي‌كرد در واقع ظلم و ستم كرده بود و بايد نزد خداوند توبه و از مردم عذرخواهي مي‌كرد. اما انجام وظيفه حتمي و مسلم، هر چند نتيجه‌اش خوشايند نباشد، هرگز ظلم و ستم نيست تا نياز به توبه و عذرخواهي داشته باشد.
آري! اگر حاكمي و نظامي در تصميم‌گيري‌هاي خود جلوي اظهار نظرها را بگيرد و به نظر كارشناسان توجه نكند و تنها يك نفر كه در رأس حكومت نشسته سخن بگويد و ديگران تنها به فكر اجراي آن باشند، اين عمل  چه نتيجه‌اش خوب و خوشايند باشد و چه نباشد، ظلم و ستم است و نياز به توبه و عذرخواهي دارد و البته لازمه توبه تغيير اين روش ناپسند است. اين بسيار ارزشمند است كه حاكمي از خطاي گذشته خود عذرخواهي كند،اما این در صورتي است كه از روش گذشته خود كه بي‌توجهي به رأي و نظر كارشناسان و جلوگيري از ابراز آن بوده، عذرخواهي كند و قول دهد كه روش خود را تغيير دهد. اما اگر تغيير سياست به همان روش قبلي باشد و در اين تغيير سياست نيز كارشناسان حق اظهار نظر نداشته باشند و حتي اظهار نظر آنان جرم به حساب آيد، اين ظلمي نابخشودني است و از نوع ظلم سوم است.

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

عامل اصلي تباهي دين، فرد و جامعه در سخني از امام جواد (ع



امام محمد تقي(ع) مي‌فرمايد:
«.... لاهدم للدين مثل البدع، و لا افسد للرجال من الطمع، و بالراعي تصلح الرعيه...؛ هيچ چيز مثل بدعت‌ها دين را ويران نمي‌كند، و هيچ چيز به اندازه طمع انسان‌ها را فاسد نمي‌سازد، و به وسيله زمامدار مردم اصلاح مي‌شوند» (الفصول المهمه، ص 290).
عوامل متعددي در تخريب دين و فاسد كردن شخصيت انسان و افساد يا اصلاح جامعه نقش دارند، اما نقش اصلي و تعيين كننده در ميان اين عوامل كدام است؟ امام جواد (ع) در سخن فوق به اين پرسش پاسخ مي‌دهد. عامل اصلي تخريب دين بدعت است. عامل اصلي در فاسد و تباه كردن شخصيت انسان طمع او به مال و پست و مقام و ... است. در جامعه اين نظام حكومتي است كه نقش اصلي را در اصلاح يا افساد آن دارد. پس سخن در سه محور است:
الف) بدعت، ويران كننده دين؛
در قسمت اول سخن امام جواد بر اين نكته تأكيد شده كه بدعت پيش از هر چيز ديگري دين را ويران مي‌سازد. اين مطلب را امام علي(ع) نيز در حديثي فرموده است: «چيزي مانند بدعت‌ها دين را ويران و تباه نساخته است» (بحار الانوار، ج 78، ص 92). آن حضرت درباره معناي بدعت‌گذاري مي‌فرمايد: «بدعتگذاران كساني هستند كه با فرمان خدا و كتاب او و پيامبرش مخالفت مي‌ورزند و براساس رأي و هواهاي نفساني خود عمل مي‌كنند» (كنز العمال، ح 44216). پس بدعت در جايي است كه دستور روشني يا سيره و روش آشكاري درباره چيزي وجود داشته باشد و كسي با آن مخالفت كند و روش يا عملي مخالف آن در پيش گيرد.
حال پرسش اين است كه چرا بدعت اين اندازه باعث تخريب دين مي‌گردد؟ امام علي (ع) اينگونه پاسخ مي‌دهد كه: «هيچ بدعتي نهاده نشد مگر آنكه بدان سبب سنتي ترك شد» (بحار الانوار، ج77، ص104). پس بدعت مساوي با كنار گذاشته شدن روش‌هاي مطلوب دين و شيوه‌هاي مورد تأييد آن است. به همين جهت است كه در روايات مهم‌ترين وظيفه عالمان دين مبارزه با بدعت‌ها شمرده شده است. پيامبر خدا(ص) مي‌فرمايد: «هر گاه بدعت‌ها در ميان امتم آشكار شوند بر عالم است كه علم و دانش خود را آشكار سازد و هر كس چنين نكند، نفرين خدا بر او باد! نفرين خدا بر او باد!» (كافي، ج1، ص54).
مناسب است كه به دو نمونه از اموري كه در متون اسلامي حكم يا سيره روشني براي آن نقل شده و ممكن است در روزگار ما مورد غفلت قرار گيرند و روشي مخالف با آنها در پيش گرفته شود، اشاره كنيم.
1-    روش مراوده و برخورد حاكمان با مردم؛ درباره روش برخورد حاكم با مردم دستور و سيره روشني وجود دارد. هر نوع برخوردي از سوي حاكم كه اندكي تكبر حاكم يا تحقير مردم را در پي داشته باشد به شدت محكوم شده است. به چند نمونه از سخن و سيره پيامبر خدا(ص) و امام علي(ع) اشاره مي‌كنيم:
پيامبر خدا(ص) مي فرمايد: «هر كس دوست داشته كه او نشسته باشد و مردم در برابرش بايستند، جايگاهش در آتش است» (بحار الانوار، ج 16، ص240).
ابوذر غفاري مي‌گويد: سلمان و بلال را ديدم كه به سوي پيامبر مي‌آيند. ناگاه سلمان روي پاي رسول خدا(ص) افتاد و شروع به بوسيدن كرد. پيامبر(ص) او را از اين كار بازداشت و فرمود: «اي سلمان! رفتاري را كه عجم‌ها با شهرياران خود مي‌كنند با من نكن. من بنده‌اي از بندگان خدا هستم و مانند بنده غذا مي‌خورم و مانند بنده نشست و برخاست مي‌كنم» (بحار الانوار، ح76، ص63).
نقل شده است كه روزي پيامبر خدا(ص) به طرف بقيع رهسپار شد. اصحاب حضرت در پي او به راه افتادند. پيامبر(ص) ایستاد و به آنان دستور داد كه جلو بروند و آنگاه خود در پي آنان حركت كرد. چون علت را پرسيدند، فرمود: من صداي كفش‌هاي شما را شنيدم و ترسيدم چيزي از تكبر در وجودم راه يابد» (كنز العمال، ح8878).
امام علي(ع) در مسير شام از شهر انبار عبور كرد. دهقانان آن شهر از مركب‌هاي خود پياده شده در برابر آن حضرت دويدند. فرمود: اين چه كاري است كه مي‌كنيد؟ عرض كردند: رسمي است كه با آن زمامداران خود را احترام مي‌نهيم. حضرت فرمود: سوگند به خدا كه زمامداران شما از اين كار سودي نمي‌برند و شما نيز در دنيا خود را به رنج مي‌افكنيد و در آخرت به سبب اين رفتار شور بخت مي‌شويد و چه زيانبار است رنج و مشقتي كه در پي آن كيفر باشد و چه سودمند است آن آسودگي كه ايمني از آتش آورد!» (نهج البلاغه، حكمت 37).
نقل شده است كه امام علي(ع) هنگام بازگشت از جنگ صفين از قبيله شباميين عبور كرد. يكي از سران آن قبيله پياده به دنبال مركب امام حركت كرد. امام(ع) به او فرمود: بازگرد چرا كه پياده حركت كردن شخصي مانند تو در ركاب مثل من، مايه فتنه و غرور براي والي و ذلت و خواري براي مومن است» (نهج‌البلاغه، حكمت 322).
پس در رابطه با نوع برخورد و مراوده حاكم با مردم، حكم و سنت بسيار روشن و مؤكدي وجود دارد و بنابراين صفت كردن مردم براي دست بوسي و دوانيدن آنان به دنبال مركب حاكمان و .... بدعتي آشكار و روشن است.
2-  زيارت قبور بزرگان دين و ساختن حرم و بارگاه آنان؛ زيارت قبور حق‌پرستان بزرگ و كساني كه در راه اعتلاي حق و حقيقت همه چيز خود را داده‌اند، در واقع تكريم حق و حقيقت است و بنابراين در راستاي حق‌پرستي است. پس عقل نيز در كنار نقل اين عمل را تأييد مي‌كند و همانطور كه روايات زيادي در رابطه با زيارت اولياي الهي وارد شده، عقل نيز آن را جداي از حق پرستي نمي‌شمارد. زيارت قبور كساني كه در راه حق‌پرستي از دادن هيچ هزينه‌اي مضايقه نكرده‌اند، و در واقع خود را فداي حق كرده‌اند و فاني در‌ آن شده‌اند، هم دفاع از حق‌پرستي است و هم حق‌پرستي را، كه تنها وظيفه انسان و عبادت واقعي است، در عمق جان انسان رسوخ مي‌دهد.
نكته ديگر اينكه ساختن حرم و بارگاه براي اين بزرگان، تجليل و تكريم از آنان است و براي انجام زيارت و اعمال مربوط به آن لازم است و در واقع ايجاد مكاني معنوي است كه انسان‌ها مي‌توانند در گوشه‌اي از آن خلوت گزينند و با الگو قرار دادن صاحب مزار، به تصفيه روح و نفس خود بپردازند و همه گونه‌هاي باطل‌پرستي را از خود دور سازند.
با اين حال در اين رابطه دو نكته مهم وجود دارد كه اگر به آنها توجه نشود ممكن است سرو كله بدعت پيدا شود. نخست اينكه زيارت معناي خاصي دارد و براي آن آدابي در متون ديني بيان شده است. در هيچ يك از متون ،زيارت قبر پيامبر يا امام به معناي بوسيدن ضريح يا ماليدن خود به آن و مانند آن نيست. اساسا زيارت نه تنها با ضريح، بلكه با اصل حرم و بارگاه ارتباطي‌ ندارد و اگر قبر ساده‌اي هم در بياباني باشد تفاوتي نمي‌كند. پس وظيفه عالمان است كه براي مردم روشن سازند كه براي مثال اصل ضريح هيچ موضوعيتي ندارد و تنها به عنوان تزئين يا راحتي امر زيارت است و بوسيدن يا تبرك جستن از آن ارتباطي با زيارت ندارد و كسي كه اعمال زيارتي را انجام مي‌دهد و بوسيدن و تبرك جستن را انجام نمي‌دهد عمل او نه تنها ايرادي ندارد، بلكه ممكن است كسي بگويد ترك اين امور ترجيح دارد.
اين در رابطه با ضريحي است كه بر روي قبر ولي خدا قرار گرفته است. اما ضريحي كه در شهر ديگري ساخته شد ه و هنوز به مكان اصلي منتقل نشده تكليفش روشن است. اگر فلزي كه روي قبر قرار گرفته تبركي داشته باشد به واسطه قبر است والا خودش يك شئ عادي و معمولي است. اينكه ضريحي ساخته شود و مردم براي زيارت آن دعوت شوند و اعمالي مانند زيارت انجام دهند، هم در واقع به نظر بي وجه مي‌رسد و هم بهانه اي براي اشكال‌گيري به مذهب ايجاد مي‌كند. عالمان دين وظيفه دارند مردم را نسبت به اين امر آگاه سازند و اگر شنيده شود كه عالمي خود براي به زيارت اين ضريح برود و به آن احترام مخصوص زيارت را بگذارد و آن را ببوسد ، توجيه آن آسان نيست.
گفته نشود كه صرف انتساب به يكي از اولياي الهي براي انجام اين اعمال كافي است، چرا كه اگر اين راه باز شود سر از جاهاي عجيبي در مي‌آورد. يكي از عالمان حوزه علميه قم درباره مشركان مكه عملي را نقل و رد كرده است كه مطالعه آن مي‌تواند مفيد باشد. ايشان مي‌گويد اهالي مكه علاقه زيادي به حرم و خانه خدا داشتند و هنگام مسافرت سنگ‌هايي از آن را با خود مي‌بردند و چون در منزلي فرود مي‌آمدند آنها را در مكاني نصب مي‌كردند و در مقابل آنها كرنش مي‌كردند. ايشان احتمال مي‌دهد كه اين سنگ‌ها همان «انصاب» ، و سنگ‌هاي تراشيده شده همان «اوثان» باشند، كه اشاره به دو عنواني است كه در متون آمده و كرنش در مقابل آنها ناپسند شمرده شده است (ر.ك. آيت الله سبحاني، فروغ ابديت، ج 1، ص26).
پرسش اين است كه آيا سنگ داخل حرم و خانه جزئي از زمين آن نبوده و اگر كسي آن سنگ را به عنوان تبرك بر مي‌داشته و در جاي ديگر با آن به عنوان شئ مقدس برخورد مي‌كرده، كار خطايي انجام داده است؟ آيا در اينجا انتساب وجود ندارد؟ آيا انتساب اين بيشتر است يا ضريحي كه خودمان ساخته‌ايم و مي‌خواهيم به حرم منتقل سازيم؟
نكته دوم در اين باره اينكه نبايد در ساختن ضريح و گنبد و بارگاه افراط كرد و گمان كرد حجم بيشتر كاربرد طلا به معناي تجليل و تكريم حق و حقيقت است. ساختن گنبدها و ضريح‌هايي با ميزان بسيار زيادي از طلا و آن هم در زماني كه بسياري از اقشار جامعه در فقر شديد زندگي مي‌كنند نمي‌تواند مورد رضايت خدا باشد و نمي‌تواند براي چهره دين و مذهب زيبنده باشد. اينكه براي مردم اينگونه تبليغ شود كه بهترين راه دادن مال در راه خدا همين است و هزينه كردن در هيچ راه ديگري به اين اندازه مطلوب شارع نيست، قطعا يك بدعت است. در اين رابطه نقل تنها يك حديث براي بيان تمام مطلب كافي است.
امام باقر(ع) از پيامبر خدا (ص) نقل مي‌كند كه فرمود: «به من ايمان نياورده است آن كس كه شب را با شكم سير بخوابد و همسايه‌اش گرسنه باشد. اهل هر آبادي كه شب را بگذرانند و در ميان ايشان گرسنه‌اي باشد، روز قيامت خداوند به آنان نظر نمي‌افكند» (كافي، ج2، ص 668). معنا و مفهوم اين حديث گرانبها اين است كه كسي كه در جامعه‌اش افرادي گرسنه باشند و او در عين توانايي به آنان كمك نكند، اهل رستگاري نخواهد بود، هر چند خروارها طلا براي گنبد و ضريح امام حسين(ع) هديه كرده باشد. اين حقيقت متن دين است و آن را بايد براي مردم بيان كرد و كسي كه غير از اين را بگويد بدعتگذار است.
ب) طمع، تباه كننده انسان؛
امام جواد(ع) در بخش دوم سخن خود اين نكته را بيان فرموده كه عامل اصلي تباهي و فساد شخصيت انسان طمع اوست. همه شخصيت انسان مطابق متون اسلامي به ميزان حق‌گراني و حق‌پرستي او و ميزان باطل گريزي و باطل‌ستيزي او بستگي دارد. و از سوي ديگر نزديكي به حق و دوري از باطل به ميزان حريت و آزادگي انسان وابسته است. در واقع طمع انسان است كه آزادگي را از او مي‌گيرد. اين طمع به قدرت و شوكت و مقام و مال و ثروت و مانند آن است كه آدمي را به بند مي‌كشد و زبان او را از حق‌گويي و جوارح و جوانح او را از حق‌پرستي باز مي‌دارد. پس به اين معنا همه سقوط و صعود انسان به اسير طمع بودن يا آزاد شدن از آن بستگي دارد.
اين نكته را امام جواد(ع) در سخني ديگر به شكلي اندكي متفاوت بيان مي‌فرمايد. فردي خدمت حضرت مي‌رسد و از او نصيحتي كوتاه و جامع مي‌خواهد. آيا مي‌توان در جمله‌اي بسيار كوتاه نصيحتي كرد كه آنچنان جامع باشد كه همه چيز را در بر داشته باشد؟ در نگاه امام جواد(ع) چنين جمله‌اي وجود دارد چرا كه جواب آن فرد را اينگونه مي‌هد: «صن نفسك عن عار العاجله و نارالاجله؛ خود را از خفت و خواري اين دنيا و عذاب آن دنيا حفظ كن» (احقاق الحق، ج12، ص439). تنها كسي مي‌تواند خود را از خفت و خواري اين دنيا و عذاب اخروي نگه دارد كه خود را از هر آنچه كه او را به بند مي‌كشد و زنداني مي‌كند و به قفس مي‌افكند، آزاد ساخته باشد.
كسي كه شعار اصول‌گرايي مي‌دهد بايد بداند كه در اسلام اصلي مهم‌تر و والاتر از صداقت نيست. يك انسان صادق همه وقت بايد درصدد باشد كه اگر در گذشته خطايي كرده است آن را اصلاح كند و براي جبران آن اقدام كند و از اين ترس نداشته باشد كه خطاي خود را آشكارا بيان كند. اگر چنين نكند اسير طمع است و نگران است كه پست و مقام و موقعيت خود را از دست بدهد يا پست و مقام و موقعيتي را كه در پي آن است به دست نياورد. شخصي كه شعار زيباي اصول‌گرايي را سر مي‌دهد بايد اين را مورد مطالعه قرار دهد كه در گذشته از چه كسان و جريان‌هايي حمايت كرده و با چه كسان و جريان‌هايي مخالفت و مبارزه كرده است. اگر ما در گذشته با كساني مبارزه كرده‌ايم و آنان را متهم به همه چيز كرده‌ايم كه در زمان بي‌تجربگي اول انقلاب و در زماني كه كشور درگير يك جنگ تحميلي وحشتناك و طولاني بوده ، كه بخش عمده بودجه مملكت را مي‌بلعيده، و قيمت نفت در سطح بسيار نازلي بوده و گاهي به پايين‌تر از ده دلار مي‌رسيده و دشمن اسكله‌هاي ما را مي‌زده و .... و با همه اين مشكلات، كشور را با آبرومندي اداره مي‌كرده‌اند، بايد بپذيريم و اعلام كنيم كه ما در رابطه با اين شخصيت‌هاي برجسته اشتباه كرده‌ايم و تلاش كنيم كه آنان را از انزوا و حصر به در آوريم و از بركات وجودشان در وضعيت بحراني كنوني كشور استفاده كنيم.
اگر ما از شخصيت‌ها و جريان‌هايي حمايت و طرفداري كرده‌ايم كه نتيجه بي‌سياستي‌ها و بدسياستي‌ها و ماجراجويي‌هاي آنان انزواي كشور و فقر و فلاكت مردم بوده، و با وجود يك درآمد افسانه‌اي كه در گذشته سابقه نداشته و در آينده هم تكرار آن بعيد است با سوء مديريت خود كشور را به ورطه سقوط كشانيده‌اند به گونه‌اي كه سقوط آزاد ارزش پول ملي را مي‌توان با چشم مشاهده كرد و ... بايد بپذيريم و اعلام كنيم كه خطا كرده‌ايم و در پي جبران آن براييم و قبول كنيم كه در پيدايي اين فاجعه سهيم بوده‌ايم.
اگر پست و مقام و جاه و جلال براي ما چنان مهم باشد كه اين حقايق آشكار را نپذيريم و اعتراف نكنيم، بايد در انتظار خفت و خواري اين دنيا و عذاب اخروي باشيم و اين آن چيزي است كه سنت الهي است و امام جواد(ع) بر آن تاكيد مي‌كند. سخن را در اين بخش با دو حديث از پيامبر خدا(ص) پايان مي‌دهيم. آن حضرت فرمود: «هر كس به خاطر نيازي در برابر سلطان ستمگري خود را خفيف كند، همدم او در آتش است»‌(بحار الانوار، ج76، ص360) و فرمود: «هر كس به طمع چيزي، سلطان ستمگري را مدح كند و خود را در برابر او خوار و خفيف سازد، همنشين او در آتش خواهد بود» (امالي الصدوق، ص347).
ج) حكومت صالح و اصلاح جامعه؛
در تأثير و نقش يك حكومت و نظام حكومتي صالح در اصلاح جامعه هيچ ترديدي نيست ،كما اينكه در تأثير يك حكومت و نظام حكومتي فاسد در افساد جامعه كسي‌ ترديد ندارد. اين وظيفه آحاد مردم است كه در اصلاح حكومت و حاكمان بكوشند و با امر به معروف و نهي از منكر، او را به مسير صحيح هدايت نمايند و وظيفه همه مردم است كه تلاش كنند تا نظامي صالح و افرادي شايسته روي كار آورند، چرا كه فردي كه در رأس يك مملكت قرار مي‌گيرد يا پست مهمي را به دست مي‌گيرد مي‌تواند نقش بسيار مهمي در اصلاح يا افساد جامعه ايفا كنند.
امام علي(ع) مي‌فرمايد: «شير درنده بهتر است از فرمانرواي ستمگر» (بحار الانوار، ج75، ص359) و پيامبر خدا(ص) مي‌فرمايد: «سلطان دادگر فروتن، سايه خدا و نيزه او در زمين است» (كنز العمال، ج 14589).
به هر حال وظيفه همه افراد جامعه و بويژه نخبگان است كه تلاش كنند نظامي صالح روي كار آيد و افرادي صالح و شايسته مسئوليت‌هاي آن را بر عهده گيرند. اينگونه نيست كه فردي در مسئوليت بالاي اجتماعي قرار گيرد و يا جرياني بر روي كار بيايد و در اخلاق و كردار و دينداري جامعه تأثير نگذارند. دولت و مسئول دولتي كه براي مثال به راحتي دروغ بگويد و مسلم‌ترين و آشكارترين حقايق را انكار كند و در حالي كه هر روز خبري از فسادي باورنكردني در ميان كارگزاران منتشر مي‌شود، دولت خود را پاك‌ترين دولت‌ها به حساب آورد و ... براي اخلاق جامعه چيزي باقي نمي‌گذارد. دولتي و حاكمي كه از دين استفاده ابزاري مي‌كند و در حالي كه از شعارهاي سطحي و ظاهري دين ،حتي در مجامع بين‌المللي و براي مخاطبان غير مسلمان، استفاده مي‌كند، اما به اصول مسلم و قطعي دين مانند اخلاق و حقوق انسان‌ها، پايبند نيست، پايه هاي دينداري مردم را متزلزل مي‌كند. پس همگان وظيفه دارند كه تلاش كنند انسان‌هايي شايسته روي كار آيند و اين تكليف الهي و انساني همگان است.
امام جواد(ع) در بخش پاياني حديثي كه نقل شد اين نكته را بيان مي‌فرمايد كه حاكم و حكومت در اصلاح و افساد همه جانبه جامعه نقشي اصلي و محوري ايفا مي‌كند و بنابراين هيچ انساني نمي‌تواند و نباید در مقابل اين امر مهم بي‌تفاوت باشد.

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

تولد معجزه آساي مسيح (ع) در قرآن و عهدين



نمايندگاني از سوي مشركان حجاز نزد نجاشي، پادشاه حبشه، رفته از او خواستند تا تعدادي از جوانان را كه از آيين نياكان خود بازگشته و به دين جديدي روي آورده‌اند و اكنون به حبشه مهاجرت كرده‌اند به آنان تحويل دهد تا به وطنشان بازگردانند. پادشاه عاقل و ديندار حبشه درخواست آنان را نپذيرفت و گفت تا از آنان بازجويي نكنم و سخن آنان را نشنوم هيچ اقدامي نمي‌كنم. پس دستور داد مهاجران مسلمان را در مجلس خود احضار كردند و در آن مجلس پس از پرس‌و‌جويي درباره باورها و اعمال مهاجران، از آنان خواست كه آياتي از كتاب آسماني خود را تلاوت كنند. جعفرابن ابي‌طالب، سخن گوي مهاجران، آياتي از سوره مريم را، كه درباره چگونگي تولد حضرت عيسي‌(ع) است، تلاوت كرد:
«و در اين كتاب از مريم ياد كن، آنگاه كه از كسان خود در مكاني شرقي كناره گرفت. پس در برابر آنان پرده‌اي بر خود گرفت. پس روح خود را به سوي او فرستاديم تا به شكل بشري خوش اندام بر او نمايان شد. (مريم) گفت: «اگر پرهيزگاري، من از تو به خداي رحمان پناه مي‌برم.» گفت: «من فقط فرستاده پروردگار توأم، براي اينكه به تو پسري پاكيزه ببخشم.» گفت: «چگونه مرا پسري باشد با آنكه دست بشري به من نرسيده و بدكار نبوده‌ام؟» گفت: چنين است؛ پروردگار تو گفته كه آن بر من آسان است، و تا او را نشانه‌اي براي مردم و رحمتي از جانب خويش قرار دهيم، و (اين) دستوري قطعي بود.» پس (مريم) به او (عيسي) آبستن شد و با او به مكان دور افتاده‌اي پناه جست. تا درد زايمان، او را به سوي تنه درخت خرمايي كشانيد....» (مريم/16-23).
شاه حبشه پس از شنيدن اين آيات به گريه افتاده، گفت: گفتار پيامبر اينان و آنچه را كه عيسي آورده است از يك منبع نور سرچشمه مي‌گيرند. برويد، من هركز اينان را به شما نخواهم تسليم نمود» (سيره ابن هشام، ج 1، ص338، به نقل از فروغ ابديت، ج1، ص255-256)
همانطور كه نجاشي برداشت كرده، روايت قرآني تولد عيسي مسيح(ع) با روايتي از آن كه در اناجيل آمده است بسيار نزديك، بلكه از جهت معجزه بودن، كاملا يكسان است. اين ماجرا در دو انجيل از اناجيل چهارگانه، يعني انجيل متي و انجيل لوقا نقل شده است. در انجيل لوقا ماجرا اينگونه نقل شده است:
«خدا فرشته خود جبرائيل را به ناصره، يكي از شهرهاي استان جليل فرستاد، تا وحي او را به دختري به نام مريم برساند. مريم نامزدي داشت به نام يوسف، از نسل داود پادشاه. جبرائيل به مريم ظاهر شد و گفت: «سلام بر تو اي دختري كه مورد لطف پروردگار قرار گرفته‌اي! خداوند با توست!» مريم سخت پريشان و متحير شد، چون نمي‌توانست بفهمد منظور فرشته از اين سخنان چيست. فرشته به او گفت: «اي مريم، نترس! زيرا خدا بر تو نظر لطف انداخته است! تو به زودي باردار شده، پسري به دنيا خواهي آورد و نامش را عيسي خواهی نهاد.
مريم از فرشته پرسيد: «چگونه چنين چيزي امكان دارد؟ دست هيچ مردي هرگز به من نرسيده است!» فرشته جواب داد: «روح القدس بر تو نازل خواهد شد و قدرت خدا بر تو سايه خواهد افكند... براي خدا هيچ كاري محال نيست!» مريم گفت: «من خدمتگزار خداوند هستم و هر چه او بخوهد با كمال ميل انجام مي‌دهم...» (انجيل لوقا، 26:1 38).
در انجيل متي در اين باره چنين آمده است:
«واقعه تولد عيسي مسيح به اين شرح است: مريم، مادر عيسي كه در عقد يوسف بود، قبل از ازدواج با او، به وسيله روح القدس آبستن شد. يوسف كه سخت پايبند اصول اخلاق بود، بر آن شد كه نامزدي خود را بر هم بزند، اما در  نظر داشت اين كار را در خفا انجام دهد تا مبادا مريم بي‌آبرو شود. او غرق در اينگونه افكار بود كه به خواب رفت. در خواب فرشته‌اي را ديد كه به او گفت: «يوسف، پسر داود، از ازدواج با مريم نگران نباش. كودكي كه در رحم اوست، از روح القدس است. او پسري خواهد زاييد، و تو نام او را عيسي (يعني نجات دهنده) خواهي نهاد، چون او قوم خود را از گناهانشان خواهد رهانيد» و اين همان پيغامي است كه خداوند قرن‌ها قبل به زبان نبي خود «اشعيا» فرموده بود  كه «بنگريد! دختري باكره آبستن خواهد شد و پسري به دنيا خواهد آورد، و او را عمانوئيل (به معني «خدا با ما») خواهند ناميد.» چون يوسف بيدار شد، طبق دستور فرشته عمل كرد و مريم را به خانه‌اش آورد تا همسر او باشد؛ اما با او همبستر نشد تا وقتي كه او پسرش را بدنيا آورد و يوسف او را «عیسي» نام نهاد» (انجيل متي، 18:1 25).
مطابق هر دو انجيل متي و لوقا حضرت عيسي بدون پدر و معجزه آسا و به قدرت خداوند به دنيا آمده و اين همان چيزي است كه قرآن مجيد بيان كرده است. هر چند در اين دو انجيل سخن از يوسف نجار به ميان آمده و در قرآن مجيد هيچ اشاره‌اي به او نيست، اما اين تفاوت به معناي اختلاف اين متون نيست. بنابر همه اين متون حضرت مريم معجزه‌آسا و به قدرت خدا قبل از اينكه با مردي همبستر شود آبستن شده است. اينكه در قرآن مجيد سخني از يوسف نيست مي‌تواند علتش اين باشد كه قرآن هرگز كتاب تاريخ نيست و حوادث را به اندازه ضرورت نقل مي‌كند. بنابراين تا اينجا هيچ اختلافي بين قرآن مجيد و اناجيل در رابطه با تولد معجزه‌آساي عيسي مسيح وجود ندارد.
در فقره‌اي از انجيل متي كه نقل شد به يك پيشگويي در عهد قديم اشاره شده كه در كتاب اشعياي نبي آمده است: «حال كه چنين است خداوند خودش علامتي به شما خواهد داد. آن علامت اين است كه باكره‌اي حامله شده، پسري به دنيا خواهد آورد و نامش را عمانوئيل خواهند گذاشت. قبل از اينكه اين پسر از شير گرفته شود و خوب و بد را تشخيص دهد، سرزمين اين  دو پادشاه كه اينقدر از آنها وحشت داريد، متروك خواهد شد» (اشعيا، 12:7 -16).
اگر همان طور كه در انجيل متي آمده، اين پيشگويي در رابطه با مسيح باشد، پس بايد نتيجه گرفت كه تولد معجزه‌آسا و بدون پدر مسيح، در عهد قديم نيز پيشگويي شده است. پس بايد گفت مطابق هر سه متن، يعني عهد قديم، عهد جديد و قرآن مجيد، مسيح بدون پدر و معجزه‌آسا و با قدرت الهي متولد شده است.
نكته ديگري كه ممكن است در اينجا مطرح شود اين است كه در دو انجيل متي و لوقا دو نسب نامه براي حضرت عيسي آمده كه در آنها در سلسله نسب عيسي به يوسف نجار اشاره شده است. در اين دو نسب نامه تلاش شده است كه نسب حضرت عيسي به حضرت داود برسد، چرا كه در عهد قديم اينگونه پيشگويي شده است. اما مشكل اين است كه در اين نسب‌نامه، نسب حضرت عيسي از طريق يوسف نجار به داود مي‌رسد، در حالي كه همانطور كه قبلا گفته شد يوسف پدر واقعي عيسي‌(ع) نبوده است. دانشمندان غربي حداقل دو اشكال به اين دو نسب‌نامه وارد كرده‌اند، يكي اينكه يوسف نجار پدر واقعي عيسي‌(ع) نبوده تا نسب او را به داود برساند و ديگر اينكه اين دو نسب نامه با هم تفاوت‌هاي زيادي دارند (براي نمونه، ر.ك. كري ولف، درباره مفهوم انجيل‌ها، ترجمه محمد قاضي، ص 21-23)
هر چند اين دو اشكال وارد به نظر مي‌رسد، اما روايت هيچ كدام از اين دو نسب‌نامه با معجزه آسا بودن تولد عيسي تضادي ندارد. در نسب نامه عيسي در انجيل متي آمده است: «ابراهيم و داود پيغمبر، هر دو، جد عيسي مسيح بودند. ابراهيم پدر اسحاق، اسحاق پدر يعقوب، يعقوب پدر يهودا و برادران او بود. يهودا پدر فارص.... يسي پدر داود پيغمبر بود و داود پدر سليمان متان پدر يعقوب بود. يعقوب پدر يوسف و يوسف شوهر مريم و مريم مادر عيسي مسيح بود» (انجيل متي، 1:1 -16)
توجه داشته باشيم كه در اين نسب‌نامه، يوسف پدر عيسي، نيست بلكه شوهر مادر اوست. پس با آنچه پيشتر از دو انجيل نقل شد تضادي ندارد. در نسب‌نامه انجيل لوقا آمده است: «و خود عيسي وقتي كه شروع كرد، قريب به سي ساله بود. و حسب گمان خلق، پسر يوسف ابي هالي، ابن متاب... ابن داود ابن يسي ... بود» (انجيل لوقا، 23:3 38).
در اين نسب نامه نيز يوسف پدر عيسي(ع) خوانده نشده، بلكه گفته شده است كه به حسب گمان خلق پسر او بود. يادآوري اين نكته لازم است كه مطابق اناجيل ماجراي آبستن شدن معجزه آسای مريم زماني رخ داد كه او عقد كرده و همسر شرعي يوسف بود. اما مطابق اين نسب‌نامه عموم خلق نمي‌دانستند كه عيسي معجزه‌آسا متولد شده و گمان مي‌كردند كه فرزند يوسف است.
به هر حال در هيچ يك از اين نقل‌ها هرگز مطلبي نيست كه معنايش حرامزادگي حضرت عيسي(ع) باشد. حتي اگر فرزند يوسف باشد باز فرزند شرعي اوست، هر چند در اين صورت تولد او معجزه آسا نيست. پس اينكه كسي بگويد مطابق عهد قديم و عهد جديد يا توارت و انجيل موجود در حلال زادگی حضرت عيسي شبهه است، سخني ناصواب به زبان آورده است.
اما ممكن است گفته شود مطابق اين نسب نامه‌ها مثلا برخي از نياكان دور حضرت عيسي حلال  زاده نبوده‌اند. نكته‌اي را يادآوري مي‌كنيم و آن اينكه بنابر قول مشهور مادر امام سجاد دختر يزدگرد، پادشاه ساساني، بوده و بنابر اين نه امام شيعيان از نسل اويند. به فرض، آنچه معروف است صحيح باشد كه در سلسله ساسانيان براي حفظ نظام طبقاتي با محارم خود ازدواج مي‌كردند و خواهر را به زني مي‌گرفتند.(که البته در هر دو سخن تردید جدی وجود دارد.) آيا در اين صورت مشكلي براي امامت ائمه اطهار ايجاد مي‌شود؟آیا اگر به فرض کسی این دو جمله را بپذیرد،در اعتقاد او به امامت این امامان خلل وارد می شود؟!
 مادر شش امام، يعني امام هفتم تا دوازدهم، كنيزاني از مناطق مختلف بوده‌اند. آيا شيعه بايد اثبات كند كه همه اجداد و جدات آنان تا حضرت آدم(ع) مشكلي نداشته‌اند؟! به فرض كه چنين چيزي به اثبات برسد، پس اجداد و جدات ميليون‌ها نفر همه بايد پاك وطاهر باشد. با يك حساب سرانگشتي اجداد و جدات يك نفر در نسل بيستم پيش از او از يك ميليون نفر فراتر مي‌رود.
به هر حال اينكه گفته شود مطابق عهدين موجود يا توارت و انجيل موجود درباره طهارت مولد حضرت عيسي(ع) ترديد است و قرآن مجيد طهارت مولد آن حضرت را درست كرده، سخني ناصواب است و قرآن مجيد و عهدين، و بويژه اناجيل موجود، در اين رابطه هيچ اختلافي ندارند.

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

پنجاهمين سالگرد انتشار كتابي درباره اصلاح روحانيت



درست پنجاه سال پيش، يعني در سال 1341 هـ . ش ،كتابي تحت عنوان «بحثي در باره مرجعيت و روحانيت» منتشر شد. اين كتاب مشتمل بر چندين مقاله يا سخن است كه توسط افرادي صاحب ‌نام، كه هيچ كدام امروز در قيد حيات نيستند، ارائه شده است. آقايان علامه طباطبايي، سيد ابوالفضل موسوي زنجاني، شهيد مطهري، مهندس مهدي بازرگان، شهيد بهشتي، آيت الله طالقاني و سيد مرتضي جزايري (رحمه‌الله عليهم) در اين كتاب مقاله يا سخن دارند. به هر حال هم داستان پيدايش اين كتاب و هم محتواي آن بسيار درس‌آموز است.
درباره زمينه‌ها و علل پيدايش اين كتاب مرحوم شهيد بهشتي در يك سخنراني كه در اولين سالگرد شهادت شهيد مطهري(ره) تحت عنوان «روحانيت، ويژ‌گي‌ها و مسئوليتها» ارائه شده و در كتابي تحت عنوان «ولايت، رهبري، روحانيت» به چاپ رسيده، نكات جالبي را بيان مي‌كند:
«اين را هم برايتان بگويم كه تهيه آن مجموعه كم‌كم به خاطره تبديل شد. آن مجموعه به اين صورت تهيه مي‌شد كه آقاي مهندس بازرگان و آقاي دكتر سحابي، اين دو انسان با ايمان و درس خوانده متعهد مبارز، پس از فوت مرحوم آيت الله بروجردي طاب ‌ثراه، از عده‌اي دعوت كردند كه روزهاي جمعه جلسه بحث و سمينار گونه‌اي درباره مسائل مربوط به روحانيت و مرجعيت داشته باشند و بعد هر يك از حاضران متعهد (شوند بحث خود را به) تبادل نظر بگذارند و بعد از اينكه پخته شد از مجموعه اينها يك كتاب كه راهنماي مردم در رابطه با مرجعيت و روحانيت باشد تنظيم بشود و منتشر بشود.
بنابراين كيفيت تهیه اين مجموعه اين گونه نبود كه چند موضوع را انتخاب كنند و بگويند هر كسي برود خودش يك مقاله بنويسد. بلكه موضوعات مطرح شد، بحث شد و بعد از يك بحث مقدماتي، هر كسي يك يا دو مقاله را انتخاب كرد، نوشت و نوشته را آنجا آوردند مطرح كردند و به اين صورت كه مي‌بينيد، درآمد. جلسات هم تا آنجايي كه يادم مي‌آيد مركزش منزل جناب آقاي دكتر سحابي، اين استاد با ايماني كه با صفا و با اخلاص و با ايمان و با ارزش مي‌باشد، بود. شاید حدود 7-8 ماه اين جلسات طول كشيد. به خوبي يادم هست كه در جلسات پيرامون مسائل روحانيت خيلي بحث شد و باز مرحوم آقاي مطهري از اين موضع با مسئله برخورد مي‌كردند كه روحانيت در يك جامعه اسلامي نقش بنيادي و اصلي دارد ولي بايد اصلاح شود. بايد براي اصلاح آن كوشش شود.... من در آن مقاله: «روحانيت در اسلام و در ميان مسلمين» مطلبي را مطرح كردم... و آن اين است كه در اسلام و فرهنگ اصيل اسلام ما روحاني و روحانيت نداريم. آنچه در فرهنگ اصيل اسلام داريم عالم است، عالم متعهد، آگاه، فقيه اسلام‌شناس، اسلام دان. روايات ما در زمينه روحاني و روحانيت نيست. روايات ما در زمينه علما است. نقش علما، وظايف علما، شرائط علما، مسئوليت سنگين علماي اسلام. واژه «روحاني» يك واژه‌اي است كه از آيين‌هاي هندي و بعد زرتشتي و مسيحي به جامعه ما منتقل شده است»
اينها بخشي از سخنان شهيد بهشتي(ره) بود كه در سال 1359 و در سالگرد شهادت شهيد مطهري بيان شده است. كتابي كه ايشان به آن اشاره مي‌كند مشتمل بر ده مقاله يا سخن است كه عبارتند از:
1- اجتهاد و تقليد در اسلام و شيعه، به قلم مرحوم علامه طباطبايي؛
2- شرايط و وظايف مرجع، به قلم مرحوم سيد ابوالفضل موسوي زنجاني؛
3- اجتهاد در اسلام، متن سخنراني مرحوم شهيد مطهري؛
4- ولايت و زعامت، به قلم مرحوم علامه طباطبايي؛
5- انتظارات مردم از مراجع، به قلم مرحوم مهندس بازرگان؛
6- روحانيت در اسلام و در ميان مسلمين، به قلم مرحوم شهيد بهشتي؛
7- مشكل اساسي در سازمان روحانيت، به قلم مرحوم شهيد مطهري؛
8- تمركز و عدم تمركز در مرجعيت و فتوا، به قلم مرحوم آيت الله طالقاني؛
9- تقليد اعلم يا شوراي فتوا، به قلم مرحوم سيد مرتضي جزايري؛
10-     مزايا و خدمات مرحوم آيت الله بروجردي، به قلم مرحوم شهيد بهشتي.
عناوين فوق نشان مي‌دهد كه اين كتاب در بردارنده مباحثي گسترده درباره روحانيت و مرجعيت و مسأله تقليد است. همه اين مباحث تا امروز جدي و مطرح هستند و بايد به آنها پرداخته شود. اينجانب در آينده نزديك متناظر با دو مقاله ششم و هفتم نكاتي را خواهم نگاشت.
اما اكنون لازم است درباره اصل كتاب و تاريخ آن به نكاتي اشاره كنيم كه بسيار درس‌آموز است.
الف) اكثريت قاطع كساني كه در اين كتاب قلم زده‌اند، يعني به جز مرحوم بازرگان، همه از روحانيون شناخته شده بوده‌اند و آنان هيچ حساسيتي نداشته‌اند كه با ميدانداري دو شخصيت دانشگاهي و در منزل آنان به بحث درباره روحانيت و ضعف‌ها و راههاي اصلاح آن بپردازند. آنان شخصيت‌هايي مانند مرحوم سحابي و بازرگان را بيگانه از خود نمي‌دانسته ا ند و اجازه مي‌داده‌اند كه درباره روحانيت و كاستي‌ها و ضعف‌ها و بايد‌ها و نبايدهاي آن بينديشند و سخن بگويند. در واقع آنان اينگونه مي‌انديشيده‌اند كه مشكل روحانيت مشكل همه جامعه ديني است و همه بايد در راه اصلاح آن تلاش كنند. روحانيون و عالمان نبايد هر صداي انتقاد و اصلاح خواهي را به دشمني و بدخواهي تفسير كنند و با آن به مبارزه برخيزند.
ب) هم كساني مانند شهيد مطهري و هم كساني مانند دكتر سحابي و مهندس بازرگان از يك سو ضعف‌هايي جدي در نظام روحانيت مي‌ديده‌اند و از سوي ديگر خود را مخالف و دشمن آن نمي‌دانسته‌اند. نگاه آنان اين بوده است كه اين نظام با همه ضعف‌هايي كه دارد به هر حال در جامعه مؤثر است و اگر اصلاح نشود چه بسا در كنار سودهايي كه مي‌رساند زيان‌هايي نيز وارد كند. پس همه اين بزرگان وظيفه خود تشخيص داده‌اند كه به اصلاح اين نهاد همت گمارند. اين نكته‌اي است كه امروز نيز مي‌تواند مهم باشد. به نظر مي‌رسد كه تمام ضعف‌هايي كه در اين كتاب درباره روحانيت و مرجعيت مطرح شده امروز نيز باقي و پابرجاست و هيچ يك از بايدهايي كه در اين كتاب مطرح شده امروز نيز محقق نشده است. به جا و مناسب است كه اولا همه كساني كه درد دين دارند در پي اصلاح اين نهاد باشند و حتي كساني كه دغدغه ديني ندارند بايد توجه كنند كه به هر حال اين نهاد در جامعه ما حضور دارد و خواهد داشت. پس تلاش براي اصلاح، بسيار مفيدتر و ضروري‌تر از مبارزه با آن مي‌باشد .و ثانيا در خود نهاد روحانيت بايد تلاش شود كه بايدها و نبايدهايي كه در اين كتاب مطرح شده ،مورد توجه قرار گيرد و به اجرا درآيد. به هر حال ناله‌هاي دردمندانه شخصيت‌هايي مانند طالقاني، مطهري و بهشتي در رابطه با اصلاح و بهبود وضع روحانيت نبايد مورد بي‌اعتنايي و كم لطفي قرار گيرد.
ج) مطالعه تاريخ گذشته هر چند جزئي و غير مهم باشد بسيار درس‌آموز خواهد بود. بايد از هر حادثه‌اي درس گرفت و از آن براي اصلاح جامعه و رشد آن استفاده كرد. وقتي به تاريخ پيدايش و انتشار اين كتاب نگاه مي‌كنيم به هر حال به نكاتي تامل برانگيز برمي‌خوريم. مجموعه‌اي از افراد روحاني و دانشگاهي كه همگي با نظام شاهنشاهي مشكل دارند براي بحث درباره موضوعي، مدتي نسبتا طولاني جلساتي را تشكيل مي‌دهند و به بحث مي‌پردازند. از بخش‌هايي از اين كتاب برمي‌آيد كه در آن جلسات بحث‌هايي كه ناخوشايند رژيم شاهنشاهي بوده مطرح مي‌شده است. براي مثال در اين كتاب، بخصوص در نوشته شهيد مطهري، بارها سخن از آخوندهاي درباري و نقش رژيم شاه در ساختن چنين آخوندهايي و وظيفه روحانيت در قبال رژيم به ميان آمده است. اما رژيم نه تنها با آن جلسات برخورد نكرده و آنها را منع نكرده بلكه اجازه چاپ و نشر كتاب حاصل از آن را داده و بلكه باز هم بالاتر و مهم‌تر اين كه اين كتاب در سال 1341 به عنوان كتاب برتر سال برگزيده شده است.
رژيم شاهنشاهي سياهي‌ها و تباهي‌هاي بسيار زيادي داشته است و اين امر بر كمتر كسي پوشيده است. اما بسيار بايد توجه داشت و مراقبت كرد و همگان بايد هشيار و بيدار باشند كه نكند در جنبه‌اي جامعه ما، و بويژه زماني كه ادعاي اجراي دين را دارد، پسرفت داشته باشد. ماجراي برگزيده شدن آن كتاب را مقايسه كنيم با ماجرايي كه اين روزها در جامعه خود شاهد آن بوديم. روزنامه‌اي يك كاريكاتور را منتشر مي‌كند كه هر كسي مي‌تواند تفسيري از آن اراه دهد. فورا كساني آن را بهانه مي‌كنند و با تفسيري خاص از آن يك روزنامه را تعطيل مي‌كنند. هر قدر ترسيم كننده اين تصوير فرياد مي‌زند كه مقصود من آنچه شما گفته‌ايد نبوده است، فريادش شنيده نمي‌شود. فرض را بر اين مي‌گذاريم كه كاريكاتوريست مقصودش همين بوده كه آقايان گفته‌اند. فرض مي‌كنيم كه مقصودش اين بوده است كه در زمان جنگ تحميلي و دفاع مقدس آزادي بيان وجود نداشته و افرادي كه برخي از آنان چه بسا سن و سال كمي داشته‌اند چشم بسته به اين راه قدم گذاشته‌اند. آيا اين سخن اهانت به همه مبارزان و جهادگران و شهداي والامقام است؟! آيا اين مجوزي براي بستن يك روزنامه است؟! يا اينكه اين حادثه بهانه‌اي براي بستن روزنامه بوده است؟
به هر حال حوادثي اينگونه و مقايسه آن با آنچه درباره كتاب فوق گفته‌ شد ممكن است به ذهن كسي اين را بياورد كه جامعه ما از جهت آزادي بيان، كه يكي از شعارهاي اصلي انقلاب بوده است، وضعيت مطلوبي ندارد و نه تنها آن شعار محقق نشده، بلكه چه بسا در جهاتي پسرفت هم در کار بوده  است.