۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

رسالت اصلی دین، بستن چشم ها و گوش ها، یا تطهیر دل ها و جان ها؟

مرحوم شهید مطهری در بحث انسان کامل اشعاری از شعرای بزرگ را نقل و نقد می کند. ایشان این رباعی را از سعدی نقل می کند:

       من آن مورم که در پایم بمالند          نه زنبورم که از نیشم بنالند
      کجا خود شکر این نعمت گزارم         که زور مردم آزاری ندارم 

ایشان خطاب به سعدی می گوید مگر امر دایر بین این است که انسان یا باید مور باشد و زیر پا له شود یا زنبوری باشد که نیش بزند که اولی بر دومی ترجیح داده شود؟ صورت سومی هم وجود دارد که آن برترین صورت است و آن اینکه انسان زور داشته باشد ولی آزاری نرساند. ایشان شعر سعدی را اینگونه اصلاح می کند:

       نه آن مورم که در پایم بمالند           نه زنبورم که از نیشم بنالند
       چگونه شکر این نعمت گزارم           که دارم زور و آزاری ندارم

ایشان شعر دیگری از سعدی را نیز نقد می کند:

       بدیدم عابدی در کوهساری             قناعت کرده از دنیا به غاری
      چرا گفتم به شهر اندر نیایی            که باری، بند از دل برگشایی
      بگفت آنجا پری رویان نغزند           چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

عابد می گوید من در غار زندگی می کنم و به شهر نمی آیم چرا که در شهر صحنه هایی وجود دارد که اگر چشم من به آنها بیفتد پایم می لغزد. پس وظیفه من آن است که کاری کنم که چشمم آن صحنه ها را نبیند. اما آیا آن دینداری ای که قرآن مجید و متون اسلامی طلب می کند این است که کاری کنیم که چشم ما چیزی را نبیند یا اینکه درون خود را به گونه ای بسازیم که کنترل خود را در دست داشته باشیم و با اینکه چشم می بیند بتوانیم خود را حفظ کنیم؟ روشن است که سراسر متون دینی این دومی را طلب می کند.
ایشان شعری از بابا طاهر نیز در همین مضمون نقل و نقد می کند:

      ز دست دیده و دل هر دو فریاد        که هر چه دیده بیند دل کند یاد
       بسازم خنجری نیشش ز فولاد          زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

آیا مشکل از چشم است که همه چیز را می بیند یا مشکل از دل است که هر آنچه را که چشم می بیند طلب می کند؟ ظاهرا شاعر مشکل را در چشم می بیند و به مبارزه با آن می پردازد. اما آیا از متون دینی هم همین برداشت می شود یا اینکه بر عکس است و بیشتر باید فکری به حال دل کرد؟ به نظر می رسد اخلاق اسلامی این دومی را طلب می کند (مطهری، مرتضی، انسان کامل، ص133-134).
آری! این مشکل و انحرافی است که در تاریخ ادیان وجود داشته است. کسانی برای پرهیز از گناه از جامعه جدا می شده اند یا با بدن خود مبارزه می کرده اند. خنجر فولادین بابا طاهر را، اُریجن، متأله مسیحی سده های اولیه میلادی، ساخت و با آن به جنگ بدن خود رفت. او برای پرهیز از شهوت و با سوء برداشت از آیه ای از انجیل خود را مقطوع النسل ساخت. دیگرانی در همین مسیحیت از قرن چهارم میلادی برای گریز از جامعه فساد آلود، رهبانیت و غارنشینی را برگزیدند. اما به هر حال این رهبانیت در قرآن مجید و سیره ائمه اطهار تایید نشده و بلکه رد شده است.
به هر حال سخن این است که برای پرهیز از گناه چه باید کرد؟ روشن است که برخی از صحنه های وسوسه انگیز چه بسا باعث انحراف افراد و لغزیدن آنان می شود و انسان هم وظیفه دارد که تلاش کند در حد امکان جامعه را از صحنه های اینگونه پاک کند، و هم وظیفه دارد که جوری حرکت و عمل کند که با این صحنه ها کم تر مواجه شود. اما آیا این تمام کار است و ماموریت اصلی دین این است که کاری کند که این صحنه ها را از اجتماع جمع کند و یا به انسان ها دستور دهد که به گونه ای زندگی کنند که هرگز شاهد این صحنه ها نباشند؟ یا اینکه ماموریت و رسالت اصلی دین چیز دیگری است و دین می خواهد قلب و دل و درون انسان ها را به گونه ای بسازد که بتوانند هنگامی که با صحنه ای روبرو می شوند به راحتی از کنار آن بگذرند و بر وسوسه ها فائق آیند و نلغزند؟
به نظر روشن و آشکار می رسد که دین در پی این است که درون انسان ها را بسازد و آن را به گونه ای بگرداند که بر ظاهر و بدن فرمانروایی کند. شاید دو عنوان و واژه «قلب» و «نفس»، که در دین به آنها توجه ویژه ای شده، این مطلب را آشکار کند.
درباره قلب یا دل و توجه به آن و ساختن آن تاکید های زیادی شده است. در آیه ای از قرآن مجید آمده است که قلب و دل سالم است که در قیامت نجات می یابد: «در روزی که مردم بر انگیخته می شوند، رسوایم مکن. روزی که هیچ مالی و فرزندی سود نمی دهد، مگر کسی که قلبی سالم نزد خدا آورد» (شعرا/ 87-89). و پیامبر خدا(ص) می فرماید: «خداوند تعالی، به چهره ها و دارایی های شما نمی نگرد بلکه به دل ها و کرده های شما می نگرد» (امالی الطوسی، ص536). امام صادق(ع) می فرماید: «جایگاه دل نسبت به بدن، همچون جایگاه امام و پیشواست نسبت به مردم» (علل الشرایع، ص 109).
پس مهم ترین بخش بدن و مرکزی ترین آنها دل و قلب است به همین جهت است که  سلامت آن مهم تر از هر بخش دیگر است. امام باقر(ع) می فرماید: هیچ سلامتی چون سلامت دل نیست (بحار الانوار، ج78، ص164). در حدیثی از حضرت موسی(ع) نقل شده است که مقرب ترین انسان ها نسبت به خداوند پاکدلان هستند (المحاسن، ج1، ص457). و امام علی(ع) می فرماید: «دل های پاک بندگان، نظرگاه های خدای سبحان است. پس هر که دلش را پاک سازد خداوند به آن بنگرد» (غرر الحکم، ح6777).
در آیات و روایات گاهی سخن از بیماری و مرض قلب و دل رفته است (بقره/10؛ کافی، ج2، ص257) و گاهی سخن از داروی این درد و مرض است (نهج البلاغه، خ198) همچنین گاهی سخن از مرگ دل و قلب به میان آمده است (نهج البلاغه، حکمت 349).
از آیات و روایات فوق روشن و آشکار است که جای دین و دینداری قلب و دل است و نه اعضای ظاهری. امام جواد(ع) در حدیثی بر این نکته تصریح می کند: «ره سپردن به سوی خداوند متعال با دل و قلب، انسان را بهتر به سرمنزل مقصود می رساند تا به رنج افکندن اعضای بدن با اعمال» (گزیده میزان الحکمه، ص653).
واژه دیگری که در متون دینی آمده و تسلط بر آن و مراقبت از آن مهم و اساسی شمرده شده است «نفس» است. پیامبر خدا(ص) می فرماید: «مجاهد کسی است که به خاطر خدا با نفس خود مبارزه کند» (تحف العقول، ص 243). آن حضرت جهاد با نفس را جهاد اکبر و بزرگ تر می نامد (معانی الاخبار، ص160). آن حضرت رابطه نفس و دل را اینگونه بیان می کند: «با خواهش های نفس خود بستیزید، دل هایتان را حکمت فرا می گیرد» (تنبیه الخواطر، ج2، ص119). امام علی(ع) می فرماید: «جهاد با نفس کابین بهشت است» (غررالحکم، ح4755) و می فرماید: «با پیکارهای بی امان با نفسهایتان زمام آن را در اختیار خود بگیرید» (غررالحکم، ح2489) و می فرماید: «ای مردم! به تربیت نفس های خود بپردازید و آن را از حرص به عادت هایش باز دارید» (نهج البلاغه، حکمت 359).
پس روشن است که دینداری به این است که انسان نفس خود را در کنترل خویش در آورد و قلب و جان خود را پاکیزه گرداند. انسانی که به معالجه درون خود پرداخته و آن را پاک و پاکیزه و سالم گردانیده است، می تواند اعضای ظاهری خود را نیز کنترل کند. پس مهم ترین وظیفه هر انسان دیندار پرداختن به درون و اصلاح آن است و تا آن سالم و درست نشود کنترل و حفظ اعضای ظاهری ممکن نیست.
اما کسان زیادی در طول تاریخ از این جهت به خطا رفته و می روند. آنان گمان کرده و می کنند که برای پرهیز خود و جامعه از گناه وظیفه دارند کاری کنند که اعضای ظاهری هرگز در معرض گناه نباشد و هرگز زمینه گناه برای آن وجود نداشته باشد. این درست است که باید زمینه های گناه در جامعه نباشد و نیز هر انسانی وظیفه دارد که خود را حتی الامکان از صحنه های وسوسه انگیز دور نگه دارد، اما آیا این بدین معناست که کاری کنیم که در جامعه امکان گناه وجود نداشته باشد؟ روشن است که چنین چیزی نه ممکن است و نه مطلوب دین.
این خطاست که گمان رود برای پیش گیری از گناه باید فضایی به وجود آید که هرگز زن و مرد نامحرم با هم روبرو نشوند و برای مثال گمان کنند وظیفه دارند در مراکز آموزشی با جداسازی جنسیتی زمینه گناه را از بین ببرند.
فرض کنیم کلاس های درس را جدا کردیم، راهروها و سالن ها و فضای باز دانشگاه را چطور؟ خیابان و مترو و وسایل حمل و نقل عمومی و مغازه و بازار و پاساژ را چطور؟ پارک ها و سینماها و دیگر مراکز عمومی را چطور؟
نه! هرگز! آنچه مطلوب اصلی متون دینی است این است که انسان ها از درون ساخته شوند تا بتوانند خویشتن را کنترل کنند. نظام های مدعی دین باید بیشترین توجه اشان این باشد که انسان متقی تربیت کنند و البته سعی کنند به صورتی صحیح جلوی ناهنجاری های اجتماعی را بگیرند. جامعه دینی جامعه ای است که انسان های پارسا و متقی تربیت می کند، انسان هایی که درون خود را اصلاح کرده و بر همه اعضا و جوارح خود تسلط کامل دارند و در عین حال که در اجتماع زندگی می کنند و چه بسا با صحنه هایی نیز روبرو می شوند بتوانند، به فرموده قرآن مجید چشم های خود را فرو نهند و پاکدامنی ورزند (نور/30-31).
آری! رسالت اصلی و هدف گوهرین دین پاکیزه کردن دل ها و جان ها و معالجه بیماری های آنهاست تا بتوانند خود را در برابر وسوسه ها از لغزش ها حفظ کنند، و نه بستن چشم و گوش انسان ها و نگه داشتن تن ها و بدن های آنان در محیطی استرلیزه شده که در آن هرگز امکان گناه کردن نباشد.

۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

نشانه شناسی تفرعُن در قرآن مجید

قرآن مجید از جهتی با متون مقدس یهودی-مسیحی تفاوت دارد و آن اینکه در آن تاریخ و سرگذشت گذشتگان هیچ گونه تقدسی ندارد. وقتی از نگاه یهودی به مجموعه عهد قدیم نظر کنیم در واقع در آن سرگذشت قومی را می بینیم که قرار بوده است بزرگ ترین و مهم ترین نقش را در برنامه خدا برای بشریت ایفا کند. بنابراین، تاریخ این قوم، خود متن دین است و تقدس دارد. همچنین اگر از نگاه مسیحی به دو مجموعه عهد قدیم و عهد جدید نگاه کنیم، عهد قدیم در بردارنده تاریخ قومی است که وظیفه زمینه سازی بزرگ ترین حادثه در برنامه خدا، یعنی ظهور منجی و کار نجاتبخشی او، را بر عهده داشته است و عهد جدید در واقع تاریخ ظهور این منجی و زندگی او و نجات بخشی او است به گونه ای که ایمان به خود این حادثه و تاریخ، نقش اصلی را در نجات فراهم می کند. بنابراین، تاریخ و حوادث تاریخی تقدس دارد و در واقع جریان اصلی تاریخ حتما باید همین گونه رخ می داد که رخ داده است. اینکه بخش عمده این دو مجموعه، یعنی عهد قدیم و عهد جدید، تاریخی است و حوادث را به ترتیب وقوع نقل کرده است از همین جهت است.
اما در قرآن مجید وضع متفاوت است. تاریخ و حوادث گذشته هیچ گونه تقدسی ندارد چرا که هیچ حادثه تاریخی در برنامه خدا برای رستگاری انسان نقش ذاتی ندارد. به همین جهت به هیچ وجه قرآن مجید شکل و صورت یک متن تاریخی را ندارد و به هیچ وجه حوادث تاریخی که در این کتاب نقل شده از نظم تاریخی برخوردار نیست. گاهی در ابتدای سوره ای به حادثه ای اشاره می شود که هزاران سال پس از حادثه ای رخ داده که در انتهای آن سوره بدان اشاره می شود. بنابراین، از آنجا که خود تاریخ برای قرآن تقدس ندارد نقل تاریخ نیز هرگز هدف نیست و اگر حادثه ای یا سرگذشتی در این کتاب نقل شده صرفا برای پند گیری و عبرت آموزی است. قرآن هم سرگذشت نیکان تاریخ را نقل کرده و هم سرگذشت اشرار را، و هدف تنها این بوده است که انسان ها درس لازم را از این حوادث بگیرند. البته قرآن مجید در آیات متعددی دستور به مطالعه در زندگی و سرنوشت پیشینیان، بویژه بدکاران و جباران، و عبرت گیری از آنها را می دهد (ال عمران/137؛ انعام/11؛ نحل/36؛ عنکبوت/20؛ روم/42).
یکی از شخصیت هایی که داستان زندگی او به صورت ویژه در قرآن مجید آمده و بر عبرت گیری از شیوه زندگی و سرنوشت او تاکید شده، فرعون است که بیش از هفتاد بار نام او ذکر شده و در چندین سوره به صورت های مختلف و از جنبه های گوناگون، زندگی و اعمال و سرنوشت او بیان شده است. داستان زندگی و سرنوشت جباران و زورگویان و دیکتاتورها در نگاه کلی یکسان است و این داستان بارها و بارها در تاریخ تکرار شده و هر انسانی با عمری معمولی چه بسا بارها شاهد آن بوده است. علاوه بر این می تواند با مطالعه تاریخ و سرگذشت پیشینیان تعداد بسیار زیادی از این داستان تکراری را مرور کند. داستان فرعون تنها یک نمونه از این داستان های تکراری است که قرآن مجید آن را برجسته کرده است. این داستان مانند دیگر داستان ها می تواند و باید آیینه عبرت دیکتاتورها باشد اما انسان ها کم تر عبرت می گیرند و دیکتاتورها بازهم کمتر.
قرآن مجید می فرماید: «ای اهل بصیرت [از سرگذشت گذشتگان] عبرت گیرید» (حشر/2) و می فرماید: «در داستان هایشان برای خردمندان عبرتی است» (یوسف/111). و پیامبر خدا(ص) می فرماید: «عبرت گیرید، که در داستان زندگی پیشینیان شما درس های عبرت است» (کنز الفوائد، ج2، ص31) و امام علی(ع) می فرماید: «در پیشامد ها و دگرگونی های دنیا، درس عبرت است» (غررالحکم، ح6453) و می فرماید: «از عذاب خدا و یورش ها و بلاها و کیفرهای او که بر سر مردمان گردنکش پیش از شما آمده است، درس گیرید» (نهج البلاغه/ خ192).
عبرت بیش از هر چیزی درس آموز است و جلوی خطا و اشتباه و سقوط انسان را می گیرد. امام علی(ع) می فرماید: «عبرت گرفتن، به راه راست می کشاند» (بحار الانوار، ج78، ص92) و می فرماید: «عبرت گرفتن مصونیت می آورد» و می فرماید: «عبرت گرفتن مداوم به بصیرت دل می انجامد و باز ایستادن از گناه و خطا به بار می آورد» و می فرماید: «هر که عبرت گرفتنش زیاد شود، کم تر بلغزد» (غررالحکم، ح879 و 5150 و 8056). اما : «چه بسیارند عبرت ها و چه اندک اند عبرت گرفتن ها» (نهج البلاغه، حکمت 297).
آری! همه دیکتاتورها و جباران باید داستان فرعون را مرور کنند و در آن تامل کنند و از آن عبرت گیرند. فرعون که بود و چگونه حکومت کرد و چه ویژگی هایی داشت و پایان کارش چگونه بود؟ و نیز مردم باید تامل و تفکر کنند تا فرعون و تفرعن را بشناسند تا فریب نخورند و به بردگی کشیده نشوند.
واژه «تفرعُن» به معنای عمل فرعونی کردن و مانند فرعون بودن است. در زبان عربی گاهی از اسم جامد، مصدر و فعل ساخته می شود. برای مثال از عمامه مصدر تعمُّم به معنای عمامه بر سر گذاشتن یا از نعلین، مصدر تنعُّل به معنای نعلین پوشیدن ساخته میشود و واژه «تفرعن» به همین صورت است و از اسم جامد فرعون ساخته می شود. فرعون شخصیتی است که در قرآن مجید نمونه بارز و آشکاری از جباران ستمگر و دیکتاتورهای زورگو است که به هیچ معنا نه خدا را به خدایی قبول دارد و نه هیچ یک از حقوق مردم را به رسمیت می شناسد و تنها خویشتن را ملاک و معیار همه چیز می داند. اگر قرآن مجید زندگی این شخصیت را به تفصیل برای پندگیری و عبرت آموزی آورده پس باید ملاک و معیار را شناخت. گاهی دیده می شود که در روزگار ما ، برخی از افراد، دیکتاتور و جبار و مستکبر خوانده می شوند و برخی دیگر که همان اعمال یا بدتر از آن را انجام می دهند درستکار و طرفدار حق و عدالت شمرده می شوند. این انحراف آشکاری از معیارهای دینی و اخلاقی و انسانی است که یک عمل در گوشه ای از دنیا محکوم شود و در گوشه ای دیگر اعمال بدتر از آن توجیه شود. معیار و ملاک نه ارتباط میان کشور هاست و نه دین و مذهب افراد و نه چیز های دیگر . کار بد همه جا و به هر نامی که صورت گیرد محکوم است. پس مناسب است که نشانه های تفرعن را بشناسیم و آنها را همه جا به عنوان معیار و ملاک در نظر گیریم:
1-فرعون، متکبر جبار و زورگو بود (غافر/35) که در زمین گردن فرازی کرد و استکبار ورزید و هرگز زیر بار حق نمی رفت (یونس/75). او خود را مالک سرزمین مصر و ملت آن می دانست و همه چیز آن سرزمین را از آن خود به حساب می آورد. (زخرف/51). در واقع دیکتاتورها خود را متفاوت با مردم می بینند و خود را مالک مُلک و ملت می دانند و به همین جهت است که برای مردم ارزشی قائل نیستند که آنان را در امور دخالت دهند. آنان خود را مساوی حق می دانند یا در عمل اینگونه رفتار می کنند و معنای عمل آنان باطل بودن غیر آنان است. به همین جهت در حکومت های فرعونی و دیکتاتوری همه چیز به شخص حاکم ختم می شود و او فصل الخطاب است و دیگران در واقع نقش و جایگاهی ندارند.
2-ویژگی دوم فرعون این است که تبعیت محض را می طلبد و هیچ گونه مخالفتی را بر نمی تابد. او می گوید مردم هر کاری می خواهند انجام دهند، حتی در محدوده زندگی شخصی مانند انتخاب دین و مذهب، حتما باید از او تبعیت کنند و نباید بدون اذن و اجازه او کاری انجام دهند. او می گوید اگر کسی به دینی غیر از دینی که من می گویم بگرود او را مجازات می کنم (اعراف/123؛ غافر/29). او سطح مردم را پایین نگه می داشت تا از او اطاعت محض کنند و به همین جهت او پیروانی داشت که نسبت به او سرسپرده بودند و به هیچ وجه در اعمال وکردار خود تامل و تفکر نمی کردند (زخرف/ 54).
3-فرعون برای جلوگیری از آگاهی مردم از آزادی بیان جلوگیری می کرد. اگر در جامعه ای آزادی بیان وجود داشته باشد سطح دانش و بینش مردم بالا می رود. در چنین جامعه ای دیکتاتوری شکل نمی گیرد و اساسا زمینه آن به وجود نمی آید. موسی و هارون تنها یک وظیفه دارند و آن اینکه به مردم آگاهی و بصیرت دهند. آنان هرگز قصد جنگ ندارند. آنان می خواهند برای فرعون و دیگران حقیقت را روشن کنند. اما فرعون هرگز مایل نیست که حقیقت برای مردم روشن شود چرا که وجود دیکتاتور ها با آگاهی مردم ناسازگار است (اعراف/ 103؛ یونس/ 74-78). موسی و هارون نه تنها وظیفه بیان حق و حقیقت را دارند بلکه باید این حقگویی آنان با نرمش باشد (طه/44). اما برای فرعون فرقی نمی کند. او با آگاهی مردم مخالف است حتی اگر این امر با زبانی نرم و مسالمت آمیز انجام شود.
4-زبان فرعون تنها خشونت است و هیچ نشانه ای از مدارا و نرمش در حکومت او دیده نمی شود. در حکومت او مخالف و منتقد یا کسی که از او اطاعت نمی کند یا باید زندانی شود (اعراف/ 111) و یا شکنجه و قطع عضو شود و یا به قتل برسد (اعراف/124؛ یونس/83) و یا اینکه خانواده اش تهدید شود (غافر/25).
5-فرعون مخالفان خود را به هر چیزی متهم می کند. موسی و هارون(ع) با ادله ای روشن و آشکار سخن خود را بیان می کنند. اما چون فرعون در میدان استدلال و برهان کم می آورد امور عجیبی را به آنان نسبت می دهد. از یک سو آنان را به سحر و جادو متهم می کند (اعراف/109؛ یونس/76؛ قصص/36) و یا آنان را دروغگو می خواند (غافر/24). و از سوی دیگر اتهاماتی مانند فتنه در مملکت و همکاری با خارجی ها را به آنان وارد می کند. قبل از سلسله فراعنه زمان حضرت موسی، سلسله ای بر مصر حکومت می کرد که هیکسوس ها [شبانان] خوانده می شدند. اینان بومی مصر نبودند و بلکه هم نژاد  قوم اسرائیل بودند. در زمان حضرت موسی(ع) قوم اسرائیل متهم به همکاری با این خارجیان می شده است. در آیاتی از قرآن مجید، موسی و هارون به مردم اینگونه معرفی می شده اند که آنان می خواهند شما را از سرزمینتان اخراج کنند (اعراف/110) و باز گاهی متهم به قدرت طلبی و جاه طلبی می شده اند (یونس/78).
6-ویژگی دیگر فرعون تحقیر مخالفان و توهین به آنان است. او در این راه از هیچ توهینی کوتاهی نمی کند. او خود را با موسی(ع) مقایسه می کند و می گوید: «آیا من از این کس که بی مقدار است و نمی تواند حرف خود را بزند بهتر نیستم» (زخرف/52).
7-فرعون مردم را فریب می دهد و از مغالطه استفاده می کند. حضرت موسی (ع) مدعی پیام آوری از سوی خدایی نادیدنی است که آفریدگار جهان است. اما فرعون دست به مغالطه آشکار برای فریب مردم می زند. او به هامان، که یکی از نزدیکان اوست، دستور می دهد که برای او برجی بسازد که در آن ببیند آیا آن خدایی که موسی (ع) می گوید وجود دارد یا نه (قصص/38؛ غافر/39). همچنین آنگاه که حضرت موسی(ع) برای اثبات ادعای خود  از معجزات آشکاری استفاده می کند، فرعون برای خنثی کردن تاثیر معجزات آن حضرت، ساحران را به کار می گیرد (اعراف/111-117؛ یونس/ 79-81 و ...). به هر حال فرعون از انواع فریب و حیله استفاده می کند تا حقیقت را وارونه جلوه دهد.
8-فرعون به هیچ قانون و عهد و پیمانی پایبند نیست. او هر کاری را که بخواهد انجام می دهد و در واقع اراده او و سخن او متن قانون است. او حتی وقتی پیمان می بندد و عهد می کند هرگز بدان پایبند نیست(اعراف/135).
9-بالا رفتن مقام و جایگاه افراد در نظام فرعونی بر حسب شایستگی و توانایی افراد نیست و تنها بر حسب خوش خدمتی به فرعون است. اگر کسی بتواند در راه مبارزه با مخالفان فرعون خدمتی کند از مقربان او خواهد شد (اعراف/113-114 و...). در این نظام مقربان کارشان مدح و ثنای فرعون و بدگویی از مخالفان اوست (اعراف/108-111؛ هود/97).
10-فرعون، مانند دیگر طاغوت ها و دیکتاتور ها، کمتر پند می پذیرد و کمتر عبرت می گیرد. موسی (ع) سخن می گوید و استدلال می کند و فرعون تسلیم نمی شود. آن حضرت معجزات آشکاری می آورد و حتی ساحران را شکست می دهد و باز فرعون تسلیم نمی شود. خداوند بلاهای متعدد می فرستد و نزدیک است فرعون و قومش نابود شوند ولی باز تسلیم نمی شود (اعراف/132 و...). وقتی فرعون متنبه می شود که کار از کار گذشته است و مرگ را روبروی خود می بیند. اما در آن هنگام کار تمام شده و سقوط و نابودی حتمی است: «پس فرعون همراه سپاهیانش از روی ستم و تجاوز آنان را دنبال کرد، تا وقتی که در شرف غرق شدن قرار گرفت، گفت: ایمان آوردم که هیچ معبودی جز آنکه بنی اسرائیل به او گرویده اند نیست و من از تسلیم شدگانم. [خدا می فرماید] اکنون!؟ در حالی که پیش از این نافرمانی می کردی و از تباه کاران بودی؟ پس امروز پیکر تو را از آب بیرون می افکنیم تا عبرتی باشد برای کسانی که از پی تو می آیند...»(یونس/90-92).

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

روز قدس و سرزمین مقدس

بیت المقدس سرزمینی است که از آن در متون مقدس سه دین بزرگ هم خانواده، که به ادیان ابراهیمی موسومند، یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام، با احترام یاد شده، و متفاوت با دیگر مناطق و مقدس شمرده شده است. بیت المقدس مکان و منزل انبیاء و محبط وحی الهی بوده است. سرزمین مقدس به گونه ای با خدا و عالم معنا ارتباط دارد و اگر متون این سه دین آن را مقدس می شمارند حتما باید پیروان آنها حرمت آن را حفظ کنند و از قداست آن محافظت نمایند. اگر مکانی خانه خداست، باید خانه خدا امن باشد و از تجاوز و قتل و غارت و تضییع حقوق انسان ها مبرا و پاک باشد. اما تاریخ این سرزمین نشان می دهد که همین ادعای تقدس اثر عکس داشته و به جای اینکه این اندیشه باعث پاکیزگی این سرزمین از ظلم و جور و تعدی شود باعث بدترین ستم ها و حق کشی ها شده است. این ادعای تقدس از یک سو باعث نوعی انحصارگرایی شده که نتیجه آن این بوده که پیروان هر دین آن را مخصوص و ویژه خود بینگارند و دیگران را به حساب نیاورند و دفاع از این حریم انحصاری را بر خود واجب و در نتیجه به جنگ و نزاع بپردازند، و از سوی دیگر شیادان و قدرت طلبان نیز، مانند هر امر مقدس دیگر، از این تقدس سوء استفاده کرده، از آن برای رسیدن به مطامع دنیوی خود بهره برده اند. این امور باعث گشته که سرزمین مقدس و امن الهی به میدان جنگ و خون ریزی و تجاوز تبدیل شود.
اگر پیروان این سه دین از انحصارگرایی دست برمی داشتند و همت خود را بر دفاع از تقدس این سرزمین معطوف می کردند و جلوی سوء استفاده سیاستمداران و قدرت طلبان را می گرفتند، تاریخ این سرزمین به گونه ای دیگر رقم می خورد. اگر مکانی و سرزمینی برای پیروان سه دین، مقدس است پس این امر یکی از مشترکات است و باید به جای اینکه باعث جنگ و نزاع و خون ریزی شود، به مکانی برای گفتگو و تفاهم تبدیل شود و همان طور که قرآن مجید پیروان این ادیان را به همگرایی حول اعتقاد به یگانگی خدا، که به فرموده قرآن از مشترکات این ادیان است، دعوت کرده، اعتقاد به تقدس و حرمت این سرزمین می توانست و می بایست به عنوان اعتقادی مشترک در نظر گرفته شود که باعث تفاهم و نزدیکی گردد و نه جنگ و نزاع. به هر حال ما، یعنی پیروان این سه دین که در جهان کنونی زندگی می کنیم، نمی توانیم تاریخ گذشته را عوض کنیم، اما می توانیم با سخن منطقی و درست و با بازگشت به مرزهای عدالت و انصاف و با دست برداشتن از ادعاهای انحصارگرایانه و با پذیرش دیگران و ادعاهای آنان، آینده را بسازیم و منطقه را از ظلم و تجاوز و خشونت بپیراییم.
برای ایجاد یک سرزمین مقدس امن، آن گونه که خدا می خواهد، باید پیروان هر یک از سه دین با توجه به متون و تعالیم خود و نیز قوانین و مقررات و هنجارهای جهانی که در آن زندگی می کنیم نگاه و اعتقاد خود نسبت به سرزمین مقدس را بازبینی کنند و نگاهی جدید به وجود آورند. در این نگاه جدید از انحصارگرایی، که باعث و عامل بسیاری از تضادها و نزاع ها شده و می شود، پرهیز کنند و تکثر را بپذیرند و همزیستی مسالمت آمیز را سرلوحه زندگی خود قرار دهند و در عین پایبندی به اعتقادات و اعمال دینی خود به دیگران احترام بگذارد.
در گذشته ها در زمان هایی این سرزمین میدان جنگ بین مسیحیان و مسلمانان بوده و امروز این نزاع و نبرد بیشتر بین یهودیان و مسلمانان است. و من به عنوان یک مسلمان به این مسأله نگاهی و نظری دارم که در چند محور آن را بیان می کنم.
1.یهودیان قومی بوده اند که زمانی در این سرزمین می زیسته اند و نه تنها این سرزمین وطن و کشورشان بوده، بلکه این سرزمین با دیانت آنان ارتباط وثیقی داشته است. در کتاب تورات، خداوند وعده این سرزمین را برای قوم اسرائیل به ابراهیم خلیل داده و این وعده بعداً در زمان یوشع ابن نون، جانشین حضرت موسی(ع)، محقق شده است. از این زمان، یعنی حدود 1200 ق.م. تا سال 70 م. این قوم در سرزمین فلسطین می زیسته و در بیشتر زمان ها در این دوره دارای حکومت مستقل و مقتدر بوده و در دوره هایی با اینکه این سرزمین در اشغال یهودیان بوده، اما حکومت مستقل نداشته اند. این امر تا سال 70 م. پس از شورش یهودیان، امپراتوری روم شهر اورشلیم را محاصره کرده و بعد از سقوط شهر، آن را ویران کرد و معبد اورشلیم را با خاک یکسان نمود و بعد از چند دهه با شورش هایی که یهودیان کردند امپراتوری روم رفتن یهودیان به منطقه فلسطین را ممنوع کرد و این باعث آوارگی بزرگ یهود گردید که تا عصر حاضر ادامه داشته است. قرآن مجید نیز اصل وعده الهی و نیز سکنا داشتن یهودیان در این سرزمین را تایید کرده است. به هر حال آن سرزمین به مرور زمان ویران شده آثار شهرها از بین رفت و بعداً به تدریج انسان های دیگر آن سرزمین را آباد کرده شهرها ساختند. آن انسان ها مسیحی و بعداً مسلمان و یا احیاناً یهودی و یا دارای ادیان دیگری بودند. به هر حال بعداً با تغییر کیش جمعیت آن سرزمین، مسلمانان اکثریت را به دست آوردند که تا زمان حاضر ادامه داشته است.
حال سؤال این است که آیا یهودیان امروزی می توانند مدعی شوند که نیاکان ما زمانی نزدیک به دو هزار سال پیش ساکن این سرزمین بوده و بنابراین به ما تعلق دارد؟ از دو منظر می توان در پی پاسخ به این پرسش بود. می توان از منظر متون مقدس به این پرسش نگاه کرد. البته باید توجه داشت که هیچ قوم و ملتی نمی تواند بر اساس متون مقدس خود و اینکه خدا سرزمینی را به قومی داده با جهان به گفتگو بپردازد، چرا که دیگران متن او را مقدس و حجت نمی دانند. به هر حال اگر متون یهودی را در نظر بگیریم، باید بگوییم که درست است که در این متون این سرزمین از طرف خداوند به قوم اسرائیل داده شده است، اما در همین متون آمده که اختصاص این سرزمین به قوم تا زمانی است که آنان مطیع پروردگار باشند و در واقع آواره شدن قوم نتیجه گناهان آنان است و هنگامی که قوم توبه کند، خود خداوند زمینه بازگشت آنان را فراهم می کند. علاوه بر این، این سخن مطرح است که یهودیان کنونی همه فرزندان یعقوب نیستند و تنها در صد کمی از آنان هستند، چرا که ده سبط از اسباط بنی اسرائیل در حمله آشوریان هویت خود را از دست داده و در اقوام دیگر حل شده اند و از دو سبط باقی مانده بعداً عده زیادی مسیحی یا مسلمان شده اند. (ر.ک. فصلنامه هفت آسمان،ش20، "ارض موعود و صهیونیسم") از این ها که بگذریم امروزه هرگز این پذیرفته نیست که قومی ادعا کند که سرزمینی هزاران سال قبل به نیاکان ما تعلق داشته است. اگر این پذیرفته باشد همین سرزمین فلسطین قبل از یوشع ابن نون به اقوام دیگر تعلق داشته است.
پس یهودیان نمی توانند مدعی شوند که چون نزدیک به دو هزار سال پیش نیاکان ما در این سرزمین می زیسته اند، این سرزمین به ما تعلق دارد.
2.یهودیان در طول تاریخ خود زجر و آزار فراوانی را تحمل کرده اند. عمده این فشارها در غرب مسیحی و در قرون وسطا و پس از آن بوده است. آنان در ممالک مسیحی مجبور بودند که در کنار شهرها در محیطی کوچک و محصور که "گتو" خوانده می شد زندگی کنند و عصرها قبل از غروب آفتاب به آن وارد شده و تا فردا صبح بعد از بالا آمدن آفتاب نمی توانستند از آن بیرون آیند. آنان مجبور بودند به شغل های پست جامعه تن دهند. آنان می بایست جلو لباس خود وصله زردی بدوزند تا هویت آنان آشکار باشد. همین امر باعث می شد که آنان از حجالت خمیده راه بروند. اموال آنان بارها به بهانه های مختلف مصادره می شد و بارها خود آنان قتل عام می شدند. در اواخر قرون وسطا که بیماری طاعون اروپا را فرا گرفت و ثلث مردم را به کام مرگ فرو برد، از آنجا که یهودیان در گتو بودند و آتش روشن می کردند و با بیرون ارتباط کمی داشتند، کم تر آسیب دیدند. پس از طاعون مسیحیان یهودیان را متهم کردند که بیماری کار یهودیان است و حتماً در آب شهر چیزی ریخته اند و خود نخورده اند که با بیماری نمرده اند. پس به همین بهانه یهودیان را قتل عام کردند.
در عصر حاضر نیز جنایات نازی ها و ماجرای هولوکاست مشهور است. قتل عام فجیع یهودیان به دست نازی ها از مسلمات تاریخ است و هرچند در آمار و ارقام آن ممکن است مبالغه شده باشد، اما در اصل وقوع آن شکی نیست.
ما به حکم دین و انسانیت خویش همه این جنایات را محکوم می کنیم و از آنها برائت می جوییم. در رابطه با ماجرای هولوکاست، که در زمان معاصر رخ داده و هنوز بازماندگان قربانیان آن در قید حیات هستند، هم جنایت را محکوم می کنیم و از این استقبال می کنیم که این حادثه بهانه ای برای مبارزه با نژاد پرستی باشد. همچنین با بازماندگان این جنایات هولناک همدردی می کنیم.
اما نکته ای که برای ما قابل قبول نیست این است که به بهانه جنایاتی که در گوشه ای از دنیا رخ داده ملت دیگری آواره شوند و خانه و کاشانه خود را از دست دهند. اگر غرب مسیحی، نژادپرستی کرده و جنایاتی علیه یهودیان انجام داده، محکوم است و باید مسیحیان از اعمال گذشتگان خود برائت بجویند، که معمولاً چنین می کنند. قتل عام یهودیان یا تجاوز به آنان در عصر حاضر به شدت محکوم است، اما این امر به هیچ وجه این را توجیه نمی کند که برای اینکه یهودیان از آوارگی در آیند ملتی دیگر آواره شوند.
3.ما ظلم و ستم و تجاوز و نژادپرستی را هر جا که باشد و به وسیله هر کس که صورت گیرد محکوم می کنیم، اما آیا این صحیح است که ما نژاد پرستی نازی ها را محکوم کنیم، که باید چنین کنیم، اما در مقابل همین اعمال هنگامی که آنها را دولت اسرائیل انجام می دهد سکوت کنیم؟
سزاوار است که دنیا هولوکاست و هر نسل کشی دیگر و هر نژادپرستی دیگر را محکوم کند و البته بشریت عصر ما از این جهت قدم های ارزنده ای برداشته است. اما برخوردهایی که جهان مدرن و متمدن با نژادپرستی و ظلم و ستم دولت اسرائیل انجام می دهد به هیچ وجه کافی نیست. جهان باید با هر گونه نژادپرستی و نسل کشی مبارزه کند و از این جهت تبعیض قائل نشود. ما درست به همان دلیل که نژادپرستی و نسل کشی نازی ها را محکوم می کنیم، اعمال دولت اسرائیل را نیز محکوم می کنیم. نمونه های متعددی از نژادپرستی و تبعیض نژادی را آقای دکتر اسرائیل شاهاک، عضو هیأت علمی دانشگاه اورشلیم، که خود یهودی و ساکن اسرائیل است، در آثار خود نقل کرده است. به هر حال کسی حق ندارد همه یهودیان را متهم به نژادپرستی کند، اما کسانی در طول تاریخ این دین، برگزیدگی قوم اسرائیل را به گونه ای تفسیر و تعبیر کرده اند که از آن نژادپرستی در می آید و در عملکرد دولت اسرائیل این امر دیده می شود.(ر.ک.فصلنامه هفت آسمان، ش22،"قوم یهود، ازبرگزیدگی تا نژادپرستی") لازم است جهان و مجامع بین المللی برای جلوگیری از این امر تدبیری جدی تر بیاندیشند.
4.اگر بخواهیم با توجه به تاریخ اسلام به آنچه امروز بر سر مسلمانان فلسطین می رود نگاه کنیم، ظلم و ستم به این ملت منفورتر و ناخوشایندتر از هر ظلم و ستمی، حتی ظلم و ستمی که نازی ها نسبت به یهودیان روا داشتند، جلوه می کند. ظلم و ستمی که صهیونیست ها به مسلمانان فلسطین می کنند از این جهت زشت تر و نارواتر از ظلم های دیگر است که اسلام و مسلمانان حق تاریخی بسیار مهمی به گردن یهودیان دارند. پیشتر در نوشتاری تحت عنوان "رعایت حقوق اقلیت های دینی در نخستین سده های اسلامی به روایت نویسندگان غیر مسلمان" از نویسندگان یهودی و مسیحی مطالبی در این باره نقل کردم که اسلام در واقع فرشته نجات یهودیت و یهودیان بوده است. در زمانی که در دو امپراتوری بزرگ آن زمان، یعنی روم مسیحی و ایران زرتشتی، یهودی بودن جرم و مجازاتش اعدام بود و نزدیک بود که این دین به خاموشی گراید، این اسلام بود که پس از فتح بخش بزرگی از این دو امپراتوری، آزادی دین و مذهب را اعلام کرد و یهودیت و یهودیان بار دیگر توانستند نفس بکشند و به زندگی بازگردند.
این آزادی دین تنها در سده های نخست اسلامی نبود بلکه در طول قرون وسطا و در زمانی که در کشورهای غربی یهودیان تحت نهایت فشار و شکنجه بودند در کشورهای اسلامی از حقوق شهروندی برخوردار بودند و آزادانه زندگی می کردند. حتی اگر تعدادی از یهودیان در قرن های قبل اجازه یافته اند که به سرزمین فلسطین وارد شوند در سایه حمایت مسلمانان بوده است. نویسنده ای یهودی می نویسد:
"محیط مهمان نواز و آرام ترکیه موجب شد که یهودیان اسپانیا و پرتغال که پس از تحمل رنج و آزار بسیار از آن کشورها تبعید شده بودند، در قرن پانزدهم به سوی ترکیه جذب شوند. مهمان نوازی و لطف و محبت فرمانروایان ترک، موهبت آسمانی بود که نصیب یهودیان رنجدیده اسپانیا و پرتغال گردید. در اواسط قرن شانزدهم میلادی، شهرهای قسطنطنیه [اسلامبول=استانبول] و سالونیک مرکز بزرگ ترین اجتماعات یهودیان در جهان شد. در شهر قسطنطنیه به تنهایی سی هزار نفر یهودی سکونت داشتند(کلاپرمن، تاریخ قوم یهود، ج3،ص155).
همین نویسنده درباره چگونگی سکنا یافتن دوباره برخی از یهودیان در سرزمین فلسطین می نویسد:
"در قرن شانزدهم میلادی مردی یهودی به نام یوسف ناسی...[پس از اینکه] سراسر اروپا را برای یافتن محلی برای اقامت گشته بود... در بلژیک مقیم گردید و ... بانکی تأسیس کرد و طولی نکشید که یکی از متموّل ترین مردان آن کشور شد. ولی یوسف در بلژیک یک ناراحتی داشت و آن اینکه مجبور بود تظاهر کند مسیحی است... هنگامی که یوسف ناسی اطلاع پیدا کرد که سلاطین ترکیه به یهودیان آزادی می دهند، به سوی قسطنطنیه حرکت کرد... یوسف ناسی برای سلطان عثمانی مددکار بسیار با ارزشی بود. سلطان ... به پاداش این خدمات، وی را به فرمانداری جزیره ناکسوس نیز منصوب نمود... تصمیم گرفت که بزرگ ترین پاداش را به او بدهد. در آن زمان فلسطین به دولت عثمانی تعلق داشت، از این رو سلطان بر آن شد تا قسمتی از سرزمین مزبور را به شخص یوسف ناسی اعطا نماید. بدین ترتیب سلطان، شهر طبریا را به یوسف بخشید. یوسف ناسی این هدیه را بیش از انتظار خود دید، چرا که بزرگ ترین رؤیای او صورت عمل به خود گرفته بود. وی از آن به بعد می توانست طبریا را محلی برای پناه دادن یهودیان فراری اروپا قرار دهد، تا آنان برای سکونت خود محل امنی داشته باشند... یهودیان با تمام مشکلات مسافرت، جنگ و رنج ها و سختی های بین راه، به مهاجرت به فلسطین ادامه می دادند. یهودیانی که در قرن شانزدهم و هفدهم به سبب آزار و شکنجه زیاد به فلسطین مهاجرت می کردند، به سوی شهر صفات روانه می شدند... یهودیان احساس آرامش و امنیت می نمودند. به هر روی، چون فلسطین زیر سلطه دولت عثمانی بود، یهودیان می توانستند بدون ترس و با آرامش خاطر به آنجا مهاجرت نمایند..."(همان، ص156-161).
پس اسلام و مسلمانان در طول تاریخ خود خدمات شایانی به یهودیان کرده اند و آنان را از نابودی نجات داده، در زمانی که جایی نداشته اند به آنان پناه داده و مهربانانه مهمان نوازی کرده اند. آیا پاداش این لطف و محبت، آن چیزی است که در فلسطین می گذرد؟ قرآن مجید می فرماید: "آیا پاداش احسان غیر از احسان است" (الرحمن/40).
5.گاهی در این رابطه مغالطه ای صورت می گیرد. سال ها پیش نزد استادی مسیحی اهل ایتالیا در مقطع کارشناسی ارشد درس مسیحیت می خواندم. دانشجویان در رابطه با وضعیت مسلمانان فلسطین و موضع غرب در این باره سؤال کردند و اشکالاتی را مطرح نمودند. پاسخ نهایی استاد این بود که مسلمانان فلسطین زمین های خود را فروخته و پول آن را گرفته اند و اکنون طلب کارند که چرا ما را آواره کرده اند.
اما در پاسخ گفته شد که اولاً همه مسلمانان فلسطین زمین های خود را با رضایت نفروخته و با زور و فریب و با زمینه سازی های قدرت های بزرگ، فروخته اند و بعداً تعداد زیادی از آنان از زمین های خود اخراج شده اند. بر فرض که از این بگذریم و بپذیریم که مسلمانان با طیب خاطر زمین های خود را به یهودیان فروخته اند و پول آن را به طور کامل دریافت کرده اند، سؤال این است که مگر حق وطن و حق شهروندی ربطی به داشتن زمین دارد؟ امروزه کسی که حتی یک متر زمین ندارد و زادگاه او ایران است، ایران وطن اوست و از حق شهروندی کامل برخوردار است و حق دارد در سرنوشت کشور دخالت کند و دولت موظف است برای او شغل و مسکن فراهم کندو... آیا در جهان متمدن کنونی حق شهروندی ارتباطی با داشتن زمین دارد؟ روشن و بدیهی است که اینگونه نیست.
6.بدون تردید دموکراسی اصلی است که باید در همه جای دنیا حاکم گردد و بدون آن صلح و آرامش و پیشرفت ممکن نیست. اما باید توجه داشت که حق شهروندی، که از جمله حق تعیین سرنوشت کشور را شامل می شود، از حقوق اساسی و پایه است و هیچ کس حق سلب آن را ندارد و حتی رأی اکثریت نمی تواند حقوق اساسی و پایه کسی را سلب کند. همچنین حق شهروندی ارتباطی با دین و مذهب ندارد و هیچ نظامی حق ندارد حق شهروندی کسی را به خاطر دین و مذهب او سلب کند. پیشتر در نوشتارهایی تحت عناوین "رعایت حقوق اقلیت های دینی در کلام و مرام علی(ع)" و "حقوق اقلیت های دینی در سیره نبوی" بیان شد که مطابق متون اسلامی حق شهروندی ارتباطی با دین و مذهب افراد ندارد. حال سخن این است که در منطقه فلسطین نیز به همین معنا باید دموکراسی اجرا شود و همگان فارغ از دین و مذهب و قومیت در سرنوشت مملکت خود دخالت کنند.
7.ما روز قدس را گرامی می داریم و در واقع ما در این روز عدالت را پاس می داریم و نفرت خود را نسبت به ظلم و ستم و نژادپرستی و تبعیض و تضییع حقوق انسان ها اعلام می کنیم. هر چند در این روز بیشتر توجه ما به حقوق انسان هایی است که در سرزمین فلسطین و قدس شریف تضییع شده و می شود، اما در واقع با اصل تضییع حق مبارزه می کنیم و نفرت خود را نسبت به آن اعلام می داریم. فرقی نمی کند که این ظلم و ستم و تضییع حق در فلسطین به نام دیانت یهودی و با سوء استفاده از آن صورت گیرد یا اینکه به هر شکل و با هر شعار دیگری صورت گیرد. ما به همان صورت که ظلم به ملت فلسطین را محکوم می کنیم ظلم نازی ها به یهودی ها و ظلم طالبان به نام اسلام را نیز محکوم می کنیم. و باز برای ما فرقی نمی کند که این ظلم و ستم از سوی دولت اسرائیل صورت گیرد یا از سوی دیکتاتوری سوریه که شعار مبارزه با اسرائیل را می دهد. و باز فرقی نمی کند که ظلم و ستم به نام یهودیت صورت گیرد یا مسیحیت و یا اسلام و یا هر دین دیگر. ظلم و ستم و تضییع حقوق ملت ها را توسط هر کس و با هر شعاری که صورت گیرد محکوم می کنیم.
8.ایجاد کشوری فلسطینی با مرکزیت قدس شریف کم ترین حق ملت ستمدیده فلسطین است و جهان و مجامع بین المللی وظیفه دارند که در راه بازگرداندن این حداقل حق، که چه بسا خود در تضییع آن نقش داشته اند، تلاش کنند. باید جهانیان توجه کنند که این حق ملت فلسطین است که برای بدست آوردن حقوق پایمال شده خود تلاش و مبارزه کند. البته این حداقل حق این ملت است و اگر مجامع بین المللی بخواهند عدالت را اجرا کنند باید گام های دیگری نیز بردارند. البته در هر صورت باید قدس شریف محلی معنوی برای همه پیروان ادیان ابراهیمی باشد و همگان بتوانند آزادانه به آن محل مسافرت کرده اعمال دینی خود را انجام دهند.

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

با علی (ع) مثل دیکتاتورها برخورد نکنید!

علی (ع) دیکتاتور نیست و نباید با او مثل دیکتاتورها برخورد کنید. این ادعا و درخواستی است که خود آن حضرت دارد (نهج البلاغه، نامه 216). اما دیکتاتورها چه ویژگی هایی دارند که علی (ع) از آنها بیزار است و علی (ع) چه ویژگی هایی دارد که او را با دیکتاتورها کاملا متفاوت می گرداند؟ پاسخ این پرسش را باید از سخن و سیره و روش خود آن حضرت گرفت. آن حضرت برای رساندن این مضمون از واژه «جبار» استفاده می کند که گاهی آن را به «جبارین» و گاهی به «جبابره» جمع می بندد. آن حضرت گاهی از سنت ها و روشهای جبارین سخن می گوید و آن را در مقابل سنت ها و روش های انبیا قرار می دهد: «کجایند عمالقه و نسل آنها؟ کجایند فرعون ها و نسل آنها؟ کجایند اصحاب شهرهای «رس»، همانها که پیامبران را کشتند و سنت های آنان را خاموش کردند و راه و روش جباران را زنده ساختند»(نهج البلاغه، خ 182).
آن حضرت در سخنی دیگر جباران را در مقابل پرهیزگاران قرار می دهد و می فرماید پرهیزگاران در نهایت همان بهره را از دنیا می برند که جباران می برند، اما جباران از آخرت بی بهره اند (همان، نامه 27).
آن حضرت در قباله نامه نمادینی که برای خرید خانه بیان می کند ، از جباران سخن به میان می آورد و فرعون ها و کسری ها و قیصر ها را یاد می کند و به این اشاره می کند که جان بی ارزش آنان در دست خداست (همان، نامه 3).
به هر حال آن حضرت هم سنت و سیره و راه و روش جباران و دیکتاتورها را رد و محکوم می کند و هم عاقبت ناخوشایند آنان را گوشزد می کند. اما راه و روش علی(ع) هیچ شباهتی با راه و روش جباران و دیکتاتورها ندارد. این مطلب را در چند محور پی می گیریم:
1.ویژگی نخست دیکتاتورها این است که از مدح و ثنا لذت می برند و به مداحان جایزه می دهند و از انتقاد نه تنها استقبال نمی کنند بلکه با منتقدین به شدت برخورد می کنند. معیار و ملاک رشد افراد در حکومت های دیکتاتوری مداحی و چاپلوسی است و در مقابل، انتقاد باعث سقوط و از دست دادن شغل و موقعیت می شود. به همین جهت است که در این حکومت ها مداحی رواج می یابد و در مدح و منقبت حاکمان به صورت های مختلف و با زبان های مختلف، با شعر و نثر، و از کرامت و عصمت و علم و دانش آنان سخن به میان می آید. اما امام علی از این امر نفرت دارد. آن حضرت هنگامی که فردی او را مدح می کند، می فرماید: "از بدترین حالات زمامداران در پیشگاه صالحان این است که گمان برده شود آنان فریفته تفاخر گشته و کارشان شکل برتری جویی به خود گرفته است. من از این نارحتم که حتی به ذهن شما خطور کند که مدح و ستایش را دوست داشته، از شنیدن آن لذت می برم. من-بحمدالله- چنین نیستم و اگر فرضا مدح و ستایش را دوست می داشتم، به خاطر خضوع در برابر ذات پر عظمت و کبریایی خدا –که از همه کس به ثنا و ستایش سزاوارتر است- آن را ترک می کردم... مرا با سخنان جالب خود نستایید... آن گونه که با زمامداران زورگو و ستمگر سخن می گویند با من سخن مگویید و آن چنان که در پیشگاه حکام سخت گیر و جبار خود را جمع و جور می کنید، در حضور من نباشید و به صورت تصنعی با من رفتار ننمایید و هرگز گمان مبرید که در مورد حقی که به من پیشنهاد کرده اید کندی ورزم یا ناراحت شوم و نه اینکه خیال کنید من در پی بزرگ کردن خویشتنم، زیرا کسی که شنیدن حق و یا عرضه داشتن عدالت به او برایش مشکل باشد عمل به آن برایش مشکل تر است! پس از گفتن سخن حق و یا مشورت عدالت آمیز، خودداری مکنید، زیرا من خویشتن را بالاتر از آنکه اشتباه کنم نمی دانم و از آن در کارهایم ایمن نیستم، مگر اینکه خداوند مرا حفظ کند" (نهج البلاغه، نامه 216).
2.ویژگی دوم دیکتاتورها خود رأیی است. آنان از مردم اطاعت و تبعیت محض و بی چون و چرا را طلب می کنند. در نظام دیکتاتوری فرد محور، حتی اگر مجلس یا نهادی برای تصمیم گیری وجود داشته باشد که در آن کارهای مهم با مشورت تصمیم گیری شود ، صوری است و در واقع تصمیم گیرنده فرد حاکم است و مجلسیان حق ندارند از منویات فرد حاکم تخطی کنند. اما حکومت امام علی (ع) اینگونه نیست. آن حضرت می فرماید من در امر حکومت در همه چیز با شما مشورت می کنم. تنها در حکم خدا با کسی مشورت نمی کنم (که البته حکم خدا از شؤون امامت است که قابل مشورت نیست)(نهج البلاغه، نامه 50)
آن حضرت به مالک اشتر، که او را به فرمانداری مصر نصب کرده، دستور می دهد که در مسائل حکومتی با کارشناسان و عالمان، زیاد مشورت کند: «با دانشمندان زیاد به گفتگو بنشین و با حکماء و اندیشمندان نیز بسیار به بحث بپرداز. این گفتگو ها و بحث ها باید درباره اموری باشد که به وسیله آن وضع کشورت اصلاح می شود» (نهج البلاغه، نامه 53،ش 40).
البته آن حضرت به مالک دستور می دهد که برخی از افراد را مشاور خود قرار ندهد. می فرماید با بخیل مشورت مکن که جلوی احسانت را می گیرد و با افراد ترسو مشورت مکن چرا که روحیه ات را تضعیف می کنند و با افراد حریص مشورت مکن که باعث ستمگری می شوند (همان، ش27-28). معنای این سخنان این است که حاکم باید با کارشناسان مشورت کند و برای تصمیم های مهم حکومتی به نظر کارشناسان توجه کند.
3.ویژگی سوم دیکتاتورها برخورد سخت و خشن آنان با مخالفان است. آنان سخت ترین مجازات ها را برای کسی که احتمال دهند اندک مخالفتی با آنان دارد در نظر می گیرند و آنان را اعدام، شکنجه و زندانی می کنند. در این حکومت ها کسی که کم ترین اشکال را به حکومت داشته باشد، حتی اگر مخالفت خود را از طریق قانونی و به صورت نرم و مسالمت آمیز ابراز دارد، از حقوق اولیه خود محروم می شود و باید حداقل به حصر و زندان و تبعید دراز مدت تن دهد. اما در حکومت علوی وضع متفاوت بود. حتی خوارج بی منطق در مسجدی که علی (ع) نماز می خواند و در واقع مرکز تصمیم گیری آن حضرت بود شعار می دادند و اصل و اساس حکومت علی (ع) را زیر سؤال می بردند و هیچ کس حق تعرض به آنان را نداشت. حتی وقتی دست به شمشیر بردند و جنایت کردند باز آن حضرت با آنان گفتگو کرد و از آنان درخواست کرد که از این اعمال دست بردارند و به دامن جامعه بازگردند. تا اینکه آن حضرت مجبور شد با چشمی گریان تن به جنگ دهد. تا زمانی که خوارج در شهر بودند و شعار می دادند آزاد بودند و علی (ع) تنها با منطق پاسخ آنان را می داد. خوارج شعار می دادند که: "لا حکم الا لله" فرمانی جز فرمان خدا نیست و در نتیجه حکومت علی (ع) بر حق نیست اما حضرت با آنان بحث می کرد و پاسخ آنان را می داد. آن حضرت می فرمود این شعار حقی است اما شما آن را بد فهمیده اید. درست است که زمامداری جز برای خدا نیست اما مردم حتما به یک زمامدار نیاز دارند چه نیکوکار باشد و چه بدکار، تا نظام جامعه به هم نریزد و مردم بتوانند به کار خود مشغول باشند و..."(نهج البلاغه، خطبه 40)
در حکومت علی (ع) مخالفت و شعار علیه حکومت جرم نبود و هرگز اینگونه نبود که آن حضرت مخالفان خود را محارب یا خارج از دین بخواند و آنان را مجازات کند.
4. در حکومت های دیکتاتوری مردم ارزشی ندارند و در واقع غلام و کنیز حاکم هستند و هرگونه بی حرمتی به آنان رواست. آنان باید در پیش مرکب همایونی به خاک بیفتند و به صورتی ذلیلانه به پیشواز و بدرقه حاکم بروند و یا برای دست بوسی حاکم صف بکشند و... اما در حکومت امام علی(ع) مردم با شخص حاکم برابرند و هیچ کس حق ندارد به حاکم احترامی بگذارد که تحقیر شخصیت او را در بر داشته باشد. امام علی وقتی وارد شهر انبار می شود با صحنه ای عجیب روبرو می شود. مردم به دنبال مرکب امام می دوند. چون آن حضرت علت را می پرسد پاسخ می شنود که ما به امرای خود اینگونه احترام می گذاریم. حضرت به شدت آنان را مورد مؤاخذه قرار می دهد و می فرماید شما با این کار هم دنیا و هم آخرت خود را تباه می کنید(نهج البلاغه، حکمت 37).
همچنین وقتی فردی با پای پیاده به دنبال مرکب امام حرکت می کند امام به او می فرماید: باز گرد، چرا که پیاده حرکت کرد شخصی مانند تو در رکاب کسی مثل من، مایه فتنه و غرور برای والی و ذلت و خواری برای مومن است (همان، حکمت 322).
5.دیکتاتورها کل مملکت را ملک طلق خود می دانند و اگر جایی از مال مملکت برای مردم خرج شود در واقع مرحمتی از سوی حاکم است. در این حکومت ها مردم باید برای گرفتن قدری پول به دست بوس حاکم بروند و یا به صورت های دیگر خود را تحقیر کنند تا عطایی جزئی از او دریافت کنند. در این حکومت ها اگر مالی از بیت المال به مردم برسد همراه با تحقیر است. اما در حکومت امام علی امر به عکس است. آن حضرت کل حکومت را از آن مردم می داند و خود را تنها کلیددار بیت المال می شمارد: «ای مردم... امر خلافت مربوط به شماست کسی در آن حقی ندارد، جز آن کسی که او را شما به امارت برگزیده اید... من در مقابل شما حقی ندارم جز اینکه حافظ کلیدهای بیت المال شما هستم»(کامل ابن اثیر، ج3،ص193، به نقل از آیت الله سبحانی، مسائل جدید کلامی، ص629).
آن حضرت در پاسخ کسانی که به ایشان اعتراض می کردند که چرا بیت المال را مساوی تقسیم می کند، می فرماید: "آیا به من دستور می دهید که برای پیروزی خود، از جور و ستم در حق کسانی که بر آنان حکومت می کنم استمداد جویم؟! به خدا قسم تا عمر من باقی و شب و روز برقرار و ستارگان آسمان در پی هم طلوع و غروب می کنند هرگز به چنین کاری دست نمی زنم. اگر اموال از خودم بود، به طور مساوی در میان مردم تقسیم می کردم تا چه رسد به اینکه این اموال اموال خداست!»(نهج البلاغه،خطبه126).
نگاهی گذرا به کتاب شریف نهج البلاغه نشان می دهد که آن حضرت چه اندازه در مصرف بیت المال مواظب بوده و از هزینه کردن اندکی از آن برای خود و نزدیکانش پرهیز می کرده است. این در حالی است که دیکتاتورها خود را مالک همه اموال مملکت می دانند و کاخ و قصرهای مجلل برای خویش می سازند و برای یک سفر خود به بهانه های مختلف هزینه های بسیار سنگینی را بر بیت المال مردم تحمیل می کنند.
6.در حکومت های دیکتاتوری حق مردم و حقوق بشر ارزشی ندارد و همه حق از آن حکومت است. در این حکومت ها برای حفظ و بقای حکومت هر حقی زیر پاگذاشته می شود و در واقع اولویت اول حفظ و بقای حکومت است. این در حالی است که علی(ع) حکومت را صرفا برای احقاق حق می خواهد و همه نگرانی او این است که در حکومت او به کسی ظلم شود و یا او نتوانسته باشد حق مردم را به آنان برساند. آن حضرت در یک جا می فرماید تلاش من برای این است که می خواهم خود را از مسئولیت حقوقی که بر گردنم هست خارج سازم، حقوقی که خداوند و شما بر گردنم دارید و هنوز کاملا از انجام آنها فراغت نیافته ام...(نهج البلاغه، خطبه216). آن حضرت در جای دیگر می فرماید: حق شما بر من این است که جز اسرار جنگی هیچ سری را از شما مخفی نسازم و در اموری که پیش می آید جز حکم الهی کاری بدون مشورت شما انجام ندهم. هیچ حقی را از شما به تأخیر نیاندازم بلکه آن را در وقت سر رسیدن آن ادا کنم و همه شما نزد من مساوی باشید(همان،نامه 50).
آن حضرت در وصیت نامه به مالک اشتر بیش از هر چیز بر عدالت و پرهیز از ستم توصیه می کند: ... انصاف را رعایت کن! که اگر چنین نکنی ستم نموده ای و کسی که به بندگان خدا ستم کند، خداوند پیش از بندگانش دشمن او خواهد بود و کسی که خدا دشمن او باشد، دلیلش را باطل می سازد و با او به جنگ می پردازد تا دست از ظلم بردارد یا توبه کند. (و بدان!) هیچ چیزی در تغییر نعمت های خدا و تعجیل انتقام و کیفرش از اصرار بر ستم سریع تر و زودرس تر نیست. چرا که خدا دعا و خواسته مظلومان را می شنود و در کمین ستمگران است (همان، نامه 53، ش17-19).
«زنهار! از ریختن خون بناحق بپرهیز، زیرا هیچ چیز در نزدیک ساختن کیفر انتقام، بزرگ ساختن مجازات، سرعت زوال نعمت، و پایان بخشیدن به زمامداری، همچون ریختن خون ناحق نیست... بنابراین زمامداریت را با ریختن خون حرام تقویت مکن، چرا که آن را تضعیف و سست می کند، بلکه بنیاد آن را می کند و آن را به دیگران منتقل می نماید... و اگر به قتل خطا مبتلا گشتی و شمشیر و تازیانه و دستت به ناروا کسی را کیفر کرد... مبادا غرور زمامداری مانع از آن شود که حق اولیاء مقتول را بپردازی و رضایت آنان را جلب کنی (همان، ش141-144).
به هر حال اینها برخی از مواردی است که می توان در تفاوت روش و سیره علی(ع) با روش و سیره جباران و دیکتاتورها بیان کرد. موارد دیگری را می توان برشمرد که به خاطر طولانی شدن سخن از آن می گذریم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

قرآن در دست علی(ع) و پاره پوستی در دست معاویه

دو شخصیت در دو طرف میدان ایستاده اند که هر دو ادعای حقانیت دارند و هر دو مدعی خلافت پیامبر هستند. هر دو شعار دین را سر می دهند و هر دو قرآن مجید را در دست دارند. از یک سو معاویه قرآن را در دست دارد و آن را تلاوت می کند و به آن احترام می گذارد و از سوی دیگر علی(ع) قرآن را در دست دارد و احترام می کند و مدعی عمل به آن است. اما چرا این دو باید با هم بجنگند؟ مگر قرآن با قرآن جنگ دارد؟ دو نفر با یک شعار مقابل هم صف آرایی کرده اند. هر دو شعار دین را سر می دهند. آنچه مسلم است هر دو بر حق نیستند، چرا که حق با حق سر جنگ ندارد. پس یا هر دو باطل اند یا یکی حق و دیگری باطل. اما چگونه باید این امر مشکل و پیچیده را توده های مردم تشخیص دهند؟
تفاوت بین این دو در این است که یکی می خواهد حکومت قرآنی را پیاده کند. او می خواهد محتوای قرآن را در جامعه اجرا کند. او معیار حقانیت حکومت خود را تنها و تنها عمل به قرآن مجید می داند. امام علی (ع) در عهدنامه مالک اشتر، که به حق باید آن را آیین زمامداری علوی خواند، پس از امر به تقوا به عمل به کتاب خدا فرمان می دهد:
«او [مالک اشتر] را به تقوای الهی و ایثار و فداکاری در راه اطاعت او و متابعت از آنچه در کتاب خدا به آن امر شده است از واجبات و سنت هایش فرمان می دهد، دستوراتی که هیچ کس جز با متابعت از آنها به سعادت نمی رسد و جز با انکار و ضایع ساختن آنها به شقاوت و هلاکت نمی رسد» (نهج البلاغه، نامه 53).
این وصیت و توصیه برای علی(ع) همه جایی است و تنها آن را به مالک اشتر نمی گوید بلکه حتی در بستر بیماری و پس از آنکه ضربت خورده است، به دو فرزند و وصیش، حسن و حسین(ع)، توصیه می کند و در فرازی مهم از آن می فرماید: «خدا را! خدا را! درباره قرآن؛ مبادا دیگران با عمل به آن، بر شما پیشی گیرند» (نهج البلاغه، نامه47).
علی(ع) از کارگزارانش می خواهد که در همه جا و همه وقت به قرآن مجید عمل کنند و به فرزندانش وصیت می کند که شما باید بیش از همه مردم به قرآن عمل کنید، چرا که پیشوای مردمید. علی(ع) هم خود قرآن مجید را قانون نامه حکومت و دستور العمل زندگی قرار می دهد و هم از همگان می خواهد که این کتاب را محور و اساس زندگی خصوصی و اجتماعی خود قرار دهند، چرا که تنها و تنها معیار مسلمانی عمل به قرآن است. از نگاه علی(ع) از یک سو قرآن مجید خداوند تعالی را نشان می دهد و از سوی دیگر این کتاب درمان کننده همه دردهای بشریت است. آن حضرت می فرماید:
«خداوند سبحان، قدرت خویش را در کتابش نمایان ساخت و بدین سان خویشتن را به بندگانش، بی آنکه او را ببینند، نشان داد (نهج البلاغه، خ147). و می فرماید: «کتاب خداوند تعالی را بیاموزید، زیرا که آن نیکوترین سخن و رساترین اندرز است؛ و قرآن را بفهمید، زیرا که آن بهار دلهاست؛ و از نور آن شفا جویید، زیرا که آن شفابخش سینه هاست؛ و آن را نیکو تلاوت کنید، زیرا که آن بهترین داستان است» (تحف العقول، ص150) و می فرماید: «در قرآن درمان بزرگ ترین دردهاست؛ درد کفر و نفاق و تباهی و گمراهی» (نهج البلاغه، خ176).
آری! برای علی(ع) و در حکومت او و در زندگی او و در جهان بینی و اعتقادات او قرآن مجید این جایگاه را دارد. به همین جهت پیاده کردن قرآن برای او مهم ترین، بلکه تنها هدف است.
اما برای معاویه وضعیت فرق می کند. او قرآن را برای قرآن نمی خواهد بلکه از آن به عنوان ابزاری برای رسیدن به دنیای خود استفاده می کند. امام علی(ع) در نامه ای این نکته را به معاویه گوشزد می کند:
«خداوند سبحان دنیا را مقدمه ای برای آنچه بعد از آن است قرار داده و اهل دنیا را در بوته امتحان در آورده، تا روشن شود کدامیک بهتر عمل می کنند. ما برای دنیا آفریده نشده ایم و تنها برای تلاش و کوشش در آن مأمور نگشته ایم. ما در دنیا آمده ایم تا به وسیله آن آزمایش شویم. خداوند مرا به وسیله تو و تو را به وسیله من در معرض امتحان قرار داده و هر کدام از ما را حجت بر دیگری ساخته است. تو به دنیا روی آوردی و قرآن را تأویل کردی تا به دنیای خود برسی ... » (نهج البلاغه، نامه 55).
آن حضرت در نامه ای دیگر معاویه را از ظلم و ستم باز می دارد و او را از روز داوری بر حذر می دارد و در پایان نامه می فرماید: «تو ما را به حکم قرآن دعوت کردی در حالی که خود اهل قرآن نیستی و البته ما هم دعوت تو را اجابت نکردیم بلکه به قرآن پاسخ دادیم و حکمش را پذیرفتیم و به آن تن دادیم» (همان، نامه 48)
همچنین در نامه ای دیگر آن حضرت معاویه را از دنیا پرستی و غرق شدن در آن و فریب های آن باز می دارد و می فرماید: «تو را بر حذر می دارم از اینکه به فریب آرزوها ادامه دهی و ظاهر و باطنت یکسان نباشد ... مرا به کتاب خدا  دعوت می کنی در حالی که حزب و گروه تو کافر و منکرند یا از جاده حق برکنار و دورند» (همان، نامه 10).
معاویه و امثال او و همه کسانی که در پی آن هستند که به هر طریق ممکن قدرت را به دست آورند شعار قرآن را می دهند و خود را اهل قرآن و عامل به آن معرفی می کنند. آنان در سیاست خود از انواع فریب و حیله و مکر استفاده می کنند تا بتوانند از عنصر ارزنده دین نیز به نفع خود بهره گیرند. آنان هم مشاوران حیله گر و مکاری مانند عمرو ابن العاص را دارند که با ترفند های مکارانه و اشک های منافقانه خود فساد و تباهی و بی دینی و بی عدالتی را صلاح و دینداری و عدالت نشان دهند و مردمان ظاهربین بی تدبر را فریب دهند، و هم عالم نمایانی که بر فراز منابر زبان به مدح و ثنای معاویه می کشانند و برای او منقبت می سازند و حدیث جعل می کنند و کرامت می سازند.
آری! علی نیز از دین غافل نیست بلکه تمام توجهش به آن است. او نیز دین را بهترین سپر برای حکومت و دولت می داند. اما مقصود و هدف او این است که با عمل به دستورات والای دین، دولت و حکومت باقی می ماند. آن حضرت می فرماید: «دین را حصار دولت خود گران و شکرگزاری را حفاظ نعمت خود؛ زیرا هر دولتی که در حصار دین باشد، شکست ناپذیر است و هر نعمتی که در حفاظ شکرگزاری باشد ربوده نشود» (غررالحکم، ح5831).
اما از نظر علی (ع) کدام دولت است که در حصار دین قرار گرفته؟ آیا دولتی که صرفا شعار دین را می دهد و سنگ آن را به سینه می زند در حصار دین قرار گرفته است؟ هم سخنان آن حضرت و هم سیره و عمل آن حضرت خلاف این را نشان می دهد. این پایبندی به دین و دستورات آن و تعالیم کتاب خداست که بهترین حصار و بارو و سنگر برای دولت است، و نه شعارهای ظاهری و احترام به جلد و پوست.
اما مشکل این است که فریب کاری و ریاکاری و دغلبازی از سوی حاکمان دنیاپرست از یک سو، و ظاهربینی و کم اطلاعی و عدم تامل از سوی توده های مردم از سوی دیگر، باعث می شود که جای علی(ع) و معاویه عوض شود یا با هم مساوی گردند و مردم آنان را با یک چشم نگاه کنند.
اینجاست که بصیرت و روشن بینی ضرورت پیدا می کند. در میان متون مقدس ادیان هیچ متنی به اندازه قرآن مجید به تامل و تفکر و تعقل دستور نداده و آیات متعددی از آن مردم را به خاطر عدم تفکر و تعقل و تامل و تدبر مورد مواخذه قرار می دهد. در واقع تفکر و تعقل بصیرت می آورد و البته تبعیت کورکورانه و چشم و گوش و مغز را به این و آن سپردن باعث خاموشی چراغ بصیرت می شود و آنگاه است که علی و معاویه در کنار هم قرار می گیرند.
اما کسی که بخواهد حق را از باطل تشخیص دهد و به بصیرت نایل آید باید حکومت ها را در میدان عمل بسنجد. درست است که هر دو حکومت خود را قرآنی می دانند و سنگ قرآن را به سینه می زنند، اما باید دید در مقام عمل کدام به قرآن مجید و تعالیم آن پایبندند. چه بسا حکومت هایی که شعار قرآن دهند و حاکمان آنها در مجلس قرائت قرآن می نشینند و در مقابل قرائت زیبای قاریان صدای تحسینشان بلند می شود. چه بسا حکومت هایی که کتابت قرآن را با ریزترین و درشت ترین خط ترویج می کنند و هر روز خبر از ایجاد کوچک ترین یا بزرگ ترین قرآن می دهند و نوشتن قرآن را بر روی دانه های برنج و عدس نشان می دهند و با پول ملت کل قرآن مجید را با گردآوری حدود دویست خطاط در یک روز می نویسند (که البته می توان با گردآوردن دو هزار خطاط در یک ساعت نوشت. مهم این است که پول بیت المال در اختیار باشد) و ... قرآنی بودن حکومت به هیچ یک از اینها نیست. قرآنی بودن تنها وتنها به عمل به قرآن است. همه این تکریم ها و احترام ها، اگر مشروع و درست باشد، تنها احترام به پوست قرآن است. احترام به روح و مغز قرآن آن است که در عمل مورد توجه قرار گیرد. حکومتی قرآنی است که اخلاقش قرآنی باشد. حکومت علوی قرآنی است که بیشترین توجه در آن به اخلاق است و در حکومت او خبری از دروغ و فریب و حیله نیست. حکومت اموی، با اینکه قرآن را بر سر نیزه می کند، اما قرآنی نیست چرا که در آن دروغ و فریب و حیله اصل است و از صداقت در آن خبری نیست.
حکومت علوی قرآنی است چرا که در آن سخن از عدالت و حقوق مردم است. حکومت اموی که در آن ظلم و ستم رواج دارد و به حقوق مردم هیچ توجهی نمی شود هرگز قرآنی نیست. حکومتی قرآنی است که در آن برای ترویج و اجرای فرامین قرآن از منطق قرآنی استفاده شود (نحل/125) و به این توجه شود که امر دین با نرمش و مدارا پیش می رود چنان که خداوند نرمش و مدارای پیامبرش را می ستاید (آل عمران/159) و از موسی و هارون می خواهد که حتی با فرعون با نرمش سخن بگویند به امید اینکه او به دین باز گردد (طه/43 و 44). اما حکومتی که تنها با زبان خشونت سخن می گوید و بی گناهان را زندانی می کند و عادلان و مصلحان را از حقوقشان محروم می سازد چه ارتباطی با قرآن دارد.
آری. قرآن در دست علی است چرا که او می خواهد مغز و گوهر و روح کتاب خدا را در اجتماع پیاده کند. آنچه در دست معاویه است پاره ای پوست بیش نیست و انسان های بصیر و عاقل و متفکر به راحتی می توانند این را تشخیص دهند. اما به هر حال انسان های ظاهر بینی پیدا می شوند که به جای تامل و تفکر و به کارگیری معیارها نگاه به دهان عمرو بن العاص ها دارند و فریب می خورند و تا جایی پیش می روند که فرق علی(ع) را در محراب عبادت می شکافند.

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

پیشوای جوانمردان

از امام حسن مجتبی(ع) درباره جوانمردی و مروّت پرسیده می شود و آن حضرت می فرماید: «مروت و جوانمردی حفظ دین و عزت نفس و نرمش و مداومت بر نیکی و احسان و ادا کردن حقوق و دوستی با مردم است» (تحف العقول، ص225).
آن حضرت در حدیثی دیگر می فرماید: «جوانمردی حفظ دین، و گرامی داشتن نفس و مهربان بودن و انجام درست امور و اداء حقوق می باشد» (جواد قیومی، صحیفة الحسن، ص340) و می فرماید: «جوانمردی توجه کامل به دین و اصلاح مال و اداء حقوق می باشد» (همان).
پیامبر خدا(ص) این سخن را به گونه ای اندکی متفاوت بیان می کند: «هر کس با مردم تعامل داشته باشد و بر آنان ستم نکند و با آنان سخن گوید و دروغ نگوید و به آنان وعده دهد و وفا کند از کسانی است که جوانمردی اش به کمال رسیده و دادگری اش آشکار گردیده و برادری با او واجب است و غیبتش حرام است ( نهج الفصاحه، ص165). امام علی(ع) کمال جوانمردی را به دو چیز می داند: «با نرمی و مداراست که جوانمردی به کمال می رسد»، «با صدق و راستی است که مردانگی کامل می شود» (غررالحکم، ح4201 و 4224).
اگر بخواهیم آنچه را که از احادیث فوق درباره جوانمردی برداشت می شود دسته بندی کنیم باید بگوییم:
1-انسان جوانمرد به دین خود پایبند است و به آنچه که درباره اعتقادات اظهار می دارد در مقام عمل و در همه جا گردن می نهد. او با خود و خدای خود و مردم صادق است و نه تنها از دین به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهداف دنیوی استفاده  نمی کند بلکه دستورات دین را اصل عملی تخلف ناپذیر زندگی و کار و مسئولیت خود قرار می دهد. او خود را فدای دین می کند نه اینکه دین را فدای نفسانیات خویش سازد. هم و غم او این است که دین را پیاده کند تا جامعه اصلاح شود و عدالت جاری گردد و امنیت برقرار شود و مردم به رفاه دنیوی و سعادت اخروی نایل گردند. اما انسان لئیم و پست انسانی است که همه چیز، از جمله دین مردم، را برای قدرت و حکومت و ریاست و ... خود می خواهد.
2- انسان جوانمرد خویشتن خویش را عزیز می دارد و خود را بزرگ تر و برتر از آن به حساب می آورد که در مقابل مظاهر پست دنیا خم شود. نه پست و مقام و قدرت و شوکت و مال و منال و ... او را به کرنش وا می دارد و نه مصیبت و بلا و از دست دادن مواهب دنیا صبرش را می ستاند و به خفتش می افکند. او عزیز و سربلند است چرا که خویش را شناخته و خود را برتر و بالاتر از آن می داند که در مقابل دنیای دنی و پست سر فرود آورد.
3- جوانمرد با مردم مدارا می کند و نرمش به خرج می دهد و از خشونت پرهیز می کند. این انسان لئیم و پست است که گمان می کند با خشونت و درشتی و ایجاد رعب و وحشت می تواند دیگران را بترساند و رام سازد تا بدین وسیله قدرتش حفظ شود و حکومتش پا برجا بماند. اما انسان های بزرگ، که خود را بزرگتر از قدرت و حکومت می دانند و حکومت را برای خدمت به مردم می خواهند، نرمش و مدارا را در سرلوحه کار و برنامه خود قرار می دهند.
4- جوانمرد بر نیکی و احسان مداومت دارد و برخوردش با مردم بر اساس دوستی است. او مردم را دوست دارد و به همین جهت مردم را بر خویش مقدم می دارد. وقتی مروت و جوانمردی کسی در حد کمال باشد از آنچه خود بدان به شدت نیاز دارد می گذرد و مردم را بر خود مقدم می دارد. او پست و مقام و همه امکانات را برای خدمت و نیکی و احسان می خواهد و چه بسا نه تنها از جان و مال که از آبروی خود نیز می گذرد.
5- جوانمرد کسی است که در مراوده اش با مردم صداقت و راستی را اصلی تخلف ناپذیر قرار می دهد. این انسان پست و لئیم است که برای حفظ قدرت و حکومت خویش دروغ می گوید و نیرنگ می زند و مردم را فریب می دهد و خدعه می کند. جوانمرد از آنجا که پست و مقام و قدرت و مال و امکانات دیگر را بسیار حقیرتر و پست تر از شأن و جایگاه انسانی می داند از هرگونه دروغ و مردم فریبی و خدعه می پرهیزد.
6- جوانمرد کسی است که نه تنها ظلم و ستم نمی کند بلکه دغدغه اصلی او حقوق مردم است. جوانمرد کسی است که می گوید حکومت برای من از یک لنگه کفش پاره پاره صد وصله کم ارزش تر است مگر اینکه بتوانم حقی را به صاحبش برسانم. پس همان طور که حقوق انسان ها بخش اصلی و مهم دین را تشکیل می دهد انسان کریم و جوانمرد نیز بالاترین دغدغه اش عدالت و حقوق بشر است. این همان هدفی است که خداوند پیامبرانش را برای آن فرستاده است (حدید/25).
اینها سخنان امام مجتبی(ع) درباره مروت و جوانمردی بود. اما آن حضرت در طول زندگی به بالاترین معنا اصول جوانمردی را رعایت کرده که اوج آن تصمیمی تاریخی است که گرفته است. آن حضرت حکومتی را که حق اوست رها می کند و به صلحی تن می دهد که به ظاهر بد نامی برای او در پی دارد به گونه ای که برخی از یاران او در جمع او را «خوار کننده مومنان» خطاب می کنند. اما آن حضرت از حکومت می گذرد و توهین و دشنام را به جان می خرد تا در برهه ای خاص بهترین تصمیم را برای مردم گرفته باشد. او در واقع مردم و کشور و دین را فدای حکومت و قدرت خویش نمی کند بلکه همه وجود خویش را فدا می کند و در واقع به بد تن می دهد تا از بدتر و فاجعه ای بزرگ پیشگیری کند.
پس از اینکه امام(ع) به صلح با معاویه تن می دهد، معاویه از آن حضرت می خواهد که در میان مردم سخن بگوید و صلح و بیعت خود را اعلام کند. امام می پذیرد و خطبه ای می خواند و پس از حمد خدا و درود بر پیامبر او می فرماید:
«ای مردم! زیرک ترین زیرکی ها تقوا و پرهیزگاری است و احمقانه ترین بی خردی فجور و گناه است ... معاویه با من در مورد حقی منازعه می کند که آن حق من است و نه او، و من مصلحت امت و پایان یافتن فتنه و آشوب را در نظر گرفتم، و شما با من بیعت کرده بودید که با هر که صلح کنم صلح و با هر که بجنگم بجنگید. من به این عقیده رسیده ام که با معاویه سازش کنم و خط جنگ بین خود و او را پایان دهم، و با او بیعت نمودم و دیدم که جلوگیری از خونریزی بهتر از ریختن آن است، و قصدم از این کار صلاح و بقای شماست» (صحیفة الحسن، ص195).
این فدا کردن زندگی و آبروی خویش برای مصلحت دین و ملت است و این اوج مروت و جوانمردی است. آن کس که شعارهای تو خالی می دهد و پرخاش گری می کند ضرورتا قهرمان و شجاع و جوانمرد نیست. شعارهایی که خود شعاردهنده هزینه اش را نمی پردازد بلکه ملت و مملکت باید هزینه سنگین آن را بپردازند. جوانمرد شجاع و غیور آن کس نیست که می گوید من آن هستم که با دشمنان اینگونه سخن گفتم و با سخن خود بر دهان آنان کوبیدم. اینچنین سخن گفتن هیچ شجاعتی نمی خواهد. شجاع و غیور و جوانمرد حاکمی است که همه جا و همه وقت مصلحت ملک و ملت را در نظر می گیرد و هر جا لازم باشد در این راه از آبرو و حیثیت خود مایه می گذارد.
آری! امام حسن مجتبی جوانمرد بود و شجاع و غیور و پرهیزگار؛ کسی که هیچ چیز را برای خود نمی خواست و قدرت و حکومت تا جایی برای او ارزش داشت که بتواند خدمتی کند و مصلحت دین و ملت در آن باشد. اما جایی که چسبیدن به این قدرت و حکومت مفسده ای بسیار بزرگ برای دین و مملکت و ملت دارد آن حضرت جوانمردانه نه تنها از قدرت و شوکت می گذرد و انزوا می گزیند، بلکه آبروی خود را نیز در طبق اخلاص می گذارد. آن امام همام را به حق باید پیشوای جوانمردان خواند.