۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

انصاف در مرام و کلام شهید بهشتی(ره)

جامعه ملتهب بود و بازار دروغ و تهمت رونق داشت و آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی، که بالاترین مقام قضایی کشور را داشت، بیش از هر کس دیگر در معرض تهمت و بهتان های گوناگون بود. اما نکته عجیب این بود که این شخصیت هرگز از خود دفاع نمی کرد و به مبارزه و یا حتی نقد مخالفان خود نمی پرداخت. من که جوانی حدود بیست ساله بودم شبی در تهران در یک سخنرانی ایشان شرکت کردم. شب تابستانی بود و سخنرانی در مکانی روباز و شیب دار که پر از صندلی بود برگزار می شد. انتظار من این بود که از این شخصیت دفاعی از خود و ردی بر مخالفان را بشنوم. اما برخلاف انتظار من، ایشان یک سخنرانی کاملا علمی و متین ارائه داد که نه در آن دفاعی از خود بود و نه نقدی بر مخالفان. سخنرانی تمام شد و نوبت به پاسخ به سوالات رسید. برخلاف سخنرانی ایشان، پرسش ها تند و احیانا پرخاش گرانه بود. کسی پرسیده بود: چرا آقای بنی صدر همیشه آیه یأس می خواند و ... تا این پرسش را مجری خواند توجه من جلب شد تا آنچه را که در متن سخنرانی نشنیده بودم در حاشیه آن بشنوم. اما جواب ایشان به گونه ای دیگر بود: «من نشنیده ام که برادرمان جناب آقای رئیس جمهور آیه یأس بخواند و ...».
ایشان هم سخن پرسش کننده را رد کرد و هم بر خلاف لحن پرسش کننده با نهایت احترام از قدرتمندترین مخالف خود یاد کرد. سخن او و طرز برخورد او بزرگ ترین درس انصاف و متانت برای من بود. با مخالف نیز باید محترمانه و منصفانه برخورد کرد.
یکی از مقامات عالی رتبه آن سالها خاطره ای را نقل کرد: در روز پر حادثه 30 خرداد سال 60، هنگامی که آقای بنی صدر پس از عزل از ریاست جمهوری مخفی شده بود و گفته می شد با آنان که اعلام ورود به فاز نظامی در برخورد با جمهوری اسلامی کرده بودند همراه شده است، همسر او بازداشت شد. وقتی آیت الله بهشتی از این امر مطلع شد با این کار شدیدا مخالفت کرد و تلاش پیگیرانه ای را برای آزادی او انجام داد. وقتی به او گفته شد که حداقل یک بررسی صورت گیرد تا وضعیت او مشخص شود، ایشان پاسخ داد که به فرض که همسر او اتهامی داشته باشد، این هیچ ارتباطی با این خانم ندارد. ما هیچ مجوز شرعی نداریم که حتی یک شب این خانم را در بازداشت نگه داریم. سرانجام در اثر پیگیری مداوم ایشان و با اصرار او و با مسئولیت او همان روز این خانم آزاد گردید.
اینها نمونه هایی از انصاف عملی این شخصیت بزرگوار بود که بسیار درس آموز است. اما این انصاف از نگاه دینی این شخصیت و برداشت او از اسلام ناشی می شود. ایشان می گوید:
«این ضرب المثل عامیانه گاهی بین مشتری و کاسب رد و بدل می شود که: مسلمانی یک کلمه است و بس، آن هم انصاف است. این ضرب المثل ریشه داری است، چون اسلام از انصاف جدا نیست» (حق و باطل از دیدگاه قرآن، ص127).
آری! پیامبر خدا(ص) می فرماید: «برترین مردم کسی است که در حال رفعت، فروتنی کند و در حال بی نیازی زهد ورزد و در حال توانگری انصاف به خرج دهد و به وقت قدرت شکیبا باشد» و می فرماید: «ایمان بنده خدا کامل نیست مگر اینکه سه صفت در او باشد: «در تنگدستی انفاق کند و درباره خود انصاف به خرج دهد و به دیگران سلام کند» و می فرماید: «فروتنی کن برای کسی که به تو نیکی می کند هر چند غلامی حبشی باشد و با انصاف رفتار کن نسبت به کسی که با تو بدی کند هرچند آزاد قریشی باشد» و می فرماید: از خصلت هایی که باعث می شود که من بهشت را برایتان تضمین کنم رعایت انصاف با مردم است (هاشم صالحی، نهج الفصاحه، ص67-68). امام علی(ع) می فرماید: «مومن حتی با کسی که نسبت به او انصاف به خرج نمی دهد، با انصاف رفتار می کند» و می فرماید: «عادلترین مردم کسی است که در حق ستم کننده اش با انصاف عمل کند» (غررالحکم، ح1410 و 3186).
انصاف تعریف یا ملاک و معیار و نشانه هایی دارد که شهید بهشتی(ره) آن را اینگونه بیان می کند: «انصاف یعنی چه؟ یعنی در هر موضوعی و در هر جریانی خود را جای دیگری بگذار و دیگری را جای خود؛ آن وقت ببین چه داوری می کنی و چه بینشی داری. اگر باز هم همان بینش را داشتی این می شود انصاف. معنی انصاف این است: آنچه بر خود می پسندی برای دیگران هم همان را بپسند و آنچه را بر خود نمی پسندی بر دیگران هم مپسند. اینها متن انصاف و انصاف متن اسلام است. یعنی هرگز از آن جدایی نمی پذیرد» (حق و باطل از دیدگاه قرآن، ص127).
این ملاک و معیار همان چیزی است که پیامبر خدا(ص) بیان کرده است: « هرکس با مردم چنان رفتار کند که دوست دارد آنان با او رفتار کنند، عادل است» (کنز الفوائد، ج2، ص162). امام صادق(ع) همین نکته را به این صورت بیان می فرماید: «کم ترین حقوق مومن بر مومن آن است که برای او همان چیزی را دوست داشته باشد که برای خود دوست دارد و برای او نپسندد آنچه را که برای خود نمی پسندد» (الکافی، ج2، ص169).
این همان قانون زرین اخلاق است که در ادیان و مکاتب مختلف بیان شده و در متون دینی ما مکرر مورد تاکید قرار گرفته است: «برای برادرت آن چیزی را دوست داشته باش که برای خود دوست داری» (بحار الانوار، ج73، ص128 و ج74، ص230).
امام علی(ع) در وصیت به فرزندش، امام حسن(ع) می فرماید:
پسرم! نفس خود را ما بین خویشتن و مردم میزان قرار بده، پس دوست بدار بر دیگری آنچه را که برای خود دوست داری و آنچه را برای تو ناملایم و ناگوار است، برای دیگران دوست نداشته باش. ظلم مکن چنان که نمی خواهی ظلمی به تو برسد و نیکویی کن همان گونه که دوست داری که به تو نیکویی شود. و زشت بشمار از خویشتن آنچه را که از دیگران زشت می شماری. آنچه را که نمی دانی مگو اگر چه آنچه می دانی اندک باشد و آنچه را که نمی خواهی درباره تو گفته شود، درباره دیگری مگو» (نهج البلاغه، نامه 31).
مرحوم شهید بهشتی انصاف را به معنای تسلیم شدن بی چون و چرا در برابر حق می داند. ایشان می گوید: «این می شود انصاف؛ قرآن و آیین قرآن این را می خواهد و آدمی این چنین را می خواهد بسازد؛ و اسلام این است، یعنی دشمنی نورزیدن با حق؛ در برابر حق، سلم و صلح [بودن و سرِ] تسلیم داشتن. موضع گیری مسلمان در برابر حق این است و لو این حق به ضرر او باشد ... آنجا که پای کوشش برای شناخت و پذیرش حق در میان می آید دیگر باید خود را، من را، گذشته را، وابستگی های قوم و خویشی و اجتماعی را در برابر حق فراموش کنی. دوستان عزیز، برادران و خواهران عزیز که این سخن را می شنوید، اگر بدانید این حالت در امت اسلامی –با کمال تاسف- چقدر ضعیف است. اگر بدانید ما چه طور از این سنگ زیر بنا دورمانده ایم و سنگ ترازویمان برای خوبیهای خودمان و دیگران چه قدر فرق دارد، و باز همان سنگ ترازو برای بدیها و نقطه های ضعف خودمان و کسانی که طرفدارشان هستیم با دیگران چه قدر فرق دارد؟» (حق و باطل از دیدگاه قرآن، ص128).
و باز سخن ایشان همان چیزی است که در متون دینی ما مکرر آمده است. پیامبر خدا(ص) می فرماید: «با تقواترین مردم کسی است که حق را بگوید، چه به سودش باشد و چه به زیانش» (امالی الصدوق، ص27) و می فرماید: «حق را از هرکس که برایت آورد، کوچک باشد یا بزرگ، بپذیر هرچند دشمنت باشد و باطل را، کوچک باشد یا بزرگ، هر که گوید به خودش برگردان هرچند دوستت باشد» (کنز العمال، ح43152).
امام علی(ع) می فرماید: «در خردمندی انسان همین بس که از خود دادخواهی کند و انصاف به خرج دهد ... و در انصاف داری او همین بس که هر گاه حقیقت برایش روشن شد آن را بپذیرد» (کشف الغمه، ج3، ص137).
شهید بهشتی از دور شدن امت اسلامی از مهم ترین تعلیم اسلام، که انصاف است، می نالد و می گوید: «اگر بدانید ما چگونه هستیم که از دیدن زشتیهای خودمان کوه را مو می بینیم و در دیدن زشتی های دیگران، که دوستشان نداشته باشیم، مو را کوه می بینیم. در دیدن خوبی ها و نقطه های مثبت خودمان مو را کوه می بینیم و در دیدن و ارزش نهادن به خوبیها و نقاط مثبت آنهایی که دوستان نداریم کوه را مو هم نمی بینیم. می گوییم فلانی را ول کنید، ساقط است، اسقاط است، اصلا در او کمال پیدا نمی شود. و با کمال تاسف، به همین دلیل و جهت است که فاصله ما با اسلام واقعی خیلی زیاد است» (حق و باطل از دیدگاه قرآن، ص128-129).
اینها سخنان و اندیشه هایی است که برای جامعه امروزی ما بسیار عجیب و غریب است. جامعه ای که مخالف سیاسی را می توان به هر چیزی متهم کرد. می توان در خطبه نماز جمعه شخصیت های شناخته شده و محترم را متهم به این کرد که از خارج پول گرفته اند. می توان به آنان نسبت فتنه گر، منافق، مرتد، محارب و ... داد و ... به هر حال باید افسوس بخوریم که شخصیتی مثل ایشان را از دست داده ایم و شاید هم نباید افسوس بخوریم چرا که شاید اگر زنده بود خود متهم به اموری می شد که در زمان حیات نشده بود!
ایشان مشکل اصلی جامعه را در دوری از انصاف و به همین معنا جامعه را از اسلام واقعی دور می دید. نقل چند حدیث برای نشان دادن برکات وجود انصاف در جامعه مفید است. امام علی(ع) می فرماید: «انصاف، دل را الفت می بخشد» و می فرماید: «با رعایت انصاف است که پیوند ها دوام می یابد» (غررالحکم، ح1130 و 4190) و می فرماید: «انصاف داشتن، باعث افزایش دوستان می گردد» (نهج البلاغه، حکمت 231) و می فرماید: «زکات قدرت انصاف است» (غرر الحکم، ح5448) و می فرماید: «بدانید که هر کس نسبت به مردم از خود انصاف به خرج دهد، خداوند جز بر عزت او نمی افزاید» (الکافی، ح2، ص144).

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

درخواست توفیق رعایت حقوق مردم در مناجات های امام سجاد(ع)

امام علی ابن الحسین(ع) با زبان موثر و پر نفوذ دعا و مناجات اهمیت رعایت حقوق انسان ها را، که مطابق متون اسلامی اصلی ترین و مهم ترین تکلیف انسان است، به صورتی روشن بیان می فرماید. او هم از خدا می خواهد که به او توفیق رعایت حقوق دیگران را بدهد و هم از کوتاهی هایی که در این راه از او سر زده از خداوند عذرخواهی و طلب بخشش می کند:
«بارخدایا! چنان کن که هرگز به من ستم نرود، که تو بر دفع ستم از من توانایی، و به کسی ظلم و ستم نکنم چرا که تو توانایی که مرا از ستم باز داری!»
«بارخدایا! سخنان زشت و بیهوده مرا، یا دشنام هایی که از زبانم جاری می شود، یا آبروهایی که از مردم می ریزم، یا گواهی نادرستی که می دهم، یا غیبت مومن غایبی که می کنم، یا ناسزایی که به فرد حاضر می گویم، و مانند اینها که شیطان بر زبانم جاری می کند، تو همه را به حمد و سپاس خودت، و افزونی در ثناگویی تو، و بیان مجد و عظمت تو و سپاس نعمتت و اقرار به احسانت و شمارش نعمت هایت مبدل فرما» (صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق؛ نهج العباده، ترجمه و تدوین محمود صلواتی، ص109).
«بار خدایا! پوزش می خواهم درباره مومنی که بر من حقی داشته و حق او را ادا نکرده ام، و درباره مومنی که از عیب او آگاه شده ام و آن را نپوشیده ام و از هر گناهی که برایم پیش آمده و از آن دوری نجسته ام! بارخدایا! از این خطاها و مانند آنها، از روی پشیمانی پوزش می خواهم تا در پیشگیری از تکرار آنها برایم موعظه ای باشد» (صحیفه سجادیه، دعای 38؛ نهج العباده، ص39).
این ناله های جانسوز حکایت از جایگاه رعایت حقوق انسان ها در دینداری دارد. این جایگاه به گونه ای است که بدون آن در واقع از دینداری چیزی باقی نمی ماند و هویت اصلی خود را از دست می دهد. امام علی(ع) می فرماید: «خداوند پاک، حقوق مردم را بر حقوق خود مقدم داشت، پس هر که حقوق بندگان خدا را رعایت کند این کار به رعایت کردن حقوق خدا بینجامد» (غررالحکم، ح4780).
مطابق این سخن امام علی(ع) حق مردم بر حق خدا در دین مقدم است، اما در سخنی از امام صادق(ع) ادای حق مردم بهترین عبادت شمرده شده است: «خداوند به چیزی برتر از ادای حق مومن عبادت نشده است» (الکافی، ج2، ص170).
آن حضرت میزان ادای حقوق مردم را معیار دینداری می شمارد: «هر که دین خدا را ارج نهد، به حقوق برادران خود نیز ارج می نهد و هر که دین خدا را خفیف شمارد، به برادران خود نیز اهمیتی ندهد»(بحار الانوار، ج74، ص287). و در واقع همین رعایت حقوق دیگران است که جایگاه انسان را نزد خدا نشان می دهد. امام عسکری(ع) می فرماید: «آن کس که به حقوق برادران خود آشناتر و در رعایت کردن آنها کوشاتر باشد، نزد خداوند ارجمندتر است» (الاحتجاج، ج2، ص517).
رعایت کردن حقوق دیگران و ضایع نکردن آن در واقع پایه انسانیت و دینداری است، اما درجه بالاتری هم وجود دارد. مطابق متون اسلامی یک مسلمان تنها وظیفه ندارد که حقوق دیگران را رعایت کند بلکه وظیفه دارد که حتی در برابر حقوقی که از انسان ها تضییع می شود سکوت نکند و از مظلومان دفاع کند. امام سجاد(ع) درباره کوتاهی از این وظیفه نیز به درگاه خداوند می نالد و عذرخواهی می کند:
«بارخدایا! از درگاهت پوزش می طلبم از ستمی که در برابرم بر ستمدیده ای رفته و من به یاری اش بر نخاسته ام، از نعمتی که به من ارزانی شده و من آن را سپاس نگفته ام، از خطاکاری که از من پوزش خواسته و من پوزشش را نپذیرفته ام، از بینوایی که از من درخواست کرده و من بر وی ایثار نکرده ام» (صحیفه سجادیه، دعای 38؛ نهج العباده، ص175).
نه تنها ادای حقوق دیگران و پرهیز از ظلم و ستم وظیفه فرد مومن است، بلکه مبارزه با ستمگری در جامعه و جلوگیری از تضییع حقوق انسان ها تکلیف همگانی است. پیامبر خدا(ص) می فرماید: «هرگاه مردم، وقتی ستمکار را دیدند مچ او را نگرفتند، باید منتظر عذاب همگانی خدا باشند» (مسند احمد، ج1، ص7؛ به نقل از نهج الفصاحه، مجیدی خوانساری، ص440). و می فرماید: «هرگاه کسی پیش چشم تو مورد ستم قرار گرفت، او را یاری کن و جلو ستمگری ستمگر را بگیر»(کنز العمال، ح8028).
آنچه گذشت یک مرحله از رعایت حقوق انسان ها بود. پایین ترین درجه از رعایت حقوق انسان ها پرهیز از تضییع حقوق انسان ها و سکوت نکردن در برابر ظلم و ستم است. در واقع این سطح عدالت است، اما سطح بالاتری از رعایت حقوق نیز وجود دارد که سطح احسان است. در مناجات های امام سجاد(ع) آمده است:
«بارخدایا! ... توفیقم ده تا با کسی که با من ناراستی کرده راستی کنم، به کسی که از من دوری گزیده نیکی کنم، کسی را که محرومم ساخته به احسان بنوازم، با کسی که رشته دوستی را بریده بپیوندم، کسی را که از من به بدی یاد کرده به نیکی یاد کنم، و همواره خوبی را سپاس گویم و از بدی چشم فرو پوشم».
«بارخدایا!...مرا در گسترش عدل و داد، فروخوردن خشم، خاموش کردن آتش دشمنی، گردآوری پراکندگان، آشتی دادن دشمنان، افشای نیکی، پوشاندن زشتی، نرمخویی و فروتنی، نیک سیرتی، سنگینی و وقار، خوش خلقی، سبقت در نیکی، ایثار در بخشش، دم فرو بستن از سرزنش، تمجید نکردن از افراد بی ارزش، گفتن حق –هرچند دشوار باشد-، اندک شمردن نیکی در گفتار و کردار خود –هرچند بسیار باشد-، بزرگ شمردن بدی در گفتار و کردار –هرچند اندک باشد- موفق بدار» (صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق؛ نهج العباده، ص107).

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

مسیر مومن تا مقام آرامش

امام حسین ابن علی(ع) می‌فرماید: 
«ان المؤمن اتخذ الله عصمته و قوله مرآته، فمرّة ینظر فی نعت المؤمنین و تارة ینظر فی وصف المتجبرین، فهو منه فی لطائف و من نفسه فی تعارف و من فطنته فی یقین و من قدسه علی تمكین؛ همانا مؤمن خدا را حافظ و نگهدار خود قرار داده و گفتار و سخن او را آیینه خود؛ گاهی در وصف مؤمنان می‌نگرد و گاهی در وصف جباران و گردن کشان؛ او از ناحیه سخن خدا به لطائف و ظرائفی دست می‌یابد و از ناحیه خود به خودشناسی؛ با هوش و زیركی خود به یقین می‌رسد و با قداست و پاكی خود به آرامش و قرار» (تحف العقول، كوتاه سخنان حسین ابن علی(ع)). 
امام (ع) در این سخن كوتاه به صورتی فشرده تمام مسیری را كه یك مؤمن می‌پیماید تا به قله آرامش برسد بیان می‌فرماید. شاید بتوان مطابق این سخن مسیر مؤمن را به چهار مرحله تقسیم كرد: 
1- سپردن خود به خدا و پذیرش هدایت از او؛ 
مطابق آیات قرآن مجید ایمان دو مرحله دارد كما اینكه كفر نیز دو مرحله دارد. خداوند می‌فرماید: «یا ایها الذین آمنوا، آمنوا بالله و رسوله؛ ای كسانی كه ایمان آورده‌اید! به خدا و رسول او ایمان آورید» (نساء/ 136) و می‌فرماید: «یا ایها الذین آمنوا اتقوالله و آمنوا برسوله؛ ای كسانی كه ایمان آورده‌اید، از خدا پروا كنید و به پیامبر او ایمان آورید» (حدید/28). در این دو آیه به روشنی دو مرحله‌ای بودن ایمان آشكار است. خداوند در این دو آیه از مؤمنان می‌خواهد كه به خدا و رسول او یا به رسول او ایمان آورند. ایمان به معنای گردن نهادن به حق و حقیقت است و دو مرحله دارد، یكی فطری كه قبل از شناخت مصادیق حق است. اینكه انسان در درون خود می‌یابد كه باید حق را بپذیرد و از باطل دوری كند به معنای حق‌پرستی فطری است. انسانی كه می‌خواهد تسلیم حق باشد فطرتا حق پرست و مؤمن است. اما مرحله دوم تسلیم شدن به مصادیق حق پس از شناخت آنهاست. در واقع معنای آیه اول این است كه: ای حق‌پرستان! خدا و رسولش حق هستند. 
همین دو مرحله‌ای بودن درباره كفر نیز مطرح است. كفر به معنای باطل پرستی و گردن ننهادن به حق است. مطابق آیات قرآنی، كسی كه باورهایش مطابق حق نیست كافر خوانده می‌شود، اما این كافر اهل عذاب نیست بلكه مرحله دیگر كفر آن است كه انسان حق را بشناسد و زیر بار حق نرود. این كفر، كه در واقع عناد با حق است، عذاب الهی را در پی دارد (ر.ك. مائده/73). 
به سخن امام حسین (ع) باز می‌گردیم. ظاهرا مقصود از مؤمن در ابتدای سخن حضرت همان مومن فطری است. یعنی كسی كه حق پرست است و به آن گردن نهاده است، با فطرت خود (اعراف/172) یا با دیدن آیات الهی (فصلت/53؛ ابراهیم/10) حقانیت خدا را در می‌یابد و به این حق گردن می‌نهد. اما این دریافتن حقانیت و گردن نهادن به آن در دو گام خود را نشان می‌دهد، یكی نظری و عقیدتی و دیگری عملی. اولی درباره هست و است و نیست ها است كه باور و پذیرش را می‌طلبد و دومی درباره باید و نبایدهاست كه عمل و گردن نهادن را طلب می‌كند. 
اما هر دو در واقع تسلیم شدن در مقابل حق و گردن نهادن به آن است، هر چند اولی به وسیله جوانح یا اعضای باطنی، كه همان دل و قلب و ضمیر است، صورت می‌گیرد و دومی علاوه بر اعضای باطنی، با جوارح یا اعضای ظاهری نیز مرتبط است و به وسیله آنها به انجام می‌رسد. 
نخستین و مهم‌ترین باور یا تسلیم قلبی مؤمن، پذیرش و تسلیم شدن به مبدأ هستی است كه نتایج بسیار مهمی برای او در پی دارد. در واقع این تسلیم یك انقلاب روحی-روانی در مؤمن ایجاد می‌كند. او با این ایمان احساس وابستگی و پیوستگی با یك بیكرانه و لایتناهی می‌كند كه نوعی اقتدار درونی را برای او در پی دارد. به تعبیر امام (ع) او خدا را حافظ و نگهدار خود قرار داده است و به همین جهت خود را وابسته به یك قدرت مطلق و لایتناهی احساس می‌‌كند و به گونه‌ای در شوكت و عظمت او سهیم می‌گردد. او احساس می‌كند كه در پناه این قدرت قاهر قرار دارد و از گزند هر گونه تخریب و ویرانی و تباهی در امان است. 
اما این سكه روی دیگری هم دارد. فرد مؤمن پس از پذیرش و تسلیم نسبت به این مبدأ گام دیگری را نیز باید بردارد. او اگر بخواهد به این قدرت بیكرانه وابسته باشد باید خود را با آن هماهنگ سازد. او باید خواست و اراده این مبدأ را درباره خود به اجرا درآورد تا شایسته آن حكومت و شكوه و جلال گردد. پس باید سخن او را آیینه خود قرار دهد. او باید مدام در مقابل این آیینه تمام قد بایستد و با هدایت و راهنمایی این آیینه خود را بیاراید تا شایستگی و لیاقت آن دستگاه را پیدا كند اما چگونگی این آرایش در قسمت بعد بیان می‌شود. 
2- شناخت ویژگی‌های حق پرستان و حق ستیزان؛ 
مؤمن در مقابل آیینۀ سخن خدا می‌ایستد تا ویژگی‌های مؤمنان حق‌پذیر و نیز حق ستیزان گردن كش جبار را بشناسد. خدا در سخن خود این ویژگی‌ها را به دو صورت بیان كرده است. گاهی به صورت مستقیم به این ویژگی‌ها پرداخته است و برای مثال فرموده است: «قد افلح المؤمنون. الذین هم فی صلاتهم خاشعون. والذین هم عن اللغو معرضون. و الذین هم لفروجهم حافظون... والذین هم لاماناتهم و عهدهم راعون...؛ به راستی كه مؤمنان رستگار شدند، همانان كه در نمازشان فروتنند، و آنان كه از كارهای بیهوده رویگردانند، و آنان كه زكات می‌دهند، و آنان كه پاكدامنند، و آنان كه امانتها و پیمان خود را رعایت می‌كنند و ...» (مؤمنون/1-8). 
اما گاهی بیان این ویژگی‌ها در قالب سرگذشت‌ها و داستان‌های پیشینیان است. گاهی زندگی حق‌پرستان والامقام و ویژگی‌ها و اعمال آنان و نیز عاقبت كار آنان به تصویر كشیده شده، و گاهی زندگی و خصوصیات و كرده‌های جباران گردن‌كش. 
امام‌(ع) می‌فرماید مؤمن هر دو را می‌بیند و در آنها تدبر می‌كند و گاهی سراغ داستان مؤمنان وارسته می‌رود تا آنان را الگو و اسوه خود قرار دهد و گاهی سراغ جباران گردن‌گش می‌رود تا از كرده‌ها و سرنوشت آنان عبرت بگیرد. او هم ابراهیم خلیل(ع) را مطالعه می‌كند كه سراپا تسلیم حق بود و به همین جهت قله حق‌پرستی را فتح كرد و شهسوار ایمان گردید، و هم داستان فرعون را می‌خواند كه در برابر حق تسلیم نگردید و تنها خود را دید و به باطل روی آورد، و گردن کش شد و ظلم و ستم كرد و حقوق انسان‌‌ها را تضییع نمود. او هم اعمال هر دو نفر و هم سرنوشت آنان را بارها مطالعه می‌كند تا درس بگیرد. 
برای او قرآن مجید كتاب هدایت است و هدایت به این معناست كه خداوند حقیقت و حق‌پرستی و عاقبت حق‌پرستان و نیز باطل و باطل‌پرستی و عاقبت باطل‌پرستان را برای انسان آشكار نماید. در سراسر قرآن مجید چیزی غیر از حق و حق‌پرستی و نتیجه حق پرستی از یك سو، و باطل و باطل پرستی و نتیجه آن، از سوی دیگر، نیست. انسان برای رستگاری خود به چیزی غیر از شناخت حق و گردن نهادن به آن و شناخت باطل و دوری از آن نیاز ندارد. پس اگر مؤمن لازم است كه خود را چون یك حق پرست كامل بیاراید، كلام خدا بهترین آیینه و راهنما برای اوست. 
3- دریافتن ظرافت مسیر و خودشناسی؛ 
همه مطالعه و دقت و توجه مرحله قبل به این نتیجه منتهی می‌شود كه انسان از یك سو خطرات راه را بشناسد و لغزش‌گاه‌ها و جای پاهای محكم و استوار را تشخیص دهد و از سوی دیگر با دیدن راه یافتگان و سقوط كردگان خویشتن خویش و توانایی‌های خود را بشناسد تا بتواند به بهترین صورت ممكن از آنها استفاده نماید. قرآن مجید هم دستگیره‌های محكم و پناه‌گاه‌های مطمئن را نشان داده است و هم لغزشگاههای مهلك و پرتگاههای خطرناك را. انسان با مطالعه كتاب خدا در می‌یابد كه آنانی كه لغزیده‌اند چه اموری باعث لغزش آنان شده است. دل بستن به قدرت و شوكت و مال و منال و حكومت و تاج و تخت و .... چه بسیار انسان‌هایی را كه به تباهی و نیستی كشیده است! در این جهان چه وسوسه‌هایی است كه انسان را از حق پرستی باز می‌دارد و به باطل پرستی می‌كشاند! گاهی برق زر و سیم است كه انسان را به منجلاب باطل‌پرستی می‌كشاند و گاهی شكوه قدرت و پست و مقام است كه انسان را از قله حق پرستی به زیر می‌كشد. به هر حال حق‌پرستی و باطل ستیزی بی‌هزینه نیست و هنگام پرداخت هزینه است كه وسوسه‌ها آغاز می‌گردد و باطل با چهره‌ای آرایش كرده نزد انسان حاضر می‌شود. هنگامی كه گفتن حق و حقیقت برای انسان هزینه دارد، انسان برای توجیه عمل خود به مفاهیمی دینی از قبیل تقیه و اعتدال و .... پناه می‌برد و نه تنها خود، حق را نمی‌گوید بلكه حق گویان را متهم به بی پروایی و تند‌روی و ... می‌كند. 
به هر حال شناخت این مرزهای ظریف و لطیف دقت بسیار می‌طلبد. حتی انسانی كه با چماق بر سر مردم می‌كوبد و حقوق آنان را تضییع می‌كند به شعار «من مأمورم و معذور» پناه می‌برد، غافل از اینكه همان راهی را می‌رود كه قاتلان حسین ابن علی(ع) رفتند. 
انسان مؤمن با مطالعه كتاب خدا نه تنها ظرافت‌های راه را می‌شناسد، بلكه به خویشتن خویش شناخت پیدا می‌كند. اگر من می‌توانم در اوج قله حق پرستی قرار بگیرم چرا خود را به منجلاب باطل‌پرستی فرو افكنم. قیمت و ارزش من بسیار زیاد است و چه زیان و خسران بزرگی است كه خود را به مال و منال و پست و مقام و وعده و وعید و مانند آن بفروشم كه اگر چنین كنم زیانكاری بدبخت خواهم بود. اگر كسانی مانند من در تاریخ بوده‌اند كه قله رفیع انسانیت را فتح كرده‌اند پس من نیز می‌توانم راه آنان را بپیمایم و خود را از منجلاب باطل‌پرستی برهانم و در زمره حق‌پرستان والامقام قرار دهم. 
به هر حال سخن امام(ع) این است كه انسان‌ها با مطالعه كتاب خدا و با نظر در آیینه سخن حضرت حق، ظرافت‌ها و لطافت‌ها را در می‌یابند و با تأمل در خویشتن به مقام رفیع خودشناسی نایل می‌آیند. 
4- رسیدن به مقام یقین و آرامش؛ 
همان‌طور كه گذشت ایمان به معنای گردن نهادن به حق و حقیقت است كه البته مقدمه‌ آن شناخت مصادیق این حق و حقیقت است. امام (ع) در پایان این سخن كوتاه بالاترین مرحله این دو وظیفه و تكلیف انسانی را بیان می‌فرماید: «انسان مؤمن، با هوش و زیركی خود به مقام یقین می‌رسد» مقام یقین بالاترین حد شناخت حق است. اما شناخت حق با تمام درجاتش راه و مقدمه است نه منزل و مقصود. منزل و مقصود نهایی عبارت آخر سخن آن حضرت است: «انسان مؤمن با قداست و پاكی خود به مقام آرامش و قرار می‌رسد». شناخت حق به هر درجه كه باشد ارزشمند است و بالاترین درجه آن كه «یقین» است بسیار ارزشمند است؛ اما از آنجا كه مقدمه است همه ارزشش در ذی‌المقدمه نهفته است. شناخت حق در صورتی ارزشمند است كه گردن نهادن به حق را در پی داشته باشد و در صورتی انسان به حق گردن می‌نهد كه خود را پاك كرده باشد و به تعبیر قرآن مجید «مخلَص» شده باشد، یعنی به درجه‌ای رسیده باشد كه هیچ وسوسه‌ای در او كارگر نباشد (حجر/40). 
این مقام، مقام آرامش است. در این مقام فرد مؤمن فانی در حق و حقیقت است و چنان عاشق حق است كه نه خودی می‌بیند و نه خواهشی و تمنایی و نه ترسی و وحشتی. او در راه عشق به حقیقت از همه چیز می‌گذرد و هزینه دادن در راه حق‌پرستی برایش شیرین و گوارا می‌گردد. چنین انسانی فقط به حق می‌اندیشد و در این راه نه تنها از زندانی شدن و محصور گشتن و تبعید شدن و محروم گردیدن و كتك خوردن و كشته شدن باك ندارد، بلكه هر هزینه‌ای را چنان شیرین و گوارا می‌یابد كه چون زینب‌كبری(س) بعد از پرداخت همه هزینه‌ها با قدی افراشته و صدایی رسا می‌فرماید «غیر از زیبایی هیچ ندیدم». این مقام آرامش است كه سرمنزل نهایی مؤمن است. آری قله حق پرستی مقام آرامش و قرار است. 

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

مبعث، فرود وحی و حاکمیت عقل


امانوئل کانت به سال 1784مقاله ای با عنوان «روشنگری چیست؟» نوشت و در آن به تبیین وضعیت جدید انسان پرداخت. او در این مقاله مفهوم روشنگری را چنین بیان می کند: انسان باید از حالت کودکی که خود برای خود ایجاد کرده بیرون آید، یعنی به نیروهای خارج از خود متکی نباشد، بلکه به درک و فهم خود اعتماد کند. او می گوید در دوره روشنگری بشریت در حال رسیدن به دوران بلوغ است و از قبول نیروهای خارج از خود خودداری می نماید و درک و عقل خود را به کار می برد (کالین براون، فلسفه و ایمان مسیحی، ص90). همچنین او در ابتدای کتاب «دین در محدوده خرد محض» می گوید: «از آنجا که اخلاق بر اساس آزادی انسان قرار دارد و به علت همین آزادی است که انسان خود را در مقابل قوانین قطعی مکلف می داند، دیگر احتیاجی نیست که برای درک وظایف خود معتقد باشد که وجود دیگری در بالای او قرار دارد و همچنین برای انجام وظایف خود محرک دیگری غیر از قوانین لازم ندارد». او می گوید: اگر انسان متجدد باید به صورت انسان بالغ زندگی کند، لازم است تمام قدرت های غیر واقعی خارجی را از خود دور سازد و فقط تابع عقل خویش باشد (همان، ص97-98).
نویسنده دیگری اندیشه انسان جدید، مانند نیچه، را اینگونه بیان می کند که: دین مانع رشد و بلوغ بشر است. ما به یک پدرِ بزرگ آسمانی نیازی نداریم. ما حاجتمند رشد و بلوغیم و نیازمندیم که خود والدین خود گردیم. به گفته نیچه، حال که خدا مرده است و ما آن یگانۀ قدسی را کشته ایم، باید خودمان خدا شویم و سرنوشت خود را در دست گیریم. مهم ترین مساله انسان جدید این است که آزاد باشد و خودش مدبر خودش باشد. و البته جریان غالب در اندیشه انسان جدید این است که دین با خودمدبر بودن انسان ناسازگار است (هاپ واکر، لوئیس، «دین به زندگی معنا می بخشد» در، معنای زندگی، ترجمه اعظم پویا، ص127-128).
تمام سخن هگل در کتاب «استقرار شریعت در مذهب مسیح» همین است. او در ابتدای این کتاب می گوید که شریعت به معنای پذیرفتن خدایی قانونگذار است که برای انسان تعیین تکلیف می کند و وظایف انسان و باید و نبایدهای او را مشخص می سازد. به گفته هگل، مسیح آمده بود تا انسان را از این باید و نبایدهایی که از بیرون به انسان تحمیل می شود آزاد و رها سازد. سخن اصلی مسیح این بوده است که انسان تنها باید از عقل و خرد خود دستور بگیرد. و البته نسلهای بعدی مسیحیان این سخن را تحریف کرده اند و شریعت را در این دین مستقر ساخته اند.
به هر حال سخن انسان مدرن این بوده است که مهمترین و ارزشمندترین اصل برای انسان خود فرمانروایی است. به این معنا که انسان تنها از عقل و خرد خود تبعیت کند و آن را حاکم گرداند. البته در این میان کسانی مانند کانت و هگل اصل وجود خدا و اصل دین را رد نکرده اند اما تلاش کرده اند قرائتی از آن ارائه دهند که این خودفرمانروایی را از انسان نگیرد و کسانی مانند نیچه اصل وجود خدا و ارزش و اعتبار دین را رد کرده اند.
پس باید گفت دغدغه اصلی انسان مدرن، چه خداشناس و چه ملحد، خودفرمانروایی انسان و حاکمیت عقل و خرد است. اما گویا این انسان جدید خودفرمانروایی را با ادیان تاریخی سازمان یافته ناسازگار می دیده است. پس در اینجا دو پرسش مهم مطرح است که پاسخ می طلبد. آیا مهم ترین ارزش برای انسان خودفرمانروایی و حاکمیت تمام عیار عقل و خرد است؟ اگر پاسخ این پرسش مثبت باشد پرسش بعدی مطرح می شود که آیا ادیان تاریخی و سازمان یافته ضرورتا با خودفرمانروایی انسان و حاکمیت عقل و خرد او ناسازگارند و آیا هیچ قرائتی از هیچ یک از ادیان شناخته شده وجود ندارد که با این خودفرمانروایی سازگار باشد؟
قبل از پرداختن به پاسخ این دو پرسش مناسب است که اشاره ای به سخن یکی از اندیشمندان معاصر که گویا به گونه ای پاسخ این هر دو پرسش را می دهد، داشته باشیم. این استاد محترم در مصاحبه ای تحت عنوان «عقلانیت و معنویت» به پرسش اول به صورت مستقیم پاسخ نمی دهد اما از فحوای سخن ایشان روشن است که پاسخ ایشان به این پرسش مثبت است و حاکمیت عقل و خرد را بزرگ ترین و مهم ترین ارزش انسانی می داند. اما ایشان به پرسش دوم پاسخی روشن می دهد. ایشان معنویت را در مقابل دینداری قرار می دهد و می گوید:
«تعبد قوام دینداری است، دینداری غیر متعبدانه محال است و پارادوکسیکال است. هر دینداری باید به سخن کس یا کسانی بی چون و چرا التزام داشته باشد. معنویت متعبدانه نیز پارادوکسیکال است. تفاوت دینداری و معنویت این است که دینداری اگر تعبد نداشته باشد، دینداری نیست اما معنویت اگر متعبدانه باشد معنویت نیست».
ایشان درباره نگاه عقلانی انسان معنوی به هستی می گوید: «انسان معنوی بر اساس عقل و وجدان اخلاقی خودش عمل می کند، یعنی التزام نظری او به این یافته های عقل خودش است و التزام عملی او هم بر اساس یافته های وجه اخلاقی اش است، اما در عین حال جهان هستی را همقد و قواره عقل خودش نمی داند. بنابراین می تواند بپذیرد که چیزهایی در جهان هستند که این واقعیت ها فراتر از درک و دریافت عقل می باشند. و اگر قائل بود به اینکه واقعیتی از این واقعیت ها در جهان هست که من قدرت شناخت آن واقعیت را ندارم، آن موقع معنای آن این است که به وجود راز قائل است. در آن موقع یک انسان معنوی می داند که رازی در جهان هست یا رازهایی در جهان هستند؛ یعنی چیزهایی در جهان هست که من از بودن آنها با خبرم اما از چگونگی و چیستی آن بی خبرم که به آنها راز می گوییم. بنابراین، انسان معنوی وجود راز در جهان را منتفی و محال نمی داند و معتقد است چیزهایی در جهان هستند که در عین حال که هستند، در باب آنها هیچ سخنی نمی تواند بگوید، نه نفیا و نه اثباتا ... به تعبیر دیگر چیزهایی که خردپذیر و خرد ستیز هستند، راز نیستند. لذا راز را باید در میان خردگریزها جستجو کرد. در خردگریزها آنهایی که عقل ما در باب آنها هیچ چیز برای گفتن ندارد به اینها راز می گوییم. ممکن است حتی من بگویم زندگی پس از مرگ یک راز است یا جبر و اختیار، قضا و قدر و ... یک راز هستند».
ایشان تنها راه زندگی اصیل را زندگی معنوی می داند یعنی زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود: «دو روش عقل و وجدان اخلاقی در جهان داریم پس هر موقع می خواهیم چیزی را قبول یا رد کنیم، فقط با توسل به عقل و وجدان اخلاقی ام قبول یا رد می کنم، اگر این کار را بکنیم یکی از مولفه های معنویت را داریم، چون یکی از مولفه های معنویت زندگی اصیل است. زندگی اصیل یعنی زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود».
ایشان درباره رابطه یک انسان معنوی با ادیان سازمان یافته می گوید: «...البته این بدان معنا نیست که یک انسان معنوی سخنان بنیان گذاران هیچ دین و مذهبی را قبول ندارد منتها این سخنان را متعبدانه قبول ندارد. هر آدم معنوی نه فقط حق، بلکه وظیفه دارد سخنان بنیان گذاران همه ادیان و مذاهب جهان را بشنود و هرکدام را که با عقل و وجدان اخلاقی اش سازگار بود، بدان التزام عملی و نظری داشته باشد. بنابراین از این سخن اینگونه بر نمی آید که یک انسان معنوی به سخنان بنیانگذاران و ادیان جهانی اعتنا ندارد، بلکه آنها را از سر تعبد قبول ندارد. پس محال نیست که یک انسان معنوی آموزه های دین را بپذیرد، یعنی من می توانم انسان معنوی باشم و عشاء ربانی به جا آورم [و روزه بگیرم] و اما اگر این روزه را از سر تعبد بپذیرم، من را انسان متدین می کند و نه انسان معنوی».
قبل از پرداختن به اصل بحث به نظر می رسد که طرح نکاتی در رابطه با فرمایشات این استاد معظم مفید باشد:
1-ایشان انسان معنوی را در مقابل انسان دیندار قرار دادند. در رابطه با دو کلید-واژه «معنوی» و «دیندار» در کاربرد ایشان قدری ابهام وجود دارد. آیا «انسان معنوی» اشاره به یک مکتب یا جریان موجود در جهان است تا سخن ایشان یک قضیه خارجیه باشد، یا اینکه یک مفهوم کلی است؟ به نظر بعید می رسد که مقصود اولی باشد و اگر مقصود دومی باشد این صرفا یک جعل اصطلاح است. به چه دلیل واژه «معنوی» شامل انسان دیندار نمی شود؟ نکته دیگر اینکه ایشان از کلمه «دیندار» سخن به میان می آورد و نه «ادیان تاریخی سازمان یافته». سخن ایشان از این جهت با سخن امثال کانت و هگل تفاوت دارد. چرا که اینان «دینداری» را در تقابل با خودفرمانروایی نمی بینند، بلکه دین سازمان یافته، برای مثال مسیحیت کنونی، را با حاکمیت عقل و خرد ناسازگار می بینند و حتی تلاش می کنند قرائتی از مسیحیت ارائه دهند که با خودفرمانروایی انسان ناسازگار نباشد (برای مثال، ر.ک. کالین براون، فلسفه و ایمان مسیحی، ص101).
یه هر حال طبق تعریف ایشان انسان معنوی کسی است که تنها به حکم عقل و خرد خود گردن می نهد و انسان دیندار کسی است که به ندای وحی گوش فرا می دهد.
2-ایشان «تعبد» را قوام دینداری و «تعقل» را قوام معنویت می داند. آیا واقعا در همه ادیان و همه قرائت های از ادیان اینگونه است که، به فرموده ایشان، اطاعت محض و بی چون و چرا طلب شود؟ این سخنی است که موضوع این نوشتار است. سخن ما این است که از متون دینی ما بر می آید که وحی دعوت به تعقل و خردورزی است. دعوت وحی این نیست که بیایید و بی چون و چرا تبعیت کنید، بلکه این است که بیایید و تعقل کنید و از تبعیت بی چون و چرا دست بردارید و عقل و خرد را حاکم قرار دهید. حتی سخن وحی و پیامبر را در صورتی بپذیرید که آن را با عقل و فطرت خود هماهنگ یافتید.
3-ایشان می فرماید که انسان معنوی سخن بنیان گذاران ادیان را می شنود و اگر آن را مطابق عقل و خرد و وجدان اخلاقی خود یافت آن را می پذیرد. این سخن متن دعوت قرآن است که می فرماید: «فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه، بشارت بده به بندگان من کسانی که سخن را می شنوند و بهترین را بر میگزینند»(زمر/19). مطابق این آیه قرآن یک انسان دیندار مسلمان می تواند و باید با عقل و خرد خود سخنان را بسنجد و اگر چنین کسی، به تعبیر ایشان، انسان معنوی است، یک مسلمان باید انسان معنوی باشد.
4-ایشان پذیرفته است که با عقل و خرد نمی توان همه زوایای هستی را کاوید و بر آنها احاطه یافت و امور زیادی، راز یا خردگریز باقی می ماند. حال سخن این است که اگر کسی عقل و خرد خود را حاکم کرد و در امور خردپذیر و خرد ستیز تنها از عقل خود پیروی کرد و با همان حکم عقل و با برهان روشن به حجیت و اعتبار وحی رسید و امور خردگریز و راز را از طریق وحی دریافت کرد، آیا چنین کسی از راه زندگی اصیل، به تعبیر ایشان، خارج شده است؟ فرض کنید کسی می خواهدعقل و خرد خود را حاکم کند. او متعهد می شود که در همه امور عالم، یعنی در ابعاد نظری، چیزی را بپذیرد که عقل او می گوید. او جهان را با عقل خود مطالعه کرد و به وجود خدا رسید و به آن گردن نهاد. همچنین او قرآن مجید را مطالعه کرد و تاریخ قرآن و فضای حجاز را، که ظرف پیدایش این کتاب است، مطالعه کرد و عقل او به صورتی روشن و آشکار حکم کرد که این کتاب نمی تواند کتابی زمینی باشد. بعد دید که در این کتاب سخنانی درباره خرد گریزها، مانند وجود فرشته یا، به تعبیر ایشان، وجود معاد، آمده است. آیا اگر چنین کسی به این امور گردن نهاد، زندگی اصیل را از دست داده و حاکمیت عقل و خرد را نپذیرفته است؟ آیا پذیرفتن چیزی که عقل به آن دسترسی ندارد، آن هم با مبنایی عقلانی، زیر پا گذاشتن عقل و خرد است؟
5-ایشان درباره ابعاد عملی می فرماید ممکن است یک انسان معنوی عشاء ربانی یا روزه را بپذیرد اما پذیرش او از طریق تعبد نیست، بلکه از طریق عقل است. مثال ایشان در بخش عبادی دین است. در دین اسلام مهمترین عبادت نماز است و البته همه ارزش نماز، همانطور که در قرآن مجید تصریح شده است، به این است که در بردارنده یاد خداست (طه/14).
حال سخن این است که آیا اگر کسی با عقل و خرد خویش خدا را یافت و نیز با همین عقل و خرد ارزش یاد خدا و تاثیر آن بر آرامش روح و روان و نیز اصلاح زندگی را دریافت و تنها طریقه این یاد خدا و شکل و صورت آن را از وحی گرفت، عقل و خرد خود را نادیده گرفته است؟
این درباره عبادیات دین بود که روح آن یاد خداست. اما درباره احکام اجتماعی دین، که روح آن عدالت است و بخش وسیعی از دینداران عقل را تنها حاکم در حسن عدل و قبح ظلم می دانند و حکم عقل را در شناخت مصادیق آن معتبر می دانند، بحث روشن تر است. و باز در اخلاقیات از این هم روشن تر است، چرا که بسیاری احکام اخلاقی دین را ارشاد به حکم عقل می دانند. البته یک دیندار اگر در جایی مانند قتل از روی ترحم، یعنی آمپول زدن به بیماری که هیچ امیدی به بهبودی او نیست و تنها درد می کشد و التماس می کند که او را با یک آمپول خلاص کنند، عقلش به حکم روشنی نرسید، در چنین موردی جانب شرع را می گیرد و قتل از روی ترحم را مجاز نمی شمارد. در اینجا این انسان هرگز با حکم عقل خود مخالفت نکرده بلکه از عقل خود پیروی کرده است؛ چرا که عقل می گوید از آنجا که با حکم مستقل عقل به راه روشنی نرسیدی، پیروی از شرع حتی اگر ظن آور باشد ترجیح دارد.
6-ایشان از یک سو دغدغه اصلی انسان معنوی را کاهش درد و رنج انسان ها می شمارد. اما از سوی دیگر مسائل کلیدی مانند جبر و اختیار، قضا و قدر، معاد و ... را رازهایی می شمارد که عقل انسان معنوی راهی به آنها ندارد. حال پرسش این است که اینها پرسش های اساسی و وجودی بشر هستند که تا پاسخی برای آنها نیابد معنای وجود او و درد و رنج او و راه درمان رنج او را نمی توان شناخت. انسانی که معلوم نیست که مجبور است یا مختار چگونه می توان دردش را شناخت و چگونه می توان درد او را مداوا کرد؟ انسانی که معلوم نیست سرنوشت او از پیش رقم خورده است یا خودش رقم می زند چگونه می توان درد و رنجش را معالجه کرد؟ برای انسانی که معلوم نیست اهل این دنیاست یا این دنیا مقدمه زندگی اوست و زندگی اصلی او در دنیای دیگری است، چگونه می توان نسخه پیچید؟
اینها پرسش هایی بود که یک شاگرد می توانست از یک استاد بپرسد و در واقع ابهاماتی بود که در سخن استاد برای یک دانش آموز وجود داشت. اما اصل سخن ایشان باز می تواند این باشد که مهمترین ارزش در زندگی انسان این است که عقل و خرد حاکم گردد و انسان خود فرمانروای خویش گردد و در واقع دین جلوی این خود فرمانروایی را می گیرد. از این جهت سخن ایشان با سخن اندیشمندان غربی، که مورد اشاره قرار گرفت، شباهت دارد.
حال به اصل دو پرسشی که مطرح شد بر می گردیم. آیا بالاترین ارزش زندگی انسان خود فرمانروایی و حاکمیت عقل و خرد است؟ نویسنده ای غربی به این پرسش پاسخ منفی می دهد و می گوید برای مثال معناداری زندگی برتر و بالاتر از خودفرمانروایی است («دین به زندگی معنا می بخشد» در «معنای زندگی»، ترجمه اعظم پویا، ص129-131).
اما به نظر می رسد که این سخن ناصواب باشد. انسانیت انسان به حاکمیت عقل و خرد است. اگر تفاوت انسان با موجودات دیگر همین عقل و خرد و همین اختیار به کارگیری عقل و خرد است، پس گرفتن حاکمیت عقل و خرد در واقع گرفتن هویت انسانی است. قرآن مجید جدایی ناپذیری سرشت عقلانی انسان و خودفرمانروایی او را در کوتاهترین لفظ ممکن اینگونه بیان می فرماید: «انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا. انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا؛ ما انسان را از نطفه ای آمیخته آفریدیم تا او را بیازماییم و وی را شنوا و بینا گردانیدیم. ما راه را بدو نمودیم یا سپاسگذار خواهد بود و یا ناسپاسگذار» (انسان/2-3).
پس انسان، عاقل و صاحب درک و فهم آفریده شده است و راه را خود می شناسد و البته همین باعث میشود که راه را خود برگزیند و در واقع خود حاکم خویش باشد.
اما پرسش دوم این است که آیا دین این خود فرمانروایی را اجازه می دهد؟ به تعبیر دیگر خداوند پیامبرانی مبعوث کرده و به آنان پیام داده است. آیا مردم باید از عقل و خرد خود استفاده کنند یا اینکه سخن پیامبران را بشنوند و تبعیت کنند؟
پاسخ ما این است که از متون اسلامی بر می آید که دین نه تنها مانع خود فرمانروایی نیست، بلکه پیام اصلی آن خودفرمانروایی است. کافی است که انسان برای نمونه وصیتی از امام کاظم(ع) به هشام ابن حکم را مرور کند تا به روشنی این مهم را دریابد. آن حضرت در فرازی از این وصیت می فرماید:
«یا هشام! ما بعث الله انبیاءه و رسله الی عباده الا لیعقلوا عن الله؛ فاحسنهم استجابة احسنهم معرفة الله و اعلمهم بامر الله احسنهم عقلا، و اعقلهم ارفعهم درجة فی الدنیا و الاخرة؛ ای هشام! خدا پیامبران و رسولانش را به سوی بندگانش گسیل نداشت جز برای اینکه آنان از طرف خدا تعقل کنند، و کسانی بهتر این فرستادگان را پذیرا می شوند که شناختشان از خدا بهتر باشد و کسانی بهتر دستور خدا را می فهمند که عاقل تر باشند و عاقل ترین آنان در دنیا و آخرت از رتبه و درجه ای برتر و بالاتر برخوردار خواهند بود» (تحف العقول، وصیت امام کاظم(ع) به هشام ابن حکم).
در ادبیات عرب گفته می شود که استثنای در سیاق نفی حکایت از تاکید بسیار زیاد دارد. امام(ع) در جمله ای منفی هدف بعثت انبیا را منحصر در تعقل مردم می کند و در ادامه پذیرفته شدن انبیا توسط مردم و راه شناخت درخواست خدا از انسان ها را عقل و خرد انسان معرفی می کند و نیز تنها عاملی که باعث تعیین جایگاه انسان می شود را میزان تعقل و خردورزی آنان می داند.
آن حضرت در فرازی از این وصیت پیامبران را در کنار عقل قرار می دهد و هر دو را دو حجت الهی میشمارد: «ان لله علی الناس حجتین، حجة ظاهرة و حجة باطنة. فاما الظاهرة فالرسل و الانبیاء و الائمه و اما الباطنة فالعقول؛ به راستی برای خدا بر مردم دو حجت است یکی حجت ظاهر و دیگری حجت باطن. حجت ظاهر همان رسولان و پیامبران و امامانند و حجت باطن عقل و خرد است (همان).
اما در فرازی دیگر گویا برای عقل جایگاهی رفیع تر قائل می شود و به گونه ای سخن می گوید که اگر حجیت عقل نباشد حجیت دیگر هم ناقص و نا تمام است:«ان الله عزوجل اکمل للناس الحجج بالعقول و افضی الیهم بالبیان و دلهم علی ربوبیته بالادلّاء...؛ به راستی خدای تعالی به وسیله عقل ها حجت ها را بر انسان ها تمام کرد و حق را برای آنها بیان نمود و با دلیل و برهان آنان را به پروردگارشان رهنمون شد...» (همان).
آن حضرت در ادامه مواردی را ذکر می کند که در آنها خداوند در زمینه های مختلف اعتقادی و عملی مردم را به خاطر عدم تعقل مورد مواخذه قرار می دهد یا پس از بیان آیات و نشانه ها اشاره می کند که این نشانه ها را تنها با تعقل می توان دریافت و ...
از این سخنان به روشنی بر می آید که بعثت انبیا و ارسال رسل و انزال وحی نه تنها مانع تعقل و خردورزی انسان نیست بلکه هدف آن تنها این است که انسان تعقل کند. مطابق این سخنان انبیا نیامده اند که بگویند از دیگران اطاعت نکنید و از ما اطاعت کنید، بلکه آنان آمده اند که بگویند از هیچ کس بی چون و چرا و چشم و گوش بسته اطاعت نکنید. سخن آنان این بود که چشم و گوش بسته اطاعت نکنید و سخن ما را نیز بشنوید و درباره آن تامل کنید و اگر آن را با عقل و فطرت خود حق یافتید بپذیرید. مقایسه چند فراز دیگر از وصیت امام(ع) این نکته را آشکار می سازد . آن حضرت در فرازی می فرماید: «ای هشام خداوند کسانی را که خردورزی نمی کنند نکوهش کرده است و فرموده است که: و هرگاه به آنان گفته شود پیروی کنید از آنچه خدا نازل کرده گویند پیروی می کنیم آنچه را که پدران خود را بر آن یافتیم؛ آیا پدرانشان اینگونه نبودند که تعقل نمی کردند و [در نتیجه] راه را نمی یافتند» (بقره/165) (همان).
اگر در این فقره تقلید کورکورانه بدون تعقل را محکوم کرده، در فقره ای دیگر تعقل را در این می داند که کسی سخنان را بشنود و درباره آنها تفکر و تعقل کند: «خداوند تعالی اهل عقل و فهم را در کتابش بشارت داد و فرمود: بشارت بده به بندگان من، به آن کسانی که گفتار را می شنوند و بهترین آنها را می پذیرند. آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان می کند و آنان همان خردمندان هستند» (زمر/19)(همان).
پس تا اینجا همه چیز به تعقل بر می گردد. انسان باید سخن را حتی سخن انبیا را بشنود و درباره آن اندیشه کند. آن حضرت در فرازی دیگر این نکته را بیان می کند که انسان عاقل یک راهنما بیشتر ندارد و آن تفکر و اندیشه است: «یا هشام! لکل شیء دلیل و دلیل العاقل التفکر؛ ای هشام! برای هر چیزی دلیل است و دلیل انسان عاقل اندیشیدن و فکر کردن است» (همان).
اینکه هدف از بعثت انبیا و انزال وحی این است که مردم تعقل کنند در آیات و روایات تکرار شده است. امام علی(ع) می فرماید:
«فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیاءه لیستادوهم میثاق فطرته و یذکروهم منسیّ نعمته، و یحتجوا علیهم بالتبلیغ و یثیروا لهم دفائن العقول ... ؛ خداوند پیامبرانش را در میان انسان ها بر انگیخت و پی در پی رسولان خود را به سوی آنان فرستاد، تا پیمان فطرت را از آنان مطالبه نمایند، و نعمت های فراموش شده را به یاد آنان آورند و با ابلاغ دستورات خدا حجت را بر آنان تمام گردانند و گنج های پنهانی عقل ها را آشکار سازند ...» (نهج البلاغه، خ2).
اگر در سخن امام علی(ع) هدف از بعثت انبیا یادآوری فطرت و بیرون آوردن گنجینه عقول است در آیات متعدد قرآنی سخن از این رفته است که کار پیامبر تنها تذکر و یادآوری است (غاشیه/21) و قرآن مجید تنها ذکر و یادآوری است و ... (ص/87؛ یس/69). پس قرآن مجید و پیامبر(ص) سخنی بیرون از عقل و فطرت بشر نیاورده اند و تنها انسان ها را به این عقل و فطرت دعوت می کنند.
در آیه ای دیگر هدف از بعثت انبیا چنین بیان شده است: «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط؛ هر آینه پیامبران خود را با ادله روشن فرستادیم و کتاب و میزان [عقل] را با آنان همراه کردیم تا مردم قسط و عدل را به پا دارند» (حدید/25)
اگر هدف از بعثت انبیا اجرای عدالت است و اگر وحی و عقل به عنوان دو وسیله همراه پیامبر هستند تا مردم عدل را به پا دارند، و اگر انسان ها با عقل خود هم حسن عدل را می فهمند و هم مصادیق آن را، پس باز فلسفه بعثت انبیا دعوت به تعقل و خردورزی است.
هر چند از ظاهر آیه ای از قرآن بر می آید که دو راه برای نجات و رستگاری انسان وجود دارد یکی شنیدن ندای وحی و دیگری تعقل کردن، چنان که خداوند سخن اهل دوزخ را اینگونه نقل می کند که: «و قالوا لو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر؛ و گویند: اگر گوش فرا داده بودیم یا تعقل کرده بودیم در میان دوزخیان نبودیم» (ملک/10)، اما از آیات دیگر بر می آید (مانند، زمر/19) که شنیدن تنها و تفکر و تامل نکردن ارزشی ندارد. پس مقصود از آیه این است که دو راه برای رستگاری وجود دارد یکی تعقل و تامل مستقیم و دیگری شنیدن سخن انبیا و تامل کردن درباره آنها. که البته اگر به معنای واقعی یکی از این دو راه را انسان در پیش گیرد اهل رستگاری است، هرچند از کنار هیچ یک از این دو نمی تواند و نباید بی اعتنا رد شود.
پس باید چنین نتیجه بگیریم که هدف اصلی بعثت انبیا دعوت به تعقل و خردورزی است. قرآن مجید و احادیث اسلامی انسان ها را دعوت به تعقل و تفکر می کنند. سخن متون اسلامی این است که تبعیت محض و کورکورانه و بی چون و چرا و بدون تعقل مردود است. حتی در بعد عملی دین که می توان آن را به سه بخش عبادیات، احکام اجتماعی و اخلاق تقسیم کرد سخن از تبعیت محض و کورکورانه و تعطیلی عقل و خرد نیست. اینکه خداوند می فرماید: «الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ آگاه باشید که با یاد خدا دل ها آرام می گیرد» (رعد/28) نکته ای نیست که با عقل و خرد انسان بیگانه باشد و حتی کسانی که در غرب جدید کارکردگرا هستند و چه بسا حقانیتی برای دین قائل نیستند، این نکته را قبول دارند که عبادت برای مومن آرامبخش است. تنها چیزی را که از انسان خواسته شده است که بپذیرد این است که برای مثال این یاد خدا در شکل نماز باشد: «اقم الصلاة لذکری؛ برای یاد من نماز بخوان»(طه/14). پس این درخواست به هیچ وجه چیزی خلاف عقل و فطرت انسان ها نیست.
خداوند در آیه ای دیگر تمام خواسته های دیگر خود را بیان می کند «ان الله یامر بالعدل و الاحسان؛ خدا به عدالت و نیکویی فرمان می دهد» (نحل/90). عدل همان روح احکام اجتماعی دین است و عقل انسان نیز می تواند آن را درک کند. هیچ حکمی که عقل انسان آن را عادلانه نداند نباید در دین باشد و هر برداشتی از دین که خلاف این باشد برداشتی نادرست است. بخش دوم خواسته های خداوند نیکویی است که همان اخلاق است. همگان بر آنند که این بخش از دستورات دین همه ارشاد به حکم عقل و خرد است.
پس باید نتیجه بگیریم که هدف از بعثت انبیا مطابق متون اسلامی دعوت به عقل و خرد و حاکمیت عقل و خرد و در واقع فرمانروایی انسان بر خویشتن است. حداقل می توان گفت که می تواند قرائتی از دین وجود داشته باشد که با خودفرمانروایی انسان سازگار باشد. بنابراین این حکم کلی که دین و دینداری با حاکمیت عقل و خرد و خودفرمانروایی انسان ناسازگار است، حکمی و سخنی ناصواب است.

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

دین را با تحقیق و تامل باید شناخت و نه با تبعیت از حاکمان

امام کاظم(ع) می فرماید:
«تفقهوا فی دین الله، فان الفقه مفتاح البصیرة و تمام العبادة و السبب الی المنازل الرفیعة و الرتب الجلیلة فی الدین و الدنیا. و فضل الفقیه علی العابد کفضل الشمس علی الکوکب. و من لم یتفقه فی دینه لم یرض الله له عملا؛
در دین خدا آگاهی پیدا کنید، چرا که آگاهی کلید بصیرت و روشن بینی و کمال عبادت است و باعث می شود انسان به درجات بلند و مراتب ارزشمند در دین و دنیا دست یابد. و برتری کسی که از دین آگاهی دارد نسبت به عابد مثل برتری خورشید نسبت به دیگر ستارگان است و کسی که در دین آگاهی نداشته باشد خداوند اعمالش را نمی پسندد» (تحف العقول، کوتاه سخنان امام کاظم«ع»).
کلمه فقه در آیات و روایات به معنای شناخت عمیق دین است که شاید بتوان آن را معادل اسلام شناسی قرار داد (مطهری، آشنایی با علوم اسلامی، اصول فقه، فقه، ص53-54). واژه تفقّه به معنای تلاش برای شناخت دین است. اگر عقل انسان ها دینداری را بر آنان واجب و لازم کرده است همین عقل دین شناسی و تلاش برای شناخت درست دین را به عنوان مقدمه تکلیف، واجب می کند. کما اینکه عقل و خرد آدمی حق پرستی و تسلیم بودن نسبت به حق را تکلیف می کند و امام کاظم(ع) از لقمان حکیم نقل می کند که: «تواضع للحق تکن اعقل الناس؛ در مقابل حق فروتن باش تا خردمندترین مردم باشی» (تحف العقول، وصیت امام کاظم«ع» به هشام). اما اگر عقل می گوید انسان باید در مقابل حق و حقیقت تسلیم باشد، قطعا همین عقل حکم می کند که انسان باید مطالعه و تامل کند تا با روشن بینی و بصیرت مصادیق حق را بشناسد تا به آنها گردن نهد. اگر تنها تکلیف انسان در این دنیا حق پرستی است، عقل و خردی که چنین حکمی را داده است می گوید باید مطالعه و تفکر و تعمق کنی تا مصادیق حق را بشناسی و الا به هیچ وجه معذور نیستی. هیچ کس نمی تواند در پیشگاه خداوند مدعی شود که من حق پرست بوده ام، اما درباره حق اندیشه نکرده ام و آنچه را که دیگران گفته اند چشم بسته پذیرفته ام و به آن گردن نهاده ام. حتی کسی که می خواهد تسلیم حق و حقیقت باشد در صورتی معذور است که وظیفه حق شناسی خود را انجام داده باشد.
امام کاظم(ع) در سخنی که نقل شد مطالعه و دقت در دین خدا را کلید بصیرت و روشن بینی می شمارد و می فرماید که هیچ عبادتی بدون مطالعه و تفکر و روشن بینی، کامل و تمام نیست و هیچ درجه و مقامی بدون تامل و مطالعه حاصل نمی شود و این امر، هم در امر دین و هم دنیا صادق است. معنای این سخن این است که دینداری با تبعیت کورکورانه هیچ سنخیتی ندارد و تمام ارزش آن به بصیرت و روشن بینی است که با مطالعه و دقت حاصل می شود. به همین جهت است که آن حضرت پس از آنکه به برتری انسان آگاه نسبت به عابد اشاره می کند می فرماید که هیچ عملی نزد خدا ارزشمند نیست مگر اینکه از آگاهی دینی ناشی شده باشد.
امام موسی ابن جعفر(ع) کسانی را که تعقل نمی کنند و از این و آن تبعیت می کنند مذمت می کند و به این آیه قرآن مجید استناد می کند که: «و هرگاه به آنان گفته می شود پیروی کنید از آنچه خدا نازل کرده می گویند بلکه پیروی می کنیم آنچه را که آباء و اجدادمان بر آن بودند. آیا اینگونه نبود که پدرانشان نیز تعقل نمی کردند و در نتیجه راه درست را نیافته بودند (انفال/22)» (تحف العقول، وصیت امام کاظم(ع) به هشام).
آن حضرت می فرماید که خدا به اهل فهم و تعقل بشارت داده و فرموده است که: مژده بده به بنده های من، کسانی که سخن را می شنوند و از بهترین آنها پیروی می کنند. اینان کسانی هستند که خدا هدایتشان می کند و اینان همان خردمندان هستند (زمر/17 و 18). همچنین خدا نیز وقتی با بندگان سخن می گوید با دلیل روشن سخن می گوید و حتی خود را با دلیل معرفی می کند (همان).
پس مطابق سخنان امام کاظم(ع) و نیز آیات و روایات اسلامی دینداری با مطالعه و تعقل و تدبر رابطه ای تنگاتنگ دارد و با تبعیت کورکورانه هیچ سنخیتی ندارد. انسان ها در همه زمان ها وظیفه دارند که درباره دین، خود تفکر و تامل کنند و از دیگران تقلید و تبعیت کورکورانه نکنند. اما این امر هرچند در همه زمان ها سختی های خاص خود را دارد ولی در برخی زمان ها سختی اش بسیار بیشتر است. در برخی از زمان ها شناخت دین واقعی بسیار مشکل است و آن زمانی است که حاکمان از دین به عنوان ابزاری برای استحکام و تداوم قدرت خود استفاده کنند. از اتفاق، زمان خود امام کاظم(ع) اینگونه است. دین برای هارون الرشید یک ابزار صرف است. او قرائتی از دین ارائه می دهد که با شیوه حکومت او و اعمال و کردار او سازگار و هماهنگ باشد.
هارون کسی است که پای وعظ فضیل ابن عیاض می نشیند و اشک می ریزد و به ظاهر از هوش می رود، اما به هنگام خشم کسی ظالم تر از او نیست. او نماز می خواند و ظواهر دینی را رعایت می کند اما با کم ترین بهانه ای خون بی گناهان را می ریزد و ظلم و ستم را به آخر می رساند (ر.ک. جرجی زیدان، تاریخ تمدن اسلام، ج5، ص162-163؛ امین، احمد، ضحی الاسلام، ج1، ص112-113).
هارون مانند همه حاکمانی که از دین استفاده ابزاری می کنند عالم نمایانی را دارد که در خدمت حکومت هستند و دین را آنگونه که حکومت می خواهد ارائه می دهند و به توجیه دینی اعمال حکومت اهتمام می ورزند. یحیی ابن عبد الله از نوادگان امام حسن مجتبی و از بزرگان خاندان بنی هاشم است. او در قیام فخّ شرکت کرده و هارون به او امان نامه محکم و قاطعی داده است. هارون میخواهد امان نامه خود را زیر پا بگذارد و یحیی را به قتل برساند، اما می خواهد به این کار شکلی دینی و موجه دهد. به همین جهت شورایی از فقیهان و قاضیان تشکیل می دهد که در آن «محمد ابن حسن شیبانی»، «حسن ابن زیاد لؤلؤی» و «ابو البختری» شرکت دارند. چون شوار تشکیل می شود محمد ابن حسن شیبانی امان نامه را می خواند و آن را درست و بی نقص، و نقض آن را ناروا می شمارد. اما ابو البختری می گوید این امان نامه باطل است چرا که یحیی بر ضد خلیفه قیام کرده و ... به هر حال هارون دستور می دهد تا امان نامه را پاره کنند و به ابو البختری صله و انعام زیاد می دهد و او را به سمت قضاوت منصوب می کند و محمد ابن حسن را از دادن فتوا محروم می سازد و با استناد به رای شورا یحیی را به قتل می رساند (شریف القرشی، باقر، حیاة الامام موسی ابن جعفر، ج2، ص100؛ امین احمد، ضحی الاسلام، ج1، ص204).
نمونه دیگر هنگامی است که هارون در اوایل خلافت عاشق کنیز پدر خود می گردد و کنیز به او می گوید من با پدر تو همبستر شده ام و تو باید از این کار صرف نظر کنی. هارون دست به دامن قاضی خود فروخته، ابو یوسف، می شود و او چنین حکم می کند که ادعای کنیز پذیرفته نیست و او راست گو نیست (عبد الرحمن سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص291) (این در حالی است که طبق فقه اسلامی در این موارد سخن زن ملاک است).
به هر حال اینها نمونه هایی از اعمال هارون و وارونه کردن دین توسط او برای رسیدن به اهداف خود بود. حکومت هایی که دین را ابزاری برای قدرت خود میکنند چهره ای از دین ارائه می دهند که هرگز خوشایند نیست. اینان برای این امر از حربه های مختلفی استفاده می کنند. عالمانی را در اختیار دارند که هنرشان مداحی و توجیه اعمال حاکمان و تحریف دین است. عالمانی که بیش از اینکه دین شناس باشند دین فروشند. این حاکمان صداهای دیگر را خفه می کنند و مانع این می شوند که چهره نورانی دین به مردم معرفی شود. آنان همه بلندگوها را در اختیار کسانی قرار می دهند که با سیاست آنان هماهنگ هستند.
در این اوضاع و احوال شناخت چهره واقعی دین بسیار مشکل می گردد. از دو دسته که بگذریم، یعنی عالمان خود فروخته و عالمان وارسته و روشن بینی که صدایشان خفه شده است، اکثریت مردم چه داوری ای درباره دین دارند؟ آیا دین همین است که هارون می گوید؟ اگر همین است آیا اساسا دین چیز خوبی است و می تواند جامعه را اصلاح کند و انسان ها را به کمال و سعادت برساند؟
در این وضعیت طوفانی و پر گرد و غبار است که اکثریت مردم به دو دسته تقسیم می شوند. یک دسته کسانی هستند که تحت تاثیر عالمان و واعظان دین فروش دنیا پرست می پذیرند که دین همین است که امثال هارون می گویند و آن چیز خوبی است و باید تسلیم آن شد. اینان به امثال هارون تقدس می دهند و برای او احترامی در حد پرستش قائل می شوند. اما دسته دوم کسانی هستند که باز در اثر تبلیغات دستگاه هارون می پذیرند که دین همین است، اما از آنجا که این قرائت از دین را با عقل و فطرت خود ناسازگار می یابند، اصل دین را رد می کنند.
وجه مشترک این دو گروه این است که هر دو مقلدانه دین را شناخته اند. هر دو در این مشترکند که قرائت هارون از دین را به عنوان چهره واقعی و اصلی دین می پذیرند. اما اولی که از اندیشه کمتری برخوردار است، به همین چهره خرد ستیز از دین تن می دهد و دیگری که به عقل و اندیشه خود بهای بیشتر می دهد آن را رد می کند.
از سخن امام کاظم(ع) بر می آید که اساسا هر دو گروه بر خطا هستند و دین را نباید از این و آن گرفت. درباره دین باید مطالعه کرد و چهره واقعی آن را شناخت. اینکه کسانی از دین سوء استفاده می کنند و چهره واقعی آن را پنهان می سازند هرگز نباید باعث شود که مردم چشم بسته بپذیرند که دین همین است که اینان می گویند. تعلیم بزرگان اسلام چیز دیگری است. آنان می گویند برای شناخت دین حتی شخصیتی مثل علی(ع) را باید با اعمال و کردارش سنجید. نه اینکه به صورت پیشینی پذیرفت که حتی شخصیتی مثل علی(ع)  ضرورتا چهره واقعی دین را معرفی می کنند. هنگامی که امام علی(ع) عازم جنگ صفین است، گروهی نزد او می آیند و می گویند ما نمی دانیم حق با تو است یا معاویه، ما به دنبال شما حرکت می کنیم و اعمال هر دو گروه را زیر نظر می گیریم. هرگاه دیدیم که یک گروه اهل بغی و تجاوز و ستم است به گروه مقابل او ملحق می شویم. امام(ع) فرمود: «مرحبا و اهلا، هذا هو الفقه فی الدین و العلم بالسنة، من لم یرض بهذا فهو جائر خائن؛ آفرین، در واقع تفقه در دین و راه آگاهی از آن و علم به سنت و سیره نبوی همین است. هر کس به این نظر شما راضی نباشد ستمگر و خائن است» (وقعة الصفین، ص115، به نقل از، ناظم زاده، سید اصغر، اصحاب امام علی، ج2، ص823).
اگر اعمال و کردار شخصیتی مثل امام علی(ع) را باید با عقل و منطق و مسلمات متون دینی سنجید، تکلیف دیگران روشن است. همه نظام ها و حکومت هایی که خود را دینی و اسلامی می خوانند و با بیان و اعمال و کردارشان قرائتی خاص از اسلام را ارائه می کنند ضرورتا قرائتی که ارائه می دهند مطابق با واقع نیست. بلکه ممکن است سهوا یا عمدا دین را تحریف کرده باشند. باید دین را شناخت و اعمال و کردار آنان را با آن مقایسه کرد، نه اینکه دین را از سخن و اعمال آنان فرا گرفت.
ائمه اطهار(ع) عموما با این مشکل جدی روبرو بوده اند که حاکمانی چهره دین را دگرگونه ارائه می کرده ند. آنان به این جرم محبوس و محصور و شهید می شده اند که تلاش می کرده اند چهره واقعی و درست دین را به مردم معرفی کنند. حال ممکن است کسانی پشت چهره و شخصیت همین ائمه اطهار پنهان شوند و به نام آنان دین خدا را تحریف کنند. چه ظلم بزرگی به این چهره های نورانی است که کسانی به ساحت قدسی این بزرگان به این بهانه جسارت کنند که کسانی از نام آنان سوء استفاده کرده اند؛ کسانی پشت نام آنان سنگر گرفته اند و قرائتی خردستیز و اخلاق ستیز و حق ستیز از دین ارائه می دهند. در این وضعیت وظیفه حق پرستان این است که چهره نورانی آن شخصیت ها را آشکار سازند و قرائت نورانی آنان از دین و معنویت و اخلاق را بیان کنند و جلو سوء استفاده از نام و شخصیت این بزرگان را بگیرند، نه اینکه به این جرم که از نام آنان سوء استفاده شده، به آنان جسارت و بی ادبی کنند.