امانوئل کانت به سال 1784مقاله
ای با عنوان «روشنگری چیست؟» نوشت و در آن به تبیین وضعیت جدید انسان پرداخت. او
در این مقاله مفهوم روشنگری را چنین بیان می کند: انسان باید از حالت کودکی که خود
برای خود ایجاد کرده بیرون آید، یعنی به نیروهای خارج از خود متکی نباشد، بلکه به
درک و فهم خود اعتماد کند. او می گوید در دوره روشنگری بشریت در حال رسیدن به
دوران بلوغ است و از قبول نیروهای خارج از خود خودداری می نماید و درک و عقل خود
را به کار می برد (کالین براون، فلسفه و ایمان
مسیحی، ص90). همچنین او در ابتدای کتاب «دین در محدوده خرد محض» می گوید: «از آنجا
که اخلاق بر اساس آزادی انسان قرار دارد و به علت همین آزادی است که انسان خود را
در مقابل قوانین قطعی مکلف می داند، دیگر احتیاجی نیست که برای درک وظایف خود
معتقد باشد که وجود دیگری در بالای او قرار دارد و همچنین برای انجام وظایف خود
محرک دیگری غیر از قوانین لازم ندارد». او می گوید: اگر انسان متجدد باید به صورت
انسان بالغ زندگی کند، لازم است تمام قدرت های غیر واقعی خارجی را از خود دور سازد
و فقط تابع عقل خویش باشد (همان، ص97-98).
نویسنده دیگری اندیشه انسان جدید، مانند نیچه، را اینگونه بیان می کند که: دین مانع رشد و بلوغ بشر است. ما به یک پدرِ بزرگ آسمانی نیازی نداریم. ما حاجتمند رشد و بلوغیم و نیازمندیم که خود والدین خود گردیم. به گفته نیچه، حال که خدا مرده است و ما آن یگانۀ قدسی را کشته ایم، باید خودمان خدا شویم و سرنوشت خود را در دست گیریم. مهم ترین مساله انسان جدید این است که آزاد باشد و خودش مدبر خودش باشد. و البته جریان غالب در اندیشه انسان جدید این است که دین با خودمدبر بودن انسان ناسازگار است (هاپ واکر، لوئیس، «دین به زندگی معنا می بخشد» در، معنای زندگی، ترجمه اعظم پویا، ص127-128).
تمام سخن هگل در کتاب «استقرار شریعت در مذهب مسیح» همین است. او در ابتدای این کتاب می گوید که شریعت به معنای پذیرفتن خدایی قانونگذار است که برای انسان تعیین تکلیف می کند و وظایف انسان و باید و نبایدهای او را مشخص می سازد. به گفته هگل، مسیح آمده بود تا انسان را از این باید و نبایدهایی که از بیرون به انسان تحمیل می شود آزاد و رها سازد. سخن اصلی مسیح این بوده است که انسان تنها باید از عقل و خرد خود دستور بگیرد. و البته نسلهای بعدی مسیحیان این سخن را تحریف کرده اند و شریعت را در این دین مستقر ساخته اند.
به هر حال سخن انسان مدرن این بوده است که مهمترین و ارزشمندترین اصل برای انسان خود فرمانروایی است. به این معنا که انسان تنها از عقل و خرد خود تبعیت کند و آن را حاکم گرداند. البته در این میان کسانی مانند کانت و هگل اصل وجود خدا و اصل دین را رد نکرده اند اما تلاش کرده اند قرائتی از آن ارائه دهند که این خودفرمانروایی را از انسان نگیرد و کسانی مانند نیچه اصل وجود خدا و ارزش و اعتبار دین را رد کرده اند.
پس باید گفت دغدغه اصلی انسان مدرن، چه خداشناس و چه ملحد، خودفرمانروایی انسان و حاکمیت عقل و خرد است. اما گویا این انسان جدید خودفرمانروایی را با ادیان تاریخی سازمان یافته ناسازگار می دیده است. پس در اینجا دو پرسش مهم مطرح است که پاسخ می طلبد. آیا مهم ترین ارزش برای انسان خودفرمانروایی و حاکمیت تمام عیار عقل و خرد است؟ اگر پاسخ این پرسش مثبت باشد پرسش بعدی مطرح می شود که آیا ادیان تاریخی و سازمان یافته ضرورتا با خودفرمانروایی انسان و حاکمیت عقل و خرد او ناسازگارند و آیا هیچ قرائتی از هیچ یک از ادیان شناخته شده وجود ندارد که با این خودفرمانروایی سازگار باشد؟
قبل از پرداختن به پاسخ این دو پرسش مناسب است که اشاره ای به سخن یکی از اندیشمندان معاصر که گویا به گونه ای پاسخ این هر دو پرسش را می دهد، داشته باشیم. این استاد محترم در مصاحبه ای تحت عنوان «عقلانیت و معنویت» به پرسش اول به صورت مستقیم پاسخ نمی دهد اما از فحوای سخن ایشان روشن است که پاسخ ایشان به این پرسش مثبت است و حاکمیت عقل و خرد را بزرگ ترین و مهم ترین ارزش انسانی می داند. اما ایشان به پرسش دوم پاسخی روشن می دهد. ایشان معنویت را در مقابل دینداری قرار می دهد و می گوید:
«تعبد قوام دینداری است، دینداری غیر متعبدانه محال است و پارادوکسیکال است. هر دینداری باید به سخن کس یا کسانی بی چون و چرا التزام داشته باشد. معنویت متعبدانه نیز پارادوکسیکال است. تفاوت دینداری و معنویت این است که دینداری اگر تعبد نداشته باشد، دینداری نیست اما معنویت اگر متعبدانه باشد معنویت نیست».
ایشان درباره نگاه عقلانی انسان معنوی به هستی می گوید: «انسان معنوی بر اساس عقل و وجدان اخلاقی خودش عمل می کند، یعنی التزام نظری او به این یافته های عقل خودش است و التزام عملی او هم بر اساس یافته های وجه اخلاقی اش است، اما در عین حال جهان هستی را همقد و قواره عقل خودش نمی داند. بنابراین می تواند بپذیرد که چیزهایی در جهان هستند که این واقعیت ها فراتر از درک و دریافت عقل می باشند. و اگر قائل بود به اینکه واقعیتی از این واقعیت ها در جهان هست که من قدرت شناخت آن واقعیت را ندارم، آن موقع معنای آن این است که به وجود راز قائل است. در آن موقع یک انسان معنوی می داند که رازی در جهان هست یا رازهایی در جهان هستند؛ یعنی چیزهایی در جهان هست که من از بودن آنها با خبرم اما از چگونگی و چیستی آن بی خبرم که به آنها راز می گوییم. بنابراین، انسان معنوی وجود راز در جهان را منتفی و محال نمی داند و معتقد است چیزهایی در جهان هستند که در عین حال که هستند، در باب آنها هیچ سخنی نمی تواند بگوید، نه نفیا و نه اثباتا ... به تعبیر دیگر چیزهایی که خردپذیر و خرد ستیز هستند، راز نیستند. لذا راز را باید در میان خردگریزها جستجو کرد. در خردگریزها آنهایی که عقل ما در باب آنها هیچ چیز برای گفتن ندارد به اینها راز می گوییم. ممکن است حتی من بگویم زندگی پس از مرگ یک راز است یا جبر و اختیار، قضا و قدر و ... یک راز هستند».
ایشان تنها راه زندگی اصیل را زندگی معنوی می داند یعنی زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود: «دو روش عقل و وجدان اخلاقی در جهان داریم پس هر موقع می خواهیم چیزی را قبول یا رد کنیم، فقط با توسل به عقل و وجدان اخلاقی ام قبول یا رد می کنم، اگر این کار را بکنیم یکی از مولفه های معنویت را داریم، چون یکی از مولفه های معنویت زندگی اصیل است. زندگی اصیل یعنی زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود».
ایشان درباره رابطه یک انسان معنوی با ادیان سازمان یافته می گوید: «...البته این بدان معنا نیست که یک انسان معنوی سخنان بنیان گذاران هیچ دین و مذهبی را قبول ندارد منتها این سخنان را متعبدانه قبول ندارد. هر آدم معنوی نه فقط حق، بلکه وظیفه دارد سخنان بنیان گذاران همه ادیان و مذاهب جهان را بشنود و هرکدام را که با عقل و وجدان اخلاقی اش سازگار بود، بدان التزام عملی و نظری داشته باشد. بنابراین از این سخن اینگونه بر نمی آید که یک انسان معنوی به سخنان بنیانگذاران و ادیان جهانی اعتنا ندارد، بلکه آنها را از سر تعبد قبول ندارد. پس محال نیست که یک انسان معنوی آموزه های دین را بپذیرد، یعنی من می توانم انسان معنوی باشم و عشاء ربانی به جا آورم [و روزه بگیرم] و اما اگر این روزه را از سر تعبد بپذیرم، من را انسان متدین می کند و نه انسان معنوی».
قبل از پرداختن به اصل بحث به نظر می رسد که طرح نکاتی در رابطه با فرمایشات این استاد معظم مفید باشد:
1-ایشان انسان معنوی را در مقابل انسان دیندار قرار دادند. در رابطه با دو کلید-واژه «معنوی» و «دیندار» در کاربرد ایشان قدری ابهام وجود دارد. آیا «انسان معنوی» اشاره به یک مکتب یا جریان موجود در جهان است تا سخن ایشان یک قضیه خارجیه باشد، یا اینکه یک مفهوم کلی است؟ به نظر بعید می رسد که مقصود اولی باشد و اگر مقصود دومی باشد این صرفا یک جعل اصطلاح است. به چه دلیل واژه «معنوی» شامل انسان دیندار نمی شود؟ نکته دیگر اینکه ایشان از کلمه «دیندار» سخن به میان می آورد و نه «ادیان تاریخی سازمان یافته». سخن ایشان از این جهت با سخن امثال کانت و هگل تفاوت دارد. چرا که اینان «دینداری» را در تقابل با خودفرمانروایی نمی بینند، بلکه دین سازمان یافته، برای مثال مسیحیت کنونی، را با حاکمیت عقل و خرد ناسازگار می بینند و حتی تلاش می کنند قرائتی از مسیحیت ارائه دهند که با خودفرمانروایی انسان ناسازگار نباشد (برای مثال، ر.ک. کالین براون، فلسفه و ایمان مسیحی، ص101).
یه هر حال طبق تعریف ایشان انسان معنوی کسی است که تنها به حکم عقل و خرد خود گردن می نهد و انسان دیندار کسی است که به ندای وحی گوش فرا می دهد.
2-ایشان «تعبد» را قوام دینداری و «تعقل» را قوام معنویت می داند. آیا واقعا در همه ادیان و همه قرائت های از ادیان اینگونه است که، به فرموده ایشان، اطاعت محض و بی چون و چرا طلب شود؟ این سخنی است که موضوع این نوشتار است. سخن ما این است که از متون دینی ما بر می آید که وحی دعوت به تعقل و خردورزی است. دعوت وحی این نیست که بیایید و بی چون و چرا تبعیت کنید، بلکه این است که بیایید و تعقل کنید و از تبعیت بی چون و چرا دست بردارید و عقل و خرد را حاکم قرار دهید. حتی سخن وحی و پیامبر را در صورتی بپذیرید که آن را با عقل و فطرت خود هماهنگ یافتید.
3-ایشان می فرماید که انسان معنوی سخن بنیان گذاران ادیان را می شنود و اگر آن را مطابق عقل و خرد و وجدان اخلاقی خود یافت آن را می پذیرد. این سخن متن دعوت قرآن است که می فرماید: «فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه، بشارت بده به بندگان من کسانی که سخن را می شنوند و بهترین را بر میگزینند»(زمر/19). مطابق این آیه قرآن یک انسان دیندار مسلمان می تواند و باید با عقل و خرد خود سخنان را بسنجد و اگر چنین کسی، به تعبیر ایشان، انسان معنوی است، یک مسلمان باید انسان معنوی باشد.
4-ایشان پذیرفته است که با عقل و خرد نمی توان همه زوایای هستی را کاوید و بر آنها احاطه یافت و امور زیادی، راز یا خردگریز باقی می ماند. حال سخن این است که اگر کسی عقل و خرد خود را حاکم کرد و در امور خردپذیر و خرد ستیز تنها از عقل خود پیروی کرد و با همان حکم عقل و با برهان روشن به حجیت و اعتبار وحی رسید و امور خردگریز و راز را از طریق وحی دریافت کرد، آیا چنین کسی از راه زندگی اصیل، به تعبیر ایشان، خارج شده است؟ فرض کنید کسی می خواهدعقل و خرد خود را حاکم کند. او متعهد می شود که در همه امور عالم، یعنی در ابعاد نظری، چیزی را بپذیرد که عقل او می گوید. او جهان را با عقل خود مطالعه کرد و به وجود خدا رسید و به آن گردن نهاد. همچنین او قرآن مجید را مطالعه کرد و تاریخ قرآن و فضای حجاز را، که ظرف پیدایش این کتاب است، مطالعه کرد و عقل او به صورتی روشن و آشکار حکم کرد که این کتاب نمی تواند کتابی زمینی باشد. بعد دید که در این کتاب سخنانی درباره خرد گریزها، مانند وجود فرشته یا، به تعبیر ایشان، وجود معاد، آمده است. آیا اگر چنین کسی به این امور گردن نهاد، زندگی اصیل را از دست داده و حاکمیت عقل و خرد را نپذیرفته است؟ آیا پذیرفتن چیزی که عقل به آن دسترسی ندارد، آن هم با مبنایی عقلانی، زیر پا گذاشتن عقل و خرد است؟
5-ایشان درباره ابعاد عملی می فرماید ممکن است یک انسان معنوی عشاء ربانی یا روزه را بپذیرد اما پذیرش او از طریق تعبد نیست، بلکه از طریق عقل است. مثال ایشان در بخش عبادی دین است. در دین اسلام مهمترین عبادت نماز است و البته همه ارزش نماز، همانطور که در قرآن مجید تصریح شده است، به این است که در بردارنده یاد خداست (طه/14).
حال سخن این است که آیا اگر کسی با عقل و خرد خویش خدا را یافت و نیز با همین عقل و خرد ارزش یاد خدا و تاثیر آن بر آرامش روح و روان و نیز اصلاح زندگی را دریافت و تنها طریقه این یاد خدا و شکل و صورت آن را از وحی گرفت، عقل و خرد خود را نادیده گرفته است؟
این درباره عبادیات دین بود که روح آن یاد خداست. اما درباره احکام اجتماعی دین، که روح آن عدالت است و بخش وسیعی از دینداران عقل را تنها حاکم در حسن عدل و قبح ظلم می دانند و حکم عقل را در شناخت مصادیق آن معتبر می دانند، بحث روشن تر است. و باز در اخلاقیات از این هم روشن تر است، چرا که بسیاری احکام اخلاقی دین را ارشاد به حکم عقل می دانند. البته یک دیندار اگر در جایی مانند قتل از روی ترحم، یعنی آمپول زدن به بیماری که هیچ امیدی به بهبودی او نیست و تنها درد می کشد و التماس می کند که او را با یک آمپول خلاص کنند، عقلش به حکم روشنی نرسید، در چنین موردی جانب شرع را می گیرد و قتل از روی ترحم را مجاز نمی شمارد. در اینجا این انسان هرگز با حکم عقل خود مخالفت نکرده بلکه از عقل خود پیروی کرده است؛ چرا که عقل می گوید از آنجا که با حکم مستقل عقل به راه روشنی نرسیدی، پیروی از شرع حتی اگر ظن آور باشد ترجیح دارد.
6-ایشان از یک سو دغدغه اصلی انسان معنوی را کاهش درد و رنج انسان ها می شمارد. اما از سوی دیگر مسائل کلیدی مانند جبر و اختیار، قضا و قدر، معاد و ... را رازهایی می شمارد که عقل انسان معنوی راهی به آنها ندارد. حال پرسش این است که اینها پرسش های اساسی و وجودی بشر هستند که تا پاسخی برای آنها نیابد معنای وجود او و درد و رنج او و راه درمان رنج او را نمی توان شناخت. انسانی که معلوم نیست که مجبور است یا مختار چگونه می توان دردش را شناخت و چگونه می توان درد او را مداوا کرد؟ انسانی که معلوم نیست سرنوشت او از پیش رقم خورده است یا خودش رقم می زند چگونه می توان درد و رنجش را معالجه کرد؟ برای انسانی که معلوم نیست اهل این دنیاست یا این دنیا مقدمه زندگی اوست و زندگی اصلی او در دنیای دیگری است، چگونه می توان نسخه پیچید؟
اینها پرسش هایی بود که یک شاگرد می توانست از یک استاد بپرسد و در واقع ابهاماتی بود که در سخن استاد برای یک دانش آموز وجود داشت. اما اصل سخن ایشان باز می تواند این باشد که مهمترین ارزش در زندگی انسان این است که عقل و خرد حاکم گردد و انسان خود فرمانروای خویش گردد و در واقع دین جلوی این خود فرمانروایی را می گیرد. از این جهت سخن ایشان با سخن اندیشمندان غربی، که مورد اشاره قرار گرفت، شباهت دارد.
حال به اصل دو پرسشی که مطرح شد بر می گردیم. آیا بالاترین ارزش زندگی انسان خود فرمانروایی و حاکمیت عقل و خرد است؟ نویسنده ای غربی به این پرسش پاسخ منفی می دهد و می گوید برای مثال معناداری زندگی برتر و بالاتر از خودفرمانروایی است («دین به زندگی معنا می بخشد» در «معنای زندگی»، ترجمه اعظم پویا، ص129-131).
اما به نظر می رسد که این سخن ناصواب باشد. انسانیت انسان به حاکمیت عقل و خرد است. اگر تفاوت انسان با موجودات دیگر همین عقل و خرد و همین اختیار به کارگیری عقل و خرد است، پس گرفتن حاکمیت عقل و خرد در واقع گرفتن هویت انسانی است. قرآن مجید جدایی ناپذیری سرشت عقلانی انسان و خودفرمانروایی او را در کوتاهترین لفظ ممکن اینگونه بیان می فرماید: «انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا. انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا؛ ما انسان را از نطفه ای آمیخته آفریدیم تا او را بیازماییم و وی را شنوا و بینا گردانیدیم. ما راه را بدو نمودیم یا سپاسگذار خواهد بود و یا ناسپاسگذار» (انسان/2-3).
پس انسان، عاقل و صاحب درک و فهم آفریده شده است و راه را خود می شناسد و البته همین باعث میشود که راه را خود برگزیند و در واقع خود حاکم خویش باشد.
اما پرسش دوم این است که آیا دین این خود فرمانروایی را اجازه می دهد؟ به تعبیر دیگر خداوند پیامبرانی مبعوث کرده و به آنان پیام داده است. آیا مردم باید از عقل و خرد خود استفاده کنند یا اینکه سخن پیامبران را بشنوند و تبعیت کنند؟
پاسخ ما این است که از متون اسلامی بر می آید که دین نه تنها مانع خود فرمانروایی نیست، بلکه پیام اصلی آن خودفرمانروایی است. کافی است که انسان برای نمونه وصیتی از امام کاظم(ع) به هشام ابن حکم را مرور کند تا به روشنی این مهم را دریابد. آن حضرت در فرازی از این وصیت می فرماید:
«یا هشام! ما بعث الله انبیاءه و رسله الی عباده الا لیعقلوا عن الله؛ فاحسنهم استجابة احسنهم معرفة الله و اعلمهم بامر الله احسنهم عقلا، و اعقلهم ارفعهم درجة فی الدنیا و الاخرة؛ ای هشام! خدا پیامبران و رسولانش را به سوی بندگانش گسیل نداشت جز برای اینکه آنان از طرف خدا تعقل کنند، و کسانی بهتر این فرستادگان را پذیرا می شوند که شناختشان از خدا بهتر باشد و کسانی بهتر دستور خدا را می فهمند که عاقل تر باشند و عاقل ترین آنان در دنیا و آخرت از رتبه و درجه ای برتر و بالاتر برخوردار خواهند بود» (تحف العقول، وصیت امام کاظم(ع) به هشام ابن حکم).
در ادبیات عرب گفته می شود که استثنای در سیاق نفی حکایت از تاکید بسیار زیاد دارد. امام(ع) در جمله ای منفی هدف بعثت انبیا را منحصر در تعقل مردم می کند و در ادامه پذیرفته شدن انبیا توسط مردم و راه شناخت درخواست خدا از انسان ها را عقل و خرد انسان معرفی می کند و نیز تنها عاملی که باعث تعیین جایگاه انسان می شود را میزان تعقل و خردورزی آنان می داند.
آن حضرت در فرازی از این وصیت پیامبران را در کنار عقل قرار می دهد و هر دو را دو حجت الهی میشمارد: «ان لله علی الناس حجتین، حجة ظاهرة و حجة باطنة. فاما الظاهرة فالرسل و الانبیاء و الائمه و اما الباطنة فالعقول؛ به راستی برای خدا بر مردم دو حجت است یکی حجت ظاهر و دیگری حجت باطن. حجت ظاهر همان رسولان و پیامبران و امامانند و حجت باطن عقل و خرد است (همان).
اما در فرازی دیگر گویا برای عقل جایگاهی رفیع تر قائل می شود و به گونه ای سخن می گوید که اگر حجیت عقل نباشد حجیت دیگر هم ناقص و نا تمام است:«ان الله عزوجل اکمل للناس الحجج بالعقول و افضی الیهم بالبیان و دلهم علی ربوبیته بالادلّاء...؛ به راستی خدای تعالی به وسیله عقل ها حجت ها را بر انسان ها تمام کرد و حق را برای آنها بیان نمود و با دلیل و برهان آنان را به پروردگارشان رهنمون شد...» (همان).
آن حضرت در ادامه مواردی را ذکر می کند که در آنها خداوند در زمینه های مختلف اعتقادی و عملی مردم را به خاطر عدم تعقل مورد مواخذه قرار می دهد یا پس از بیان آیات و نشانه ها اشاره می کند که این نشانه ها را تنها با تعقل می توان دریافت و ...
از این سخنان به روشنی بر می آید که بعثت انبیا و ارسال رسل و انزال وحی نه تنها مانع تعقل و خردورزی انسان نیست بلکه هدف آن تنها این است که انسان تعقل کند. مطابق این سخنان انبیا نیامده اند که بگویند از دیگران اطاعت نکنید و از ما اطاعت کنید، بلکه آنان آمده اند که بگویند از هیچ کس بی چون و چرا و چشم و گوش بسته اطاعت نکنید. سخن آنان این بود که چشم و گوش بسته اطاعت نکنید و سخن ما را نیز بشنوید و درباره آن تامل کنید و اگر آن را با عقل و فطرت خود حق یافتید بپذیرید. مقایسه چند فراز دیگر از وصیت امام(ع) این نکته را آشکار می سازد . آن حضرت در فرازی می فرماید: «ای هشام خداوند کسانی را که خردورزی نمی کنند نکوهش کرده است و فرموده است که: و هرگاه به آنان گفته شود پیروی کنید از آنچه خدا نازل کرده گویند پیروی می کنیم آنچه را که پدران خود را بر آن یافتیم؛ آیا پدرانشان اینگونه نبودند که تعقل نمی کردند و [در نتیجه] راه را نمی یافتند» (بقره/165) (همان).
اگر در این فقره تقلید کورکورانه بدون تعقل را محکوم کرده، در فقره ای دیگر تعقل را در این می داند که کسی سخنان را بشنود و درباره آنها تفکر و تعقل کند: «خداوند تعالی اهل عقل و فهم را در کتابش بشارت داد و فرمود: بشارت بده به بندگان من، به آن کسانی که گفتار را می شنوند و بهترین آنها را می پذیرند. آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان می کند و آنان همان خردمندان هستند» (زمر/19)(همان).
پس تا اینجا همه چیز به تعقل بر می گردد. انسان باید سخن را حتی سخن انبیا را بشنود و درباره آن اندیشه کند. آن حضرت در فرازی دیگر این نکته را بیان می کند که انسان عاقل یک راهنما بیشتر ندارد و آن تفکر و اندیشه است: «یا هشام! لکل شیء دلیل و دلیل العاقل التفکر؛ ای هشام! برای هر چیزی دلیل است و دلیل انسان عاقل اندیشیدن و فکر کردن است» (همان).
اینکه هدف از بعثت انبیا و انزال وحی این است که مردم تعقل کنند در آیات و روایات تکرار شده است. امام علی(ع) می فرماید:
«فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیاءه لیستادوهم میثاق فطرته و یذکروهم منسیّ نعمته، و یحتجوا علیهم بالتبلیغ و یثیروا لهم دفائن العقول ... ؛ خداوند پیامبرانش را در میان انسان ها بر انگیخت و پی در پی رسولان خود را به سوی آنان فرستاد، تا پیمان فطرت را از آنان مطالبه نمایند، و نعمت های فراموش شده را به یاد آنان آورند و با ابلاغ دستورات خدا حجت را بر آنان تمام گردانند و گنج های پنهانی عقل ها را آشکار سازند ...» (نهج البلاغه، خ2).
اگر در سخن امام علی(ع) هدف از بعثت انبیا یادآوری فطرت و بیرون آوردن گنجینه عقول است در آیات متعدد قرآنی سخن از این رفته است که کار پیامبر تنها تذکر و یادآوری است (غاشیه/21) و قرآن مجید تنها ذکر و یادآوری است و ... (ص/87؛ یس/69). پس قرآن مجید و پیامبر(ص) سخنی بیرون از عقل و فطرت بشر نیاورده اند و تنها انسان ها را به این عقل و فطرت دعوت می کنند.
در آیه ای دیگر هدف از بعثت انبیا چنین بیان شده است: «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط؛ هر آینه پیامبران خود را با ادله روشن فرستادیم و کتاب و میزان [عقل] را با آنان همراه کردیم تا مردم قسط و عدل را به پا دارند» (حدید/25)
اگر هدف از بعثت انبیا اجرای عدالت است و اگر وحی و عقل به عنوان دو وسیله همراه پیامبر هستند تا مردم عدل را به پا دارند، و اگر انسان ها با عقل خود هم حسن عدل را می فهمند و هم مصادیق آن را، پس باز فلسفه بعثت انبیا دعوت به تعقل و خردورزی است.
هر چند از ظاهر آیه ای از قرآن بر می آید که دو راه برای نجات و رستگاری انسان وجود دارد یکی شنیدن ندای وحی و دیگری تعقل کردن، چنان که خداوند سخن اهل دوزخ را اینگونه نقل می کند که: «و قالوا لو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر؛ و گویند: اگر گوش فرا داده بودیم یا تعقل کرده بودیم در میان دوزخیان نبودیم» (ملک/10)، اما از آیات دیگر بر می آید (مانند، زمر/19) که شنیدن تنها و تفکر و تامل نکردن ارزشی ندارد. پس مقصود از آیه این است که دو راه برای رستگاری وجود دارد یکی تعقل و تامل مستقیم و دیگری شنیدن سخن انبیا و تامل کردن درباره آنها. که البته اگر به معنای واقعی یکی از این دو راه را انسان در پیش گیرد اهل رستگاری است، هرچند از کنار هیچ یک از این دو نمی تواند و نباید بی اعتنا رد شود.
پس باید چنین نتیجه بگیریم که هدف اصلی بعثت انبیا دعوت به تعقل و خردورزی است. قرآن مجید و احادیث اسلامی انسان ها را دعوت به تعقل و تفکر می کنند. سخن متون اسلامی این است که تبعیت محض و کورکورانه و بی چون و چرا و بدون تعقل مردود است. حتی در بعد عملی دین که می توان آن را به سه بخش عبادیات، احکام اجتماعی و اخلاق تقسیم کرد سخن از تبعیت محض و کورکورانه و تعطیلی عقل و خرد نیست. اینکه خداوند می فرماید: «الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ آگاه باشید که با یاد خدا دل ها آرام می گیرد» (رعد/28) نکته ای نیست که با عقل و خرد انسان بیگانه باشد و حتی کسانی که در غرب جدید کارکردگرا هستند و چه بسا حقانیتی برای دین قائل نیستند، این نکته را قبول دارند که عبادت برای مومن آرامبخش است. تنها چیزی را که از انسان خواسته شده است که بپذیرد این است که برای مثال این یاد خدا در شکل نماز باشد: «اقم الصلاة لذکری؛ برای یاد من نماز بخوان»(طه/14). پس این درخواست به هیچ وجه چیزی خلاف عقل و فطرت انسان ها نیست.
خداوند در آیه ای دیگر تمام خواسته های دیگر خود را بیان می کند «ان الله یامر بالعدل و الاحسان؛ خدا به عدالت و نیکویی فرمان می دهد» (نحل/90). عدل همان روح احکام اجتماعی دین است و عقل انسان نیز می تواند آن را درک کند. هیچ حکمی که عقل انسان آن را عادلانه نداند نباید در دین باشد و هر برداشتی از دین که خلاف این باشد برداشتی نادرست است. بخش دوم خواسته های خداوند نیکویی است که همان اخلاق است. همگان بر آنند که این بخش از دستورات دین همه ارشاد به حکم عقل و خرد است.
پس باید نتیجه بگیریم که هدف از بعثت انبیا مطابق متون اسلامی دعوت به عقل و خرد و حاکمیت عقل و خرد و در واقع فرمانروایی انسان بر خویشتن است. حداقل می توان گفت که می تواند قرائتی از دین وجود داشته باشد که با خودفرمانروایی انسان سازگار باشد. بنابراین این حکم کلی که دین و دینداری با حاکمیت عقل و خرد و خودفرمانروایی انسان ناسازگار است، حکمی و سخنی ناصواب است.
نویسنده دیگری اندیشه انسان جدید، مانند نیچه، را اینگونه بیان می کند که: دین مانع رشد و بلوغ بشر است. ما به یک پدرِ بزرگ آسمانی نیازی نداریم. ما حاجتمند رشد و بلوغیم و نیازمندیم که خود والدین خود گردیم. به گفته نیچه، حال که خدا مرده است و ما آن یگانۀ قدسی را کشته ایم، باید خودمان خدا شویم و سرنوشت خود را در دست گیریم. مهم ترین مساله انسان جدید این است که آزاد باشد و خودش مدبر خودش باشد. و البته جریان غالب در اندیشه انسان جدید این است که دین با خودمدبر بودن انسان ناسازگار است (هاپ واکر، لوئیس، «دین به زندگی معنا می بخشد» در، معنای زندگی، ترجمه اعظم پویا، ص127-128).
تمام سخن هگل در کتاب «استقرار شریعت در مذهب مسیح» همین است. او در ابتدای این کتاب می گوید که شریعت به معنای پذیرفتن خدایی قانونگذار است که برای انسان تعیین تکلیف می کند و وظایف انسان و باید و نبایدهای او را مشخص می سازد. به گفته هگل، مسیح آمده بود تا انسان را از این باید و نبایدهایی که از بیرون به انسان تحمیل می شود آزاد و رها سازد. سخن اصلی مسیح این بوده است که انسان تنها باید از عقل و خرد خود دستور بگیرد. و البته نسلهای بعدی مسیحیان این سخن را تحریف کرده اند و شریعت را در این دین مستقر ساخته اند.
به هر حال سخن انسان مدرن این بوده است که مهمترین و ارزشمندترین اصل برای انسان خود فرمانروایی است. به این معنا که انسان تنها از عقل و خرد خود تبعیت کند و آن را حاکم گرداند. البته در این میان کسانی مانند کانت و هگل اصل وجود خدا و اصل دین را رد نکرده اند اما تلاش کرده اند قرائتی از آن ارائه دهند که این خودفرمانروایی را از انسان نگیرد و کسانی مانند نیچه اصل وجود خدا و ارزش و اعتبار دین را رد کرده اند.
پس باید گفت دغدغه اصلی انسان مدرن، چه خداشناس و چه ملحد، خودفرمانروایی انسان و حاکمیت عقل و خرد است. اما گویا این انسان جدید خودفرمانروایی را با ادیان تاریخی سازمان یافته ناسازگار می دیده است. پس در اینجا دو پرسش مهم مطرح است که پاسخ می طلبد. آیا مهم ترین ارزش برای انسان خودفرمانروایی و حاکمیت تمام عیار عقل و خرد است؟ اگر پاسخ این پرسش مثبت باشد پرسش بعدی مطرح می شود که آیا ادیان تاریخی و سازمان یافته ضرورتا با خودفرمانروایی انسان و حاکمیت عقل و خرد او ناسازگارند و آیا هیچ قرائتی از هیچ یک از ادیان شناخته شده وجود ندارد که با این خودفرمانروایی سازگار باشد؟
قبل از پرداختن به پاسخ این دو پرسش مناسب است که اشاره ای به سخن یکی از اندیشمندان معاصر که گویا به گونه ای پاسخ این هر دو پرسش را می دهد، داشته باشیم. این استاد محترم در مصاحبه ای تحت عنوان «عقلانیت و معنویت» به پرسش اول به صورت مستقیم پاسخ نمی دهد اما از فحوای سخن ایشان روشن است که پاسخ ایشان به این پرسش مثبت است و حاکمیت عقل و خرد را بزرگ ترین و مهم ترین ارزش انسانی می داند. اما ایشان به پرسش دوم پاسخی روشن می دهد. ایشان معنویت را در مقابل دینداری قرار می دهد و می گوید:
«تعبد قوام دینداری است، دینداری غیر متعبدانه محال است و پارادوکسیکال است. هر دینداری باید به سخن کس یا کسانی بی چون و چرا التزام داشته باشد. معنویت متعبدانه نیز پارادوکسیکال است. تفاوت دینداری و معنویت این است که دینداری اگر تعبد نداشته باشد، دینداری نیست اما معنویت اگر متعبدانه باشد معنویت نیست».
ایشان درباره نگاه عقلانی انسان معنوی به هستی می گوید: «انسان معنوی بر اساس عقل و وجدان اخلاقی خودش عمل می کند، یعنی التزام نظری او به این یافته های عقل خودش است و التزام عملی او هم بر اساس یافته های وجه اخلاقی اش است، اما در عین حال جهان هستی را همقد و قواره عقل خودش نمی داند. بنابراین می تواند بپذیرد که چیزهایی در جهان هستند که این واقعیت ها فراتر از درک و دریافت عقل می باشند. و اگر قائل بود به اینکه واقعیتی از این واقعیت ها در جهان هست که من قدرت شناخت آن واقعیت را ندارم، آن موقع معنای آن این است که به وجود راز قائل است. در آن موقع یک انسان معنوی می داند که رازی در جهان هست یا رازهایی در جهان هستند؛ یعنی چیزهایی در جهان هست که من از بودن آنها با خبرم اما از چگونگی و چیستی آن بی خبرم که به آنها راز می گوییم. بنابراین، انسان معنوی وجود راز در جهان را منتفی و محال نمی داند و معتقد است چیزهایی در جهان هستند که در عین حال که هستند، در باب آنها هیچ سخنی نمی تواند بگوید، نه نفیا و نه اثباتا ... به تعبیر دیگر چیزهایی که خردپذیر و خرد ستیز هستند، راز نیستند. لذا راز را باید در میان خردگریزها جستجو کرد. در خردگریزها آنهایی که عقل ما در باب آنها هیچ چیز برای گفتن ندارد به اینها راز می گوییم. ممکن است حتی من بگویم زندگی پس از مرگ یک راز است یا جبر و اختیار، قضا و قدر و ... یک راز هستند».
ایشان تنها راه زندگی اصیل را زندگی معنوی می داند یعنی زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود: «دو روش عقل و وجدان اخلاقی در جهان داریم پس هر موقع می خواهیم چیزی را قبول یا رد کنیم، فقط با توسل به عقل و وجدان اخلاقی ام قبول یا رد می کنم، اگر این کار را بکنیم یکی از مولفه های معنویت را داریم، چون یکی از مولفه های معنویت زندگی اصیل است. زندگی اصیل یعنی زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود».
ایشان درباره رابطه یک انسان معنوی با ادیان سازمان یافته می گوید: «...البته این بدان معنا نیست که یک انسان معنوی سخنان بنیان گذاران هیچ دین و مذهبی را قبول ندارد منتها این سخنان را متعبدانه قبول ندارد. هر آدم معنوی نه فقط حق، بلکه وظیفه دارد سخنان بنیان گذاران همه ادیان و مذاهب جهان را بشنود و هرکدام را که با عقل و وجدان اخلاقی اش سازگار بود، بدان التزام عملی و نظری داشته باشد. بنابراین از این سخن اینگونه بر نمی آید که یک انسان معنوی به سخنان بنیانگذاران و ادیان جهانی اعتنا ندارد، بلکه آنها را از سر تعبد قبول ندارد. پس محال نیست که یک انسان معنوی آموزه های دین را بپذیرد، یعنی من می توانم انسان معنوی باشم و عشاء ربانی به جا آورم [و روزه بگیرم] و اما اگر این روزه را از سر تعبد بپذیرم، من را انسان متدین می کند و نه انسان معنوی».
قبل از پرداختن به اصل بحث به نظر می رسد که طرح نکاتی در رابطه با فرمایشات این استاد معظم مفید باشد:
1-ایشان انسان معنوی را در مقابل انسان دیندار قرار دادند. در رابطه با دو کلید-واژه «معنوی» و «دیندار» در کاربرد ایشان قدری ابهام وجود دارد. آیا «انسان معنوی» اشاره به یک مکتب یا جریان موجود در جهان است تا سخن ایشان یک قضیه خارجیه باشد، یا اینکه یک مفهوم کلی است؟ به نظر بعید می رسد که مقصود اولی باشد و اگر مقصود دومی باشد این صرفا یک جعل اصطلاح است. به چه دلیل واژه «معنوی» شامل انسان دیندار نمی شود؟ نکته دیگر اینکه ایشان از کلمه «دیندار» سخن به میان می آورد و نه «ادیان تاریخی سازمان یافته». سخن ایشان از این جهت با سخن امثال کانت و هگل تفاوت دارد. چرا که اینان «دینداری» را در تقابل با خودفرمانروایی نمی بینند، بلکه دین سازمان یافته، برای مثال مسیحیت کنونی، را با حاکمیت عقل و خرد ناسازگار می بینند و حتی تلاش می کنند قرائتی از مسیحیت ارائه دهند که با خودفرمانروایی انسان ناسازگار نباشد (برای مثال، ر.ک. کالین براون، فلسفه و ایمان مسیحی، ص101).
یه هر حال طبق تعریف ایشان انسان معنوی کسی است که تنها به حکم عقل و خرد خود گردن می نهد و انسان دیندار کسی است که به ندای وحی گوش فرا می دهد.
2-ایشان «تعبد» را قوام دینداری و «تعقل» را قوام معنویت می داند. آیا واقعا در همه ادیان و همه قرائت های از ادیان اینگونه است که، به فرموده ایشان، اطاعت محض و بی چون و چرا طلب شود؟ این سخنی است که موضوع این نوشتار است. سخن ما این است که از متون دینی ما بر می آید که وحی دعوت به تعقل و خردورزی است. دعوت وحی این نیست که بیایید و بی چون و چرا تبعیت کنید، بلکه این است که بیایید و تعقل کنید و از تبعیت بی چون و چرا دست بردارید و عقل و خرد را حاکم قرار دهید. حتی سخن وحی و پیامبر را در صورتی بپذیرید که آن را با عقل و فطرت خود هماهنگ یافتید.
3-ایشان می فرماید که انسان معنوی سخن بنیان گذاران ادیان را می شنود و اگر آن را مطابق عقل و خرد و وجدان اخلاقی خود یافت آن را می پذیرد. این سخن متن دعوت قرآن است که می فرماید: «فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه، بشارت بده به بندگان من کسانی که سخن را می شنوند و بهترین را بر میگزینند»(زمر/19). مطابق این آیه قرآن یک انسان دیندار مسلمان می تواند و باید با عقل و خرد خود سخنان را بسنجد و اگر چنین کسی، به تعبیر ایشان، انسان معنوی است، یک مسلمان باید انسان معنوی باشد.
4-ایشان پذیرفته است که با عقل و خرد نمی توان همه زوایای هستی را کاوید و بر آنها احاطه یافت و امور زیادی، راز یا خردگریز باقی می ماند. حال سخن این است که اگر کسی عقل و خرد خود را حاکم کرد و در امور خردپذیر و خرد ستیز تنها از عقل خود پیروی کرد و با همان حکم عقل و با برهان روشن به حجیت و اعتبار وحی رسید و امور خردگریز و راز را از طریق وحی دریافت کرد، آیا چنین کسی از راه زندگی اصیل، به تعبیر ایشان، خارج شده است؟ فرض کنید کسی می خواهدعقل و خرد خود را حاکم کند. او متعهد می شود که در همه امور عالم، یعنی در ابعاد نظری، چیزی را بپذیرد که عقل او می گوید. او جهان را با عقل خود مطالعه کرد و به وجود خدا رسید و به آن گردن نهاد. همچنین او قرآن مجید را مطالعه کرد و تاریخ قرآن و فضای حجاز را، که ظرف پیدایش این کتاب است، مطالعه کرد و عقل او به صورتی روشن و آشکار حکم کرد که این کتاب نمی تواند کتابی زمینی باشد. بعد دید که در این کتاب سخنانی درباره خرد گریزها، مانند وجود فرشته یا، به تعبیر ایشان، وجود معاد، آمده است. آیا اگر چنین کسی به این امور گردن نهاد، زندگی اصیل را از دست داده و حاکمیت عقل و خرد را نپذیرفته است؟ آیا پذیرفتن چیزی که عقل به آن دسترسی ندارد، آن هم با مبنایی عقلانی، زیر پا گذاشتن عقل و خرد است؟
5-ایشان درباره ابعاد عملی می فرماید ممکن است یک انسان معنوی عشاء ربانی یا روزه را بپذیرد اما پذیرش او از طریق تعبد نیست، بلکه از طریق عقل است. مثال ایشان در بخش عبادی دین است. در دین اسلام مهمترین عبادت نماز است و البته همه ارزش نماز، همانطور که در قرآن مجید تصریح شده است، به این است که در بردارنده یاد خداست (طه/14).
حال سخن این است که آیا اگر کسی با عقل و خرد خویش خدا را یافت و نیز با همین عقل و خرد ارزش یاد خدا و تاثیر آن بر آرامش روح و روان و نیز اصلاح زندگی را دریافت و تنها طریقه این یاد خدا و شکل و صورت آن را از وحی گرفت، عقل و خرد خود را نادیده گرفته است؟
این درباره عبادیات دین بود که روح آن یاد خداست. اما درباره احکام اجتماعی دین، که روح آن عدالت است و بخش وسیعی از دینداران عقل را تنها حاکم در حسن عدل و قبح ظلم می دانند و حکم عقل را در شناخت مصادیق آن معتبر می دانند، بحث روشن تر است. و باز در اخلاقیات از این هم روشن تر است، چرا که بسیاری احکام اخلاقی دین را ارشاد به حکم عقل می دانند. البته یک دیندار اگر در جایی مانند قتل از روی ترحم، یعنی آمپول زدن به بیماری که هیچ امیدی به بهبودی او نیست و تنها درد می کشد و التماس می کند که او را با یک آمپول خلاص کنند، عقلش به حکم روشنی نرسید، در چنین موردی جانب شرع را می گیرد و قتل از روی ترحم را مجاز نمی شمارد. در اینجا این انسان هرگز با حکم عقل خود مخالفت نکرده بلکه از عقل خود پیروی کرده است؛ چرا که عقل می گوید از آنجا که با حکم مستقل عقل به راه روشنی نرسیدی، پیروی از شرع حتی اگر ظن آور باشد ترجیح دارد.
6-ایشان از یک سو دغدغه اصلی انسان معنوی را کاهش درد و رنج انسان ها می شمارد. اما از سوی دیگر مسائل کلیدی مانند جبر و اختیار، قضا و قدر، معاد و ... را رازهایی می شمارد که عقل انسان معنوی راهی به آنها ندارد. حال پرسش این است که اینها پرسش های اساسی و وجودی بشر هستند که تا پاسخی برای آنها نیابد معنای وجود او و درد و رنج او و راه درمان رنج او را نمی توان شناخت. انسانی که معلوم نیست که مجبور است یا مختار چگونه می توان دردش را شناخت و چگونه می توان درد او را مداوا کرد؟ انسانی که معلوم نیست سرنوشت او از پیش رقم خورده است یا خودش رقم می زند چگونه می توان درد و رنجش را معالجه کرد؟ برای انسانی که معلوم نیست اهل این دنیاست یا این دنیا مقدمه زندگی اوست و زندگی اصلی او در دنیای دیگری است، چگونه می توان نسخه پیچید؟
اینها پرسش هایی بود که یک شاگرد می توانست از یک استاد بپرسد و در واقع ابهاماتی بود که در سخن استاد برای یک دانش آموز وجود داشت. اما اصل سخن ایشان باز می تواند این باشد که مهمترین ارزش در زندگی انسان این است که عقل و خرد حاکم گردد و انسان خود فرمانروای خویش گردد و در واقع دین جلوی این خود فرمانروایی را می گیرد. از این جهت سخن ایشان با سخن اندیشمندان غربی، که مورد اشاره قرار گرفت، شباهت دارد.
حال به اصل دو پرسشی که مطرح شد بر می گردیم. آیا بالاترین ارزش زندگی انسان خود فرمانروایی و حاکمیت عقل و خرد است؟ نویسنده ای غربی به این پرسش پاسخ منفی می دهد و می گوید برای مثال معناداری زندگی برتر و بالاتر از خودفرمانروایی است («دین به زندگی معنا می بخشد» در «معنای زندگی»، ترجمه اعظم پویا، ص129-131).
اما به نظر می رسد که این سخن ناصواب باشد. انسانیت انسان به حاکمیت عقل و خرد است. اگر تفاوت انسان با موجودات دیگر همین عقل و خرد و همین اختیار به کارگیری عقل و خرد است، پس گرفتن حاکمیت عقل و خرد در واقع گرفتن هویت انسانی است. قرآن مجید جدایی ناپذیری سرشت عقلانی انسان و خودفرمانروایی او را در کوتاهترین لفظ ممکن اینگونه بیان می فرماید: «انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا. انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا؛ ما انسان را از نطفه ای آمیخته آفریدیم تا او را بیازماییم و وی را شنوا و بینا گردانیدیم. ما راه را بدو نمودیم یا سپاسگذار خواهد بود و یا ناسپاسگذار» (انسان/2-3).
پس انسان، عاقل و صاحب درک و فهم آفریده شده است و راه را خود می شناسد و البته همین باعث میشود که راه را خود برگزیند و در واقع خود حاکم خویش باشد.
اما پرسش دوم این است که آیا دین این خود فرمانروایی را اجازه می دهد؟ به تعبیر دیگر خداوند پیامبرانی مبعوث کرده و به آنان پیام داده است. آیا مردم باید از عقل و خرد خود استفاده کنند یا اینکه سخن پیامبران را بشنوند و تبعیت کنند؟
پاسخ ما این است که از متون اسلامی بر می آید که دین نه تنها مانع خود فرمانروایی نیست، بلکه پیام اصلی آن خودفرمانروایی است. کافی است که انسان برای نمونه وصیتی از امام کاظم(ع) به هشام ابن حکم را مرور کند تا به روشنی این مهم را دریابد. آن حضرت در فرازی از این وصیت می فرماید:
«یا هشام! ما بعث الله انبیاءه و رسله الی عباده الا لیعقلوا عن الله؛ فاحسنهم استجابة احسنهم معرفة الله و اعلمهم بامر الله احسنهم عقلا، و اعقلهم ارفعهم درجة فی الدنیا و الاخرة؛ ای هشام! خدا پیامبران و رسولانش را به سوی بندگانش گسیل نداشت جز برای اینکه آنان از طرف خدا تعقل کنند، و کسانی بهتر این فرستادگان را پذیرا می شوند که شناختشان از خدا بهتر باشد و کسانی بهتر دستور خدا را می فهمند که عاقل تر باشند و عاقل ترین آنان در دنیا و آخرت از رتبه و درجه ای برتر و بالاتر برخوردار خواهند بود» (تحف العقول، وصیت امام کاظم(ع) به هشام ابن حکم).
در ادبیات عرب گفته می شود که استثنای در سیاق نفی حکایت از تاکید بسیار زیاد دارد. امام(ع) در جمله ای منفی هدف بعثت انبیا را منحصر در تعقل مردم می کند و در ادامه پذیرفته شدن انبیا توسط مردم و راه شناخت درخواست خدا از انسان ها را عقل و خرد انسان معرفی می کند و نیز تنها عاملی که باعث تعیین جایگاه انسان می شود را میزان تعقل و خردورزی آنان می داند.
آن حضرت در فرازی از این وصیت پیامبران را در کنار عقل قرار می دهد و هر دو را دو حجت الهی میشمارد: «ان لله علی الناس حجتین، حجة ظاهرة و حجة باطنة. فاما الظاهرة فالرسل و الانبیاء و الائمه و اما الباطنة فالعقول؛ به راستی برای خدا بر مردم دو حجت است یکی حجت ظاهر و دیگری حجت باطن. حجت ظاهر همان رسولان و پیامبران و امامانند و حجت باطن عقل و خرد است (همان).
اما در فرازی دیگر گویا برای عقل جایگاهی رفیع تر قائل می شود و به گونه ای سخن می گوید که اگر حجیت عقل نباشد حجیت دیگر هم ناقص و نا تمام است:«ان الله عزوجل اکمل للناس الحجج بالعقول و افضی الیهم بالبیان و دلهم علی ربوبیته بالادلّاء...؛ به راستی خدای تعالی به وسیله عقل ها حجت ها را بر انسان ها تمام کرد و حق را برای آنها بیان نمود و با دلیل و برهان آنان را به پروردگارشان رهنمون شد...» (همان).
آن حضرت در ادامه مواردی را ذکر می کند که در آنها خداوند در زمینه های مختلف اعتقادی و عملی مردم را به خاطر عدم تعقل مورد مواخذه قرار می دهد یا پس از بیان آیات و نشانه ها اشاره می کند که این نشانه ها را تنها با تعقل می توان دریافت و ...
از این سخنان به روشنی بر می آید که بعثت انبیا و ارسال رسل و انزال وحی نه تنها مانع تعقل و خردورزی انسان نیست بلکه هدف آن تنها این است که انسان تعقل کند. مطابق این سخنان انبیا نیامده اند که بگویند از دیگران اطاعت نکنید و از ما اطاعت کنید، بلکه آنان آمده اند که بگویند از هیچ کس بی چون و چرا و چشم و گوش بسته اطاعت نکنید. سخن آنان این بود که چشم و گوش بسته اطاعت نکنید و سخن ما را نیز بشنوید و درباره آن تامل کنید و اگر آن را با عقل و فطرت خود حق یافتید بپذیرید. مقایسه چند فراز دیگر از وصیت امام(ع) این نکته را آشکار می سازد . آن حضرت در فرازی می فرماید: «ای هشام خداوند کسانی را که خردورزی نمی کنند نکوهش کرده است و فرموده است که: و هرگاه به آنان گفته شود پیروی کنید از آنچه خدا نازل کرده گویند پیروی می کنیم آنچه را که پدران خود را بر آن یافتیم؛ آیا پدرانشان اینگونه نبودند که تعقل نمی کردند و [در نتیجه] راه را نمی یافتند» (بقره/165) (همان).
اگر در این فقره تقلید کورکورانه بدون تعقل را محکوم کرده، در فقره ای دیگر تعقل را در این می داند که کسی سخنان را بشنود و درباره آنها تفکر و تعقل کند: «خداوند تعالی اهل عقل و فهم را در کتابش بشارت داد و فرمود: بشارت بده به بندگان من، به آن کسانی که گفتار را می شنوند و بهترین آنها را می پذیرند. آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان می کند و آنان همان خردمندان هستند» (زمر/19)(همان).
پس تا اینجا همه چیز به تعقل بر می گردد. انسان باید سخن را حتی سخن انبیا را بشنود و درباره آن اندیشه کند. آن حضرت در فرازی دیگر این نکته را بیان می کند که انسان عاقل یک راهنما بیشتر ندارد و آن تفکر و اندیشه است: «یا هشام! لکل شیء دلیل و دلیل العاقل التفکر؛ ای هشام! برای هر چیزی دلیل است و دلیل انسان عاقل اندیشیدن و فکر کردن است» (همان).
اینکه هدف از بعثت انبیا و انزال وحی این است که مردم تعقل کنند در آیات و روایات تکرار شده است. امام علی(ع) می فرماید:
«فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیاءه لیستادوهم میثاق فطرته و یذکروهم منسیّ نعمته، و یحتجوا علیهم بالتبلیغ و یثیروا لهم دفائن العقول ... ؛ خداوند پیامبرانش را در میان انسان ها بر انگیخت و پی در پی رسولان خود را به سوی آنان فرستاد، تا پیمان فطرت را از آنان مطالبه نمایند، و نعمت های فراموش شده را به یاد آنان آورند و با ابلاغ دستورات خدا حجت را بر آنان تمام گردانند و گنج های پنهانی عقل ها را آشکار سازند ...» (نهج البلاغه، خ2).
اگر در سخن امام علی(ع) هدف از بعثت انبیا یادآوری فطرت و بیرون آوردن گنجینه عقول است در آیات متعدد قرآنی سخن از این رفته است که کار پیامبر تنها تذکر و یادآوری است (غاشیه/21) و قرآن مجید تنها ذکر و یادآوری است و ... (ص/87؛ یس/69). پس قرآن مجید و پیامبر(ص) سخنی بیرون از عقل و فطرت بشر نیاورده اند و تنها انسان ها را به این عقل و فطرت دعوت می کنند.
در آیه ای دیگر هدف از بعثت انبیا چنین بیان شده است: «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط؛ هر آینه پیامبران خود را با ادله روشن فرستادیم و کتاب و میزان [عقل] را با آنان همراه کردیم تا مردم قسط و عدل را به پا دارند» (حدید/25)
اگر هدف از بعثت انبیا اجرای عدالت است و اگر وحی و عقل به عنوان دو وسیله همراه پیامبر هستند تا مردم عدل را به پا دارند، و اگر انسان ها با عقل خود هم حسن عدل را می فهمند و هم مصادیق آن را، پس باز فلسفه بعثت انبیا دعوت به تعقل و خردورزی است.
هر چند از ظاهر آیه ای از قرآن بر می آید که دو راه برای نجات و رستگاری انسان وجود دارد یکی شنیدن ندای وحی و دیگری تعقل کردن، چنان که خداوند سخن اهل دوزخ را اینگونه نقل می کند که: «و قالوا لو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر؛ و گویند: اگر گوش فرا داده بودیم یا تعقل کرده بودیم در میان دوزخیان نبودیم» (ملک/10)، اما از آیات دیگر بر می آید (مانند، زمر/19) که شنیدن تنها و تفکر و تامل نکردن ارزشی ندارد. پس مقصود از آیه این است که دو راه برای رستگاری وجود دارد یکی تعقل و تامل مستقیم و دیگری شنیدن سخن انبیا و تامل کردن درباره آنها. که البته اگر به معنای واقعی یکی از این دو راه را انسان در پیش گیرد اهل رستگاری است، هرچند از کنار هیچ یک از این دو نمی تواند و نباید بی اعتنا رد شود.
پس باید چنین نتیجه بگیریم که هدف اصلی بعثت انبیا دعوت به تعقل و خردورزی است. قرآن مجید و احادیث اسلامی انسان ها را دعوت به تعقل و تفکر می کنند. سخن متون اسلامی این است که تبعیت محض و کورکورانه و بی چون و چرا و بدون تعقل مردود است. حتی در بعد عملی دین که می توان آن را به سه بخش عبادیات، احکام اجتماعی و اخلاق تقسیم کرد سخن از تبعیت محض و کورکورانه و تعطیلی عقل و خرد نیست. اینکه خداوند می فرماید: «الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ آگاه باشید که با یاد خدا دل ها آرام می گیرد» (رعد/28) نکته ای نیست که با عقل و خرد انسان بیگانه باشد و حتی کسانی که در غرب جدید کارکردگرا هستند و چه بسا حقانیتی برای دین قائل نیستند، این نکته را قبول دارند که عبادت برای مومن آرامبخش است. تنها چیزی را که از انسان خواسته شده است که بپذیرد این است که برای مثال این یاد خدا در شکل نماز باشد: «اقم الصلاة لذکری؛ برای یاد من نماز بخوان»(طه/14). پس این درخواست به هیچ وجه چیزی خلاف عقل و فطرت انسان ها نیست.
خداوند در آیه ای دیگر تمام خواسته های دیگر خود را بیان می کند «ان الله یامر بالعدل و الاحسان؛ خدا به عدالت و نیکویی فرمان می دهد» (نحل/90). عدل همان روح احکام اجتماعی دین است و عقل انسان نیز می تواند آن را درک کند. هیچ حکمی که عقل انسان آن را عادلانه نداند نباید در دین باشد و هر برداشتی از دین که خلاف این باشد برداشتی نادرست است. بخش دوم خواسته های خداوند نیکویی است که همان اخلاق است. همگان بر آنند که این بخش از دستورات دین همه ارشاد به حکم عقل و خرد است.
پس باید نتیجه بگیریم که هدف از بعثت انبیا مطابق متون اسلامی دعوت به عقل و خرد و حاکمیت عقل و خرد و در واقع فرمانروایی انسان بر خویشتن است. حداقل می توان گفت که می تواند قرائتی از دین وجود داشته باشد که با خودفرمانروایی انسان سازگار باشد. بنابراین این حکم کلی که دین و دینداری با حاکمیت عقل و خرد و خودفرمانروایی انسان ناسازگار است، حکمی و سخنی ناصواب است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر