۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

با کاروان کربلا(10) او که انسانیت را معنا کرد

یکی از تفاوت های اصلی انسان با حیوان در این است که برای حیوان اخلاق معنا نمی دهد، چرا که اخلاق با فعل اختیاری ارتباط دارد و فعل اختیاری با عقل و خرد همراه است. از آنجا که حیوان نه عقل دارد و نه فعل اختیاری، به این معنا که عمل او نتیجه تعقل نیست و در نتیجه سزاوار ستایش و نکوهش نیز نیست، پس نه اعمال او اخلاقی است و نه ضد اخلاق. هیچ حیوانی نه خوش اخلاق است و نه بد اخلاق، چرا که همه افعال او غریزی یا از روی عادت است. اما این انسان است که اعمال و افعالش می تواند مصداق فعل اخلاقی یا غیر اخلاقی باشد و او می تواند عنوان خوش اخلاق و بد اخلاق را بگیرد.
همین توانایی اخلاقی زیستن است که انسان را شایسته تکلیف و امر و نهی الهی می گرداند. این انسان است که شایستگی این را دارد که خدا با فرمان خود دو عنصر اخلاقی را که او با عقل و فطرت خود می فهمد و درک می کند به او یادآوری کند: «ان الله یامر بالعدل والاحسان» خداوند به عدالت و نیکویی فرمان می دهد (نحل/90). از این دو عنصر اصلی اخلاق اولی پایه و سکو است برای دومی که آن پرواز در عالم اخلاق است. احسان و نیکویی فراتر رفتن از عدالت ضمن حفظ آن است. به هر حال این دو واژه دو کلید اخلاق قرآنی است که تمام روابط انسان را با انسان های دیگر مشخص و معین می کند. برای حیوانات نه عدالت معنا می دهد و نه نیکوکاری و همچنین ظلم و اعمال ناشایست نیز برای آنها بی معناست. اما انسان از یک سو باید عدالت را رعایت کند و حقوق دیگران را محترم بشمارد و به آن تجاوز نکند، و از سوی دیگر اگر می خواهد قله های انسانیت را فتح کند باید از عدالت فراتر رود و به احسان، که همان عفو و ایثار است روی آورد و آنها را بال های پرواز خود قرار دهد.
به هر حال انسانیت انسان در گرو اخلاق و رعایت عدالت و احسان است و بنابراین اگر پیامبر خدا(ص) هدف رسالت خود را به کمال رساندن مکارم اخلاق بیان می کند (کنز العمال، ج3، ص16) معنایش این است که هدف رسالت او تمام کردن و کامل کردن انسانیت انسان است. و به همین جهت است که در بیان آن حضرت هیچ عملی در نجات و رستگاری انسان به اندازه اخلاق نیکو تاثیر گذار نیست و هیچ عملی به اندازه اخلاق ناپسند انسان را از نجات و رستگاری دور نمی سازد (محجة البیضاء، ج5، ص90؛ کیمیای سعادت، ج2، ص4).
در تاریخ زندگی بشر اگر چه افراد زیادی برای رسیدن به اهداف نامقدس خود اخلاق را زیر پا گذاشته اند و یا حتی از آن نیز به عنوان ابزار استفاده کرده اند و در نتیجه در واقع از انسانیت فاصله گرفته اند، اما کسانی نیز بوده اند که چنان به اخلاق پایبند بوده اند که بالاترین درجات آن را اصل مسلم زندگی خود قرار داده و آن را به اوج رسانیده اند. اینان در واقع نه تنها انسانیت را به کمال رسانیده اند بلکه در حقیقت آن را معنا کرده اند. اگر اصل انسانیت انسان آن گونه که از آیات متعدد قرآنی بر می آید (حجر، 29) در واقع همان روح الهی است که در پیکر زمینی و خاکی او دمیده شده است، و اگر هدف از خلقت این انسان این بوده که او جانشین خدا بر روی زمین باشد و او به جای خدا زمین را اداره کند (بقره/30)، پس او باید خداگونه باشد و خداگونه جهان را اداره کند و این مستلزم آن است که انسان به اخلاق الهی متخلق شود و به همین جهت به انسان ها دستور داده شده است که: «تخلقوا باخلاق الله» اخلاقتان را خدایی کنید (عین القضات، تمهیدات، ص66)
پس این درست است که انسان هایی خاص، اخلاق خود را خدایی می کنند و اینانند که مقام جانشین خدا بودن خود را درک کرده اند و نسبت به این وظیفه مهم خود آگاهی یافته اند و برای اصلاح جهان و اداره رحمانی آن و برطرف کردن فساد و تباهی از جهان و اداره شیطانی آن اقدام می کنند. اینان مجسمه اخلاق خدایی هستند و این اخلاق در تمام حرکات و سکنات آنان دیده می شود.
انبیا و اولیای الهی همه از این دسته هستند و اساسا بدین جهت برگزیده شده اند که پیشتر خود را به اخلاق خدایی متخلق کرده اند. در میان انسان های عادی نیز، که به اصطلاح نه پیامبر بوده اند ونه امام و نه منصب الهی خاصی داشته اند، گاهی چنین افرادی دیده می شوند. عباس ابن علی ابن ابی طالب(ع) در میان این نمونه ها از برجستگی و درخشندگی خاصی برخوردار است. او در میدان سخت کربلا تبلور روشن اخلاق خدایی است. یکی از اصول مسلم اخلاقی صداقت است. انسان صادق انسانی است که آنچه را که ادعا می کند از یک سو از صمیم قلب اعتقاد دارد و خلاف اعتقاد خود سخنی نمی گوید و از سوی دیگر در عمل هرگز خلاف این اعتقاد و ادعای خود عمل نمی کند. اگر عباس ابن علی(ع) امام حسین(ع) و هدف او را حق یافته و این اعتقاد را اعلام کرده و اگر یزید و یزیدیان را باطل یافته و این را نیز اعلام کرده است، پس اخلاق الهی او حکم می کند تا آخر بایستد و هیچ امری مانع او نگردد. و عباس در واقع اینگونه بود و به عهد و پیمان خود به گونه ای وفادار ماند که هیچ امری نتوانست او را از این امر باز دارد.
امام حسین(ع) از زمانی که با لشکر حر ابن یزید ریاحی روبرو شد و راه بر آن حضرت بسته شد تا زمانی که به شهادت رسید بارها به دشمن اعلام کرد که من برای جنگ نیامده ام و شما مرا دعوت کرده اید و اگر از نظر خود برگشته اید اجازه دهید که به جایی که از آن آمده ام باز گردم. این لشکر کوفه بود که اجازه بازگشت را به امام نداد تا به شهادت رسید. اما این امر برای همه یاران و خویشان آن حضرت به همین صورت نبود و برای آنان فرصت بازگشت و ترک میدان وجود داشت. فرصت ترک میدان و نجات از مرگ برای عباس ابن علی بیش از دیگران بود.
هنگامی که عمر سعد از عبید الله ابن زیاد درباره جنگ با حسین(ع) کسب تکلیف کرد و عبید الله فرمان جنگ قطعی را صادر کرد و آن را به دست شمر داد تا اگر عمر سعد از جنگ کوتاهی کند او فرماندهی را در دست بگیرد، دو بار برای عباس ابن علی و برادرانش از طرف عبید الله امان نامه آوردند. فردی به نام عبد الله ابن ابی محل که برادر زاده ام البنین، مادر عباس، بود از ابن زیاد امان نامه ای برای عباس و بردارانش گرفت و به دست غلامش داد تا به عباس برساند. او در روز تاسوعا امان نامه را به دست عباس رسانید و گفت دایی شما آن را برای شما گرفته است. عباس در پاسخ گفت: به دایی ما سلام برسان و بگو، ما به امان نامه شماها نیازی نداریم، امان خدا بهتر است از امان پسر سمیه (تاریخ طبری، ج5، ص415؛ ابصار العین، ص 58 به نقل از ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص155).
در همین روز نهم محرم شمر ابن ذی الجوشن به خیمه گاه امام حسین(ع) نزدیک شد فریاد زد: پسران خواهر ما کجایند؟ و چون کسی جواب او را نداد سخن خود را چند بار تکرار کرد. امام حسین(ع) به عباس و برادرانش فرمود جواب فامیل خود را بدهید هر چند او فاسق است. عباس همراه برادران بیرون آمده و گفت: ای شمر! چه می خواهی؟ شمر گفت: «به سوی من آیید شما در امان هستید. خود را با برادر خود به کشتن ندهید». اما جوابی که شمر شنید این بود: «خداوند تو و امانت را لعنت کند. آیا ما را امان می دهی ولی فرزند رسول خدا در امان نباشد؟!» (نفس المهموم، ص 217؛ ارشاد مفید، ج2، ص89).
هنگامی که امام حسین(ع) در غروب روز نهم و شب عاشورا برای یاران و خویشان خود خطبه خواند و بیعت را از آنان برداشت و به آنان دستور داد که از تاریکی شب استفاده کرده و خود را نجات دهند، نخستین کسی که برخاست و سخن گفت عباس ابن علی(ع) بود: «برای چه ما دست از تو برداریم. آیا برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم، خداوند هرگز چنین روزی را به ما نشان ندهد» (بحار الانوار، ج44، ص393؛ نفس المهموم، ص219).
این اوج وفاداری و پایبندی به عهد و پیمان و استواری در راه حق و حقیقت و استقامت در راه و وظیفه ای بود که عباس ابن علی(ع) به آن رسیده بود. آن حضرت در روز عاشورا این پایبندی و جوانمردی و غیرت را به کمال رسانید. عباس در این روز از ناحیه امام(ع) مامور می شود که آب به خیمه ها برساند و اطفال را از تشنگی نجات دهد. میزان تشنگی آن حضرت با توجه به هوای گرم کربلا و حوادثی که در آن روز رخ داده قابل وصف نیست.
او بر لشکر دشمن می تازد و آن را می شکافد و خود را به شریعه فرات می رساند. با اسب وارد شریعه می شود به گونه ای که شکم اسب نزدیک سطح آب است. بی اختیار کفی از آب می گیرد تا بنوشد. کسانی که از دور عباس را نظاره می کنند در کمال تعجب می بینند که آب را تا روبروی صورت آورد ولی آن را ننوشید و روی آب ریخت. علت این عمل را باید از رجزی که عباس پس از بیرون آمدن از شریعه خواند فهمید:
         یا نفس من بعد الحسین هونی          فبعده لا کنت ان تکونی
          هذا الحسین شارب المنون            و تشربین بارد المعین
           و الله ما هذا فعال دینی             و لا فعال صادق الیقینی
(بحار الانوار، ج45، ص41؛ به نقل از مطهری، حماسه حسینی، ج1،ص61)
ای نفس! تو بعد از حسین خوار و ذلیل باش و بعد از او نباید زنده باشی!
این حسین شربت مرگ می نوشد و تو می خواهی آب خوشگوار و خنک بنوشی!
به خدا قسم چنین عملی را نه دین روا می شمارد و نه صداقت و اخلاص و جوانمردی!
آری! ایثار فوق عدالت است و بالاترین درجه احسان است. آن، کمال اخلاق و در نتیجه کمال انسانیت است. اما عمل عباس از همه این واژه ها فراتر رفته است. ایثار آن است که از آنچه خود به شدت بدان نیاز داری به نفع دیگران بگذری. ولی آب ننوشیدن عباس در آن لحظه سودی به دیگران نمی رساند. چه در درون عباس می گذرد و چه شعله عشقی فروزان است که نمی تواند قبل از برادر آب بیاشامد و آن را جوانمردی و دینی نمی داند؟ این حالتی غیر قابل وصف است که تنها انسان هایی می توانند درک کنند که اوج قله انسانیت و اخلاق را فتح کرده اند.
درس ارزنده و شکوهمند عباس ابن علی(ع) برای همه بشریت، به ویژه مدعیان دین، این است که ادعای دین و اخلاق و ادعای پرچمداری دین و اخلاق کافی نیست. باید پرچم را در دست داشته باشید و حتی اگر دست راست شما را بریدند با دست چپ و تا آخرین نفس آن را افراشته نگه دارید. اما این بر افراشته بودن پرچم به دست شما در صورتی ارزشمند است که خودتان به دین و اخلاق پایبند باشید. اگر اینگونه نباشید از پرچم تنها به عنوان ابزاری برای دنیای خود استفاده کرده اید و این دیگر نه تنها ارزشمند نیست بلکه ضد ارزش است. این ظلمی آشکار به حسین و نهضت اوست که کسانی مدعی باشند که پرچم او را برافراشته اند، اما در میدان عمل به اخلاق و اصول پذیرفته شده اخلاقی پایبند نباشند و جهانیان آنان را به بی اخلاقی بشناسند. ظلم اینان به حسین(ع) کمتر از ظلم یزیدیان نیست.

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

با کاروان کربلا(9) کلیدواژه رستگاری

اگر در علم کلام و عقاید، که علمی درون دینی است، از چیستی دین پرسیده شود پاسخ می تواند این باشد که اگر مقصود از «دین» مجموعه ای از تعالیم اعتقادی و عملی است که در خارج وجود دارد، می توان آن را به: «برنامه خدا برای رستگاری انسان» تعریف کرد. و البته اگر مقصود از واژه دین، نه مجموعه تعالیم، بلکه دینداری انسان، که امری مربوط به دورن شخص انسان است، باشد، باید آن را به: «گردن نهادن به راهی که خدا برای رستگاری انسان معین کرده است» تعریف کرد. در واقع این معنای دوم همان «ایمان» است.
اما پرسش دیگری که در مرحله بعد می تواند مطرح شود این است که کلید این رستگاری چیست؟ آیا از سنخ اعتقادات و اعمال خاص یک دین است یا از آنها فراتر است؟ آیا این کلید در دست خود انسان است یا بیرون از اختیار اوست؟ ادیان مختلف به این پرسش ها پاسخ هایی متفاوت می دهند. این اختلافات و تفاوت ها از تفاوت نگاه به انسان و نجات او ناشی می شود. برای مثال در مسیحیت انسان در اثر گناه حضرت آدم سقوط کرده و نجات او به این است که از این وضعیت خاصی که برایش پیش آمده رهایی یابد. اما از آنجا که او سقوط کرده است خود به تنهایی نمی تواند راه نجات را بیابد و بپیماید، بلکه راه نجات او در بیرون از خود او قرار دارد. او باید منجی را، یعنی خدایی که جسم گرفته و انسان شده و به صلیب رفته تا نجات انسان را از این وضعیت سقوط با دادن کفاره گناه آدم ممکن کند، بپذیرد و به آن ایمان آورد.
اما از آنجا که نگاه اسلام و قرآن به انسان متفاوت است و انسان هرگز سقوط نکرده و از قدرت و قوت برای شناخت راه نجات و پیمودن آن برخوردار است، کلید نجات و رستگاری نیز متفاوت است. در واقع کلید رستگاری همان چیزی است که این دین نام خود یعنی «اسلام» را از آن گرفته و در واقع اساسی ترین و مهم ترین تعلیم این دین همین است. اسلام به معنای تسلیم شدن در مقابل حق و حقیت و گردن نهادن به آن است. تسلیم بودن و گردن نهادن نسبت به حق و حقیقت و عشق ورزیدن نسبت به آن گوهر دین و پیام اصلی آن است. وقتی در قرآن مجید آمده است که: «در حقیقت دین نزد خدا همان اسلام است» (آل عمران/19) و آمده است: «و هر کس در پی دینی غیر از اسلام باشد هرگز از وی پذیرفته نگردد» (آل عمران/85) مقصود همان حق پرستی است. تنها دین حقیقی که شایستگی نام دین را دارد و مورد قبول خداست تسلیم بودن در مقابل حق و گردن نهادن به آن است. به همین معنا ابراهیم خلیل مسلمان بوده (آل عمران/67) و حضرت یعقوب به فرزندانش وصیت می کند که مواظب باشید غیر مسلمان از دنیا نروید (بقره/132).
پس تمام دینداری انسان این است که نسبت به حق عشق بورزد و به آن گردن نهد و لازمه این عشق، نفرت نسبت به باطل است. نجات و رستگاری انسان تنها و تنها به این است که به حق گردن نهد و تسلیم آن گردد. و البته اگر وظیفه انسان این است که به حق گردن نهد پس یک وظیفه مقدماتی دیگر نیز دارد و آن اینکه به اندازه وُسع و توانایی خود تلاش کند که مصادیق حق را بشناسد. بنابراین انسان اگر می خواهد به سعادت و نجات و رستگاری برسد باید به گونه ای زندگی کند که بتواند در پیشگاه الهی بگوید من دو وظیفه و تکلیف را انجام داده ام، یکی اینکه هر اندازه که حق و حقیقت برایم روشن شده به آن گردن نهاده و تسلیم آن شده ام و نیز هر باطلی که شناخته ام از آن دوری جسته و با آن مبارزه کرده ام؛ و دوم اینکه به اندازه وُسع و توانایی و امکانات خود سعی و تلاش کرده ام که مصادیق حق و باطل را بشناسم و این دو را از هم تمیز دهم. هر کس بتواند این دو ادعا را در پیشگاه خداوند بکند او به تعبیر شهید مطهری(ره) مسلمان فطری و اهل نجات و رستگاری است (عدل الهی، ص318-320)
بنابراین اگر رستگاری انسان در گرو شناخت حق و گردن نهادن به آن و شناخت باطل و دوری کردن از آن است، پس همه انسان ها باید در تمام عمر خود دغدغه اصلیشان همین شناخت این دو امر و عکس العمل مناسب در قبال آنها باشد. انسان ها باید در همه لحظات و مشغول هر کاری که هستند خود را بسنجند و موقعیت خود را نسبت به حق و باطل معین کنند. سخنی که اکنون می گوید چه ربط و نسبتی با حق یا باطل دارد؟ عملی که انجام می دهد وضعیتش چگونه است؟ آیا جایگاهی که در آن قرار گرفته است و پستی که آن را اشغال کرده است مطابق حق است؟ آیا شایستگی آن را دارد و از طریق صحیح و درست به آن رسیده است و...
این مهم ترین درس زندگی و مهم ترین دغدغه انسان و مهم ترین تعلیم دین در گفت و گویی بین امام حسین(ع) و فرزند برومندش علی اکبر بیان می شود. علی اکبر شخصیتی است که نه تنها از صورتی نیکو برخوردار است، بلکه مهم تر از آن اینکه در نیکویی سیرت کم نظیر است. او در پی پدر می آید و چنان نزدیک پدر حرکت می کند که بتواند فرامین و دستورات و خواسته های پدر را قبل  از هر کس اجابت کند. در بین راه علی اکبر متوجه می شود که پدر چندین بار کلمه استرجاع را به زبان آورد: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین»
علی اکبر از پدر می پرسد: «خدا را حمد کردی و آیه استرجاع را خواندی، علت خواندن این آیه چه بود؟»
امام(ع) می فرماید: «پسرم، کمی به خواب رفتم و در عالم خواب شخصی را دیدم که می گفت این قافله می رود و اجل هم در پی آن در حرکت است، از این رویا خبر مرگ را برداشت کردم».
علی اکبر عرض می کند: «یا ابت، لا اراک الله سوءاً، السنا علی الحق؟» ای پدر جان، خدا بدی را از تو دور گرداند، آیا ما بر حق نیستیم؟
امام می فرماید: آری، قسم به خدایی که همه به سوی او باز می گردند ما برحقیم.
علی اکبر عرض می کند: «اذاً لا نبالی، نموت محقین» مرگ را چه باک وقتی که در راه حق می میریم.
امام می فرماید: «جزاک الله من ولدٍ خیر ما جزی الله ولدا عن والده» خداوند بهترین پاداش فرزندی را به تو عنایت کند (تاریخ طبری، ج5، ص407، به نقل از ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص211).
در این گفت و گوی با شکوه نکات مهمی نهفته است. امام رویایی می بیند و به یاد مرگ می افتد و کلمه استرجاع را به زبان می آورد. این عمل امام در فرهنگ اسلامی حاکی از رضایت و تسلیم در مقابل مرگ است و لازمه آن این است که امام خود را بر حق می داند. پس آن حضرت خود را بر حق می داند و مرگ در این راه را می پذیرد. اما سخن علی اکبر در این میان که می پرسد «آیا ما بر حق نیستیم؟» و نیز جمله او پس از پاسخ امام مبنی بر اینکه «اگر ما بر حقیم پس مرگ را چه باک» چه معنایی می دهد؟ هدف علی اکبر از این جملات چیست؟ مگر او نمی داند که امام حسین بر حق است یا حداقل مگر نمی داند که آن حضرت خود را بر حق می داند؟
در جواب باید گفت، پرسش علی اکبر یک استفهام حقیقی نیست، بلکه یک استفهام انکاری است. در واقع این نوع استفهام و پرسش یک اعتراف است. کل پرسش و جمله بعدی علی اکبر در این عبارت خلاصه می شود که: «ما بر حقیم و از شهادت در راه حق باکی نداریم». اما هدف او از این جملات چیست؟ او می خواهد چه چیزی را برای پدر بیان کند؟ آیا او می خواهد به پدر دلداری دهد و یا او را ترغیب کند؟ هیچ یک از این ها نمی تواند درست باشد. بلکه او می خواهد اعتقاد خود به حقانیت راه و برنامه پدر و نیز آمادگی خود برای جانفشانی در این راه را برای پدر بیان کند. او می خواهد موضع خود را نسبت به هدف پدر و میزان استقامت خود را در این راه به پدر اعلام نماید. این امر از جمله  آخر امام(ع) آشکار است. در واقع آن حضرت در جمله آخر فرزند را دعا می کند که حق فرزندی را ادا کردی.
این گونه سخن گفتن بین فرزندی که به جایگاه پدر ایمان دارد، با پدر را می توان در سخن حضرت اسماعیل با پدر در قرآن مجید مشاهده کرد. پدر می گوید: «پسر جان! من در خواب می بینم که تو را ذبح می کنم، نظر تو در این باره چیست؟» اسماعیل در پاسخ سخنی می گوید که فراتر از سخن پدر است. پدر هرگز ادعا نکرد که خدا به من فرمان داده است که تو را ذبح کنم. او تنها خواب خود را نقل کرد. اما این اسماعیل بود که از خواب پدر امر الهی را برداشت کرد و آمادگی خود را برای اجرای این امر اعلام نمود: «ای پدر جان! آنچه را که فرمان داده شده ای انجام ده، مرا ان شاء الله از صابران خواهی یافت» (الصافات/102). پس اسماعیل در این سخن، هم اعتقاد خود نسبت به جایگاه پدر و هم آمادگی خود برای گردن نهادن به ماموریت پدر را اعلام می کند.
آری! علی اکبر درسی کلیدی به بشریت می دهد. ای انسان ها! بسنجید و تامل کنید. آیا در موضع حقی قرار دارید یا موضع باطلی؟ آیا از حق دفاع می کنید یا از باطل؟ این باید دغدغه همیشگی شما باشد که حق را از باطل تمیز دهید. حق و باطل با ادعای افراد و گروهها و نظام ها ثابت نمی شود. اگر اینگونه بود طرف مقابل حسین(ع) هم ادعاهایی داشت. او حسین(ع) را فتنه گر و آشوبگر و بر باطل می شمرد و خود را بر حق می دانست. پس باید تفکر کرد و سنجید و کورکورانه سخنان را نپذیرفت. و البته هرگاه حقانیت مسیر خود را پس از مطالعه و تفکر و تامل دریافتی برای استوار ساختن و پیاده کردن حق و رفع و نابودی باطل از هیچ تلاش و کوششی کوتاهی نکن و آماده باش که هزینه این حق پرستی خود را به طور کامل بپردازی.

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

با کاروان کربلا (8) میدان عروج و سقوط انسان

یکی از تفاوت های اسلام و مسیحیت، یا به تعبیر دقیقتر، قرآن مجید و بخش هایی از عهد جدید، نگاه به انسان است. در حالی که در هر دو دین یا هر دو متن به گونه ای سخن از سقوط انسان است اما در چگونگی این سقوط و ماهیت آن اختلافات زیادی وجود دارد. در مسیحیت سقوط انسان که ذاتی است یعنی ذات و سرشت انسان تباه گردیده، به دست تک تک انسان ها رخ نمی دهد، بلکه همه انسان ها به خاطر گناهی که حضرت آدم(ع) مرتکب شد به این سقوط مبتلا گشته اند و بنابراین هر کودکی با ذات و سرشتی گناه آلود، که از جد خود آدم به ارث برده است، متولد می شود.
اما ماجرای سقوط انسان در قرآن مجید متفاوت است. ماجرای گناه آدم در قرآن مجید نیز آمده است، اما در این کتاب این حادثه هیچ گونه سقوطی را، چه برای خود آدم و چه برای نسل او، در پی ندارد. سقوط برای انسان ممکن است رخ دهد، اما به دست خود او و در واقع این در اختیار خود اوست که سقوط کند یا نه. او می تواند نه تنها سقوط نکند، بلکه عروج نماید و به مکانی صعود نماید که فرشتگان خدا را به آن راهی نیست. این نکته را آیات و سوره های متعددی از قرآن مجید به گونه های مختلف بیان می کند. در سوره مبارکه تین چنین آمده است:
«به نام خداوند بخشاینده مهربان. سوگند به انجیر و زیتون و طور سینا و این شهر امن خدا که ما انسان را قطعا در نیکو ترین شکل و اندازه آفریدیم. سپس او را به اسفل السافلین و پست ترین مراتب پستی منتقل کردیم؛ مگر کسانی را که ایمان آورده به حق گردن نهادند و اعمال شایسته و نیکو انجام دادند، که برای آنان اجر و پاداشی بی منت خواهد بود. پس چه چیز باعث می شود که تو دین را تکذیب نمایی. آیا خداوند نیکوترین داور نیست»
در این سوره از قرآن مجید نکته ای بسیار مهم و اساسی با قسم و تاکید زیاد بیان شده است. انسان کیست و چه وضعیتی دارد و نجات و رستگاری یا هلاکت و سقوط او به چه اموری بستگی دارد و چگونه محقق می شود؟ در این سوره آمده است که انسان به لحاظ خلقت و فطرت و سرشت بسیار نیکوست و هیچ نقص و کمبودی در آن نیست. انسان ممکن است سقوط کند و ممکن است نکند و بلکه به جای اسفل السافلین به اعلی علیین صعود و عروج کند. انسان می تواند همانطور که سرشت نیکویش طلب می کند ایمان بیاورد و به حق و حقیقت تسلیم شود و به آن گردن نهد و اعمال خود را نیکو و صالح گرداند؛ و از سوی دیگر این در اختیار اوست که کفر ورزد و نسبت به حق و حقیقت عناد ورزد و اعمال ناشایست انجام دهد و فساد کند و مرتکب ظلم و ستم گردد.
پس انسان موجودی است که از یک سو بین نقطه اوج و کمال او و نقطه سقوط و فرود او فاصله ای بسیار زیاد است به گونه ای که از بالاترین درجه و مقام مخلوقات تا پایین ترین آن را در بر می گیرد.
اما نکته مهم این است که مطابق قرآن مجید این عروج و سقوط که فاصله آن بسیار زیاد است، در اختیار خود انسان است و اوست که تصمیم می گیرد که سقوط کند یا عروج کند. انسان ها خود ارزش و جایگاه خود را تعیین می کنند و در واقع آنان خودشان خود را قیمت گذاری می کنند.
تاریخ بشریت شاهد هر دو دسته از انسان ها بوده است، انسان هایی که تمام قله ها را فتح کرده، بالاترین مقامات را از زیر پای خود در کرده و پرواز کرده اند. انسان هایی که ارزش خود را برتر و بالاتر از امور زود گذر بچه گانه می دانسته و شرف و کرامت خود را با اسباب بازی های بی ارزش و بی مقدار مبادله نکرده اند. و از سوی دیگر تاریخ شاهد انسان هایی بوده است که برای انسانیت خود هیچ ارزشی قائل نشده اند و شرافت و کرامتی برای خود نگه نداشته اند و اشرف مخلوقات را به جایگاه اسفل مخلوقات فرو افکنده اند و دُر گرانبهای وجود خود را با آب نباتی یا اسباب بازی ای مبادله کرده اند. اینان چنان پست گشته اند که برای رسیدن به این امور کودکانه و ناچیز از هیچ عملی کوتاهی نکرده اند.
کسی که حوصله مطالعه کل تاریخ بشریت را ندارد، کافی است نگاهی به میدان کربلا بیندازد تا هم عروج انسان و هم سقوط او را شاهد باشد. اگر در یک سوی میدان انسان هایی بزرگ و والامقام قرار دارند که حق خلیفه خدا بودن را به خوبی ادا می کنند و به وضوح تمام پاسخ فرشتگان خدا را می دهند؛ فرشتگانی که به خدا بدین سبب اعتراض کردند که کسی را جانشین خود ساخته ای که خون می ریزد وفساد می کند. آری! خدا چیزی می دانست که فرشتگان نمی دانستند. درست است که انسان هایی که خویشتن خویش را نشناخته اند و قدر و ارزش خود را ندانسته اند خون می ریزند و فساد و تباهی به پا می کنند، اما همه بشریت این نیست. کسانی هم هستند که به این گوهر گرانبها معرفت پیدا کرده اند و خود را از منجلاب انانیت بیرون کشیده اند، به ملکوت معنا پرواز کرده اند و فرشتگان خدا را زیر پای خود قرار داده اند. در میدان عشق بازی کربلا، چنین انسان هایی وجود داشتند که انسانیت را اعتلا بخشیدند.
اما اگر در این میدان کربلا شکوه انسانیت، که از چشم فرشتگان مخفی مانده بود، خودنمایی می کند، در همین میدان سقوط انسانیت نیز و فساد و تباهی او، که فرشتگان را به اعتراض وا داشت، دیده می شود. به راستی این انسان که می تواند به جایگاهی غیر قابل وصف و تصور عروج کند، به چه اندازه و تا کجا می تواند سقوط کند؟!
عجیب است که در یک میدان و در یک صحنه هم اوج عروج انسان دیده می شود و هم نهایت سقوط او. دسته ای بالای سر فرشتگان پرواز می کنند و دسته ای دیگر پایین پای همه حیوانات در لجنزار پلیدی ها دست و پا می زنند.
انسان هایی برای رسیدن به اهدافی نامقدس از ابزارهایی نفرت انگیز استفاده می کنند. اگر در یک سوی میدان انسان هایی خود را عزیز می دارند و جان می دهند اما خود را ذلیل و خوار نمی گرداند، اما در این سوی میدان مسابقه ای عجیب در جریان است. دیوهایی در شکل و قیافه انسان برای تقرب به دستگاه فاسد یزیدی به اعمالی دست می زنند که از هیچ حیوانی ساخته نیست. در میدان کربلا جنگی بسیار نابرابر برقرار است. در یک سوی میدان چند ده نفر انسان هستند که در واقع به هیچ معنا خواهان جنگ نبوده اند و آنان را به زور به این میدان آورده اند. اما در سوی دیگر میدان هزاران نفر جنگجوی تا دندان مسلح قرار دارند. نتیجه این جنگ تحمیلی و نابرابر آشکار و روشن است. آیا این جنگ تحمیلی و نابرابر نمی توانسته جوانمردانه صورت گیرد؟ آیا لازم بود که تمام اصول اخلاق زیر پا گذاشته شود؟ آیا لازم بود آب بر خیام حرم امام حسین بسته شود؟ آیا لازم بود اطفال خردسال از شدت تشنگی فریاد العطششان بلند شود؟ آیا لازم بود خیمه ها به آتش کشیده شود؟ آیا لازم بود بر بدن ها اسب دوانیده شود و...
اوج این نا مردمی و ناجوانمردی زمانی بود که امام حسین(ع) در اوج کارزار به خیمه می آید و مشاهده می کند که طفل شیرخواره اش، علی اصغر، از شدت تشنگی بی تابی می کند. بنا به نقلی طفل شیر خواره را جلوی لشکر آورده و با صدایی بلند می فرماید: اگر من به گمان شما گناهکار و خطاکارم این طفل قطعا گناهی ندارد؛ او را بگیرید و آبی به او بدهید.
حسین(ع) در اینجا چیزی برای خود نمی خواهد که گفته شود به دشمن التماس کرده است. او با این کار، اگر رخ داده باشد، دو وظیفه مهم و اساسی را انجام داده است. یکی عطوفت پدری و وظیفه پدر بودن و دیگری وظیفه راهنمایی و هدایت جامعه؛ همه انبیا و ائمه وظیفه اصلیشان این بوده است که به صورت های مختلف فطرت انسان ها را بیدار کرده و به آنها تذکر دهند. معنای هدایت انبیا همین بیدار کردن فطرت و به کار انداختن عقول بوده است. امام حسین(ع) با نشان دادن طفل شیر خواره ای که بی تابی می کند بزرگ ترین دلیل و شاهد را بر باطل بودن طرف مقابل ارائه می دهد. سخن امام(ع) به لشکر یزید این است که ای فریب خوردگان که تحت تاثیر تبلیغات دستگاه یزید قرار گرفته اید و گمان می کنید که او بر حق است و در دفاع از دین، که شعارش را می دهد، صادق است، و ای کسانی که باطل بودن یزید را می دانید، اما به خاطر مال و منال و پست و مقام به میدان آمده اید و وجدان خود را فریب می دهید، آگاه شوید و فریب نخورید و فریب ندهید. حق و باطل بودن با صرف ادعا محقق نمی شود، بلکه در میدان عمل است که این امر معلوم می گردد. کسی که برای رسیدن به هدف خود به هر کاری دست می زند و به هیچگونه اصول اخلاقی و انسانی پایبند نیست چگونه می تواند مدافع دین باشد؟ این پرچم ها و این شعار ها همه و همه دروغ و خدعه و حیله و فریب است. بیدار شوید و خود را به ورطه سقوط نکشانید!
آری! امام حسین(ع) با این عمل وظیفه امامت خود را که بیدار کردن و آگاهی دادن است، انجام می دهد، و این عمل چنان تکان دهنده است که در لشکر یزید ولوله می اندازد. اما اگر این سوی میدان وظیفه اش را آگاهی دادن و بیدار کردن می داند، در آن سوی میدان کسانی بر جهل مردم سوارند و مجبورند جلوی آگاهی و بیداری مردم را بگیرند؛ به همین جهت است که هر صدایی را که ممکن است باعث بیداری مردم شود در گلو خفه می کنند. عمر سعد به حرمله می گوید حسین را خاموش کن و او با تیری که به گلوی علی اصغر می زند در واقع بیداری و آگاهی مردم را هدف قرار می دهد، چرا که مهمترین لشکر و یاور یزید جهل و نا آگاهی مردم است. و البته این جهل دو جنبه دارد، یکی جهل انسان ها به قدر و منزلت خویش و دیگری جهل به باطل و فاسد بودن دستگاه یزید. حسین(ع) می خواهد در هر دو جنبه آگاهی دهد و حرمله همین را هدف گرفته است.

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

با کاروان کربلا (7) مرگ شیرین

امام حسین(ع) در غروب روز نهم محرم یا تاسوعا یاران و خویشان خود را جمع کرده برای آنان خطبه ای می خواند. آن حضرت پس از تمجید فراوان از یاران و اهل بیت خود می فرماید: من بیعت خود را از شما برداشتم و شما آزادید بروید. پس از تاریکی شب استفاده کرده و خود را نجات دهید چرا که این قوم تنها با من کار دارند. خویشان و یاران آن حضرت سخن می گویند و اعلام می کنند که هرگز چنین کاری را نخواهند کرد. امام سپس می فرماید: پس بدانید که فردا من کشته خواهم شد و همه شما نیز کشته می شوید.
قاسم ابن حسن(ع)، که از کودکی و پس از شهادت پدر در خدمت عموی بزرگوار خود بوده و رشد و تربیت یافته، در آن مجلس حضور دارد. او که نوجوانی بیش نیست، در این تردید است که آیا سخن امام(ع) شامل من هم می شود و من هم به شهادت می رسم؟ در این شب و در این مجلس جایگاه من کجاست و در میدان عشق بازی فردا من چه نقش و جایگاهی دارم؟ او در این تردید و نگرانی است که خدمت عمو می رسد و عرض می کند: آیا من هم فردا جزء کشته شدگانم؟ امام(ع) به نوجوان برادر چه پاسخی بدهد؟ پس می فرماید: پسرم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ قاسم عرض می کند: عمو جان! شیرین تر از عسل است. امام(ع) می فرماید: عمویت به فدایت! آری تو هم پس از ابتلا به بلایی بزرگ کشته خواهی شد (نفس المهموم، ص222).
هرچند برخی در سند این گفت وگو بین امام(ع) و قاسم تشکیک کرده اند (ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص236-237) اما ذکر چند نکته مهم است. نخست اینکه در جزئیات ماجرای کربلا نمی توان دقت سندی کرد و عمده آنچه نقل می شود، غیر از اصل واقعه و کلیات آن، نمی تواند به صورت دقیق مستند شود. ثانیا چه در این مورد و چه در غیر آن در صورتی که یک نقل دارای حجت، متضمن امری خرد ستیز باشد، باید کنار گذاشته شود، چه سندش معتبر باشد و چه نباشد. در صورتی که آن نقل متضمن امری خرد گریزباشد، که پذیرش آن نیاز به تعبد دارد، در این صورت باید در سند آن دقت نمود. اما صورت سومی هم وجود دارد که نقلی متضمن امری خرد پذیر باشد، یعنی امری که عقل صحت و درستی آن را تایید می کند؛ در این صورت حتی ضعف سند خللی ایجاد نمی کند، چرا که پشتوانه حکم عقل را دارد. البته ناقل هم باید توجه داشته باشد که به صورت قطعی نقل نکند. به هر حال این مورد از نوع سوم است، یعنی حاوی مطلبی خرد پذیر است. نکته دیگر اینکه تمام حوادث آن شب و سخنانی که بین امام حسین و یاران و خویشان او رد و بدل شده، حاکی از آن است که امام(ع) در پی این بوده که هر کس فردا با او می ماند آگاهانه و از روی بصیرت این کار را انجام دهد. بنابراین، در این فضا این گفت و گو طبیعی است. از همه اینها گذشته، در واقع همان طور که خواهیم دید در عمل در روز عاشورا همین گفت و گو با زبان دیگر رخ داده است، آنگاه که قاسم برای اذن رفتن به میدان اصرار و التماس می کند و امام(ع) اجازه نمی دهد و این اصرار و التماس بارها و بارها تکرار می شود. قاسم با اصرار و التماس خود نشان می دهد که مرگ در آن میدان برایش شیرین تر از عسل است.
به موضوع اصلی بازگردیم، قاسم ابن حسن نوجوان تردید دارد که آیا در روز عاشورا و در میدان کارزار انسانیت با انانیت او هم به حساب آورده می شود یا نه، و چون این موضوع را از امام(ع) می پرسد، آن حضرت از دیدگاه او درباره مرگ پرسش می کند و قاسم در پاسخ می گوید که مرگ برایش از عسل شیرین تر است. پرسش امام حسین(ع) یکی از مهم ترین پرسش هایی است که هر انسانی باید درباره آن اندیشه کند و برای آن پاسخی بیابد. نوع پاسخ به این پرسش کل زندگی انسان را تحت تاثیر قرار می دهد. آیا اینگونه نیست که مرگ حتمی ترین و مهم ترین حادثه زندگی انسان است؟ هیچ کس در اصل وقوع آن تردید ندارد، اما درباره چیستی آن اختلافاتی مهم وجود دارد. آیا مرگ به معنای نابودی است یا اینکه تولدی دوباره است؟ اگر تولدی دوباره است چه ارتباطی با این زندگی دارد؟ آیا هر کس خود با نوع زندگی خود در اینجا نوع زندگی دیگر خود را رقم می زند و تعیین می کند؟ پاسخی که یک دیندار به پرسش آخر می دهد این است که حتما همین طور است. پس نگاه به مرگ نوع زیستن انسان را در این جهان معین و مشخص می کند.
به تعبیر نویسنده ای غربی، بدون نگاهی درست به مرگ و اینکه آن پایان همه چیز نیست هیچ معنای درستی برای زندگی وجود ندارد. با نگاه درست و صحیح به مرگ است که زندگی معنا پیدا می کند و از پوچی به در می آید. با نگاه درست به مرگ است که اخلاق و اصول انسانی معنا و فلسفه خود را پیدا می کند (هاپ واکر، «دین به زندگی معنا می بخشد» در "معنای زندگی" ترجمه اعظم پویا).
به هر حال از یک سو این مرگ و نگاه به آن است که در دل ستمگران و زورگویان هراس می اندازد و شهد شیرین قدرت را در کام آنان تلخ می گرداند. و باز این نگاه به مرگ است که انسان هایی را چنان شجاع می گرداند که در میدان مبارزه با فساد و تباهی و ظلم و ستم خم به ابرو نمی آورند و محکم و استوار در مقابل هر فشار و شکنجه و تهدید و ارعاب تمام قد می ایستند. هر چه از ناحیه ستمگران و ظالمان قدرت پرست فشار و تهدید بیشتر می شود، آنان به درستی راه خود بیشتر یقین می کنند و مطمئن می شوند که در مسیری گام بر می دارند که راه شرافت و انسانیت و قداست است و پایانی بس نیکو در پی دارد.
آری! نگاه به مرگ با زندگی این دنیا تاثیری متقابل دارند. آن کس که نگاه درستی به مرگ دارد در این زندگی درست زندگی می کند و از ظلم و ستم و تباهی و فساد پرهیز می کند. و آن کس که در این زندگی درست زندگی کند از مرگ نمی هراسد و بلکه مرگ برای او چه بسا شیرین باشد. پس نگاه به مرگ کلید زندگی است. نگاه نادرست به این حادثه حتمی آسایش و آرامش را از انسان می گیرد و باعث تلخکامی می گردد. و از سوی دیگر این نگاه درست است که آرامش و اطمینان را در پی دارد.
به هر حال کسی که دغدغه عدالت و نیکویی را دارد و کسی که در پی آن است که جامعه خود را اصلاح کند و با فساد و تباهی مبارزه کند، نخست باید تکلیف خود را با مرگ روشن سازد. آخرین و مهم ترین چیزی که مفسدان و ظالمان می توانند از انسان بگیرند، جان است. انسان ها معمولا حاضرند همه چیز خود را در راه جان و زندگی خود بدهند و هیچ تهدیدی برای انسان های معمولی سخت تر از تهدید جانی نیست. اما انسانی که تکلیف خود را با مرگ روشن کرده، که البته معنای آن این است که تکلیف خود را با زندگی روشن کرده، هیچ تهدیدی نمی تواند او را از وظیفه اش باز دارد، چرا که تهدیدی برای او وجود ندارد. او در واقع قدرتمند است، چنان قدرتمند که هیچ قدرتی نمی تواند ارکان مملکت وجود او را تهدید کند. چنین انسانی عزتمند و شرافتمند است، چنان عزیز و چنان شریف که به هر آنچه دیگران بدان دل خوش کرده اند به مثابه اسباب بازی های کودکانه می نگرند وخود را فراتر و بالاتر از آن می داند که به این امور دل خوش سازد.
آری! حسین(ع) آمده بود که به انسان ها درس زندگی دهد، اما زندگی درست تنها با نگاه درست به مرگ محقق می شود. اینجاست که آن حضرت نگاه خود را در رابطه با مرگ نیز در فرازی شکوهمند بیان می کند:
«و انی لا اری الموت الا السعاده، و الحیات مع الظالمین الا برما» (تحف العقول، ص245) من مرگ را به جز خوشبختی و سعادت نمی دانم و زندگی با ستمگران را غیر از خسران و تباهی نمی دانم.
پس نگاه قاسم ابن حسن به مرگ همان نگاه حسین(ع) و سایر کسانی که عاشورایی بودند و عاشورایی ماندند بود و به همین جهت بود که در روز عاشورا پس از شهادت علی اکبر خدمت عموی بزرگوار خود می رسد و اجازه رفتن به میدان می خواهد و امام به او اجازه نمی دهد. آنقدر اصرار می ورزد و حتی دست و پای امام را می بوسد تا اینکه اذن می گیرد و نام خود را در میان حق پرستان و باطل ستیزان بزرگ ثبت می کند (ناظم زاده قمی، اصحاب امام حسین، ص237-238).