چند ماه پس از شهادت امام علي (ع) جانشينش امام حسن مجتبي (ع) تن به صلح با فردي داد كه به هيچ وجه شايستگي خلافت بر مسلمين را نداشت و عهدنامه با كسي امضا كرد كه به هيچ عهد و پيماني پايبند نبود. سؤال مهم و اساسي اين است كه چرا آن امام همام به اين امر تن داد و چرا به جنگ ادامه نداد؟ پاسخ خود امام به اين پرسش چيست؟
امام (ع) پس از صلح از سوي افراد مختلف، گاهي دشمن و گاهي دوست، مورد اعتراض يا سؤال واقع شده و امام پاسخهاي متفاوتي داده است كه ميتوان آنها را به دو دسته تقسيم كرد. آن حضرت در پاسخ دشمنان و معاندان،ضعف و بي فايي ياران خود را علت پذيرش صلح مي شمارد اما در جواب دوستان، مصلحت امت را مطرح ميفرمايد.
فردي به نام سفيان ابن ابي ليلي كه از خوارج و مخالفان علي (ع) است، نزد امام ميآيد و با لحني بيادبانه ميگويد: «السلام عليك يا مذل المؤمنين» سلام بر تو اي خوار كننده مؤمنان»
امام در پاسخ او ميفرمايد:
«واي بر تو! اي خارجي، با من به خشنونت سخن مگوي، زيرا رفتار و كردار ناپسند و ناشايست شما مرا مجبور به پذيرش صلح كرد. شما پدرم را كشتيد و سپس به روي من خنجر كشيديد و اردوگاهم را غارت كرديد... واي بر تو! من ديدم كه مردم كوفه قابل اعتماد نيستند و تكيه بر ياري آنان به شكست ميانجامد. دو نفر از آنان با يكديگر توافق ندارند. آنان زجر و آزارهاي زيادي بر پدرم تحميل كردند. اين كوفه به زودي خراب ميشود، چرا كه مردمش در دين خدا تفرقه ايجاد كردند و گروه گروه گشتند» (ابن الجوزي، تذكره الخواص، ص181).
آن حضرت در پاسخ به عبدالله ابن زبير كه به حضرت اعتراض كرده، پذيرش صلح را از ترس و زبوني شمرده بود، فرمود:
«گمان ميكني صلح من با معاويه به خاطر ترس بوده است؟ واي بر تو! چه ميگويي؟ مگر ممكن است؟ من فرزند شجاعترين مردان عربم و فاطمه سرور زنان عالم مرا به دنيا آورده است. واي بر تو! علت صلح من نه ترس وضعف، بلكه وجود ياراني چون تو بود كه ادعاي دوستي با من داشتيد و در دل نابودي مرا آرزو ميكرديد. چگونه به ياري شما ميتوان اعتماد كرد» (زماني، احمد، حقايق پنهان، ص213).
آن حضرت در جاي ديگر ميفرمايد:
«سوگند به خدا اينکه من خلافت و حكومت را تسليم معاويه كردم جز به خاطر اين نبود كه ياراني براي نبرد با او پيدا نكردم كه اگر همراهي ميداشتم شب و روزم را به جنگ با او ميپرداختم و نبرد با او را ادامه ميدادم تا خداوند بين من و او حكم كند....» (طبرسي، احتجاج، ج2، ص12)
معاويه نامهاي به سوي امام (ع) ميفرستد و تقاضاي صلح ميكند و امام (ع) روبروي لشكر خود ميايستد و ميفرمايد:
«بدانيد كه معاويه مرا به امري فراخوانده كه در آن نه عزت است و نه انصاف، حال اگر شما براي كشته شدن و مرگ شرافتمندانه آمادهايد، دعوتش را رد ميكنم و اگر دنياي خود را دوست داريد و زندگي با ذلت را ترجيح ميدهيد دعوت او را ميپذيرم و خشنودي شما را به دست ميآورم». در اين هنگام همگي لشكر فرياد برآوردند: زندگي، زندگي (ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج3، ص406)
پس يك روي سكه اين است كه امام يار و ياوري ندارد و كساني كه ادعاي دوستي او را دارند در واقع دشمن او هستند. پس در واقع صلح بر امام تحميل شده است. اما اين سكه روي ديگري هم دارد. امام ميتوانست باهمين عده و عُدة كم تا آخرين لحظه مقاومت كند و خود و يارانش به شهادت برسند. اما آيا اين عمل به مصلحت امت بود؟ پاسخ امام (ع) منفي است. آن حضرت در پاسخ يكي از يارانش به نام مالك ابن ضمره كه علت پذيرش صلح را پرسيده بود، فرمود:
«ترسيدم ريشه مسلمانان از زمين كنده شود و كسي از آنان باقي نماند، از اين رو خواستم با مصالحهاي كه صورت گرفت، حافظ و نگهداري براي دين باقي بماند» (حياه الامام الحسن بن علي، ج2، ص276).
آن حضرت در پاسخ به حجر ابن عدي كه نسبت به پذيرش صلح اعتراض داشت، ميفرمايد:
«اي حجر... همه انسانها مجبور نيستند هر آنچه را تو دوست داري دوست بدارند و مانند تو بينديشند. به خدا قسم من صلح را نپذيرفتم مگر به خاطر بقاي شما، تكليف الهي و خواست او در هر روز يك چيز است (بحار الانوار، ج44، ص57).
آن حضرت در پاسخ به عدي ابن حاتم، كه او نيز به پذيرش صلح معترض بود، فرمود، «من ديدم مردم اشتياق فراواني به صلح دارند و از جنگ بيزارند، بنابراين نخواستم جنگ را بر آنان تحميل كنم و بهتر دانستم به روزي كه موعد آن خواهد رسيد موكول نمايم، زيرا خواست الهي در هر روزي يك چيز است» (حقايق پنهان، ص216).
يكي از اصحاب آن حضرت به نام بُشر همداني به آن حضرت عرض ميكند: «سلام بر تو اي خوار كننده مؤمنان». امام پس از اين كه جواب سلام را داد فرمود: «من مؤمنان را خوار نكردم، بلكه به آنان عزت بخشيدم، قصدم از صلح اين بود كه شما را از مرگ برهانم، زيرا ديدم يارانم آماده جنگ نيستند» (اخبار الطوال، ص221).
از اين سخنان امام بر ميآيد كه آن حضرت درآن اوضاع نابسامان به دو جهت به جنگ ادامه نداده است، يكي اينكه خواست مردم ادامه جنگ نبوده است و ديگر اينكه ادامه جنگ به نابودي امت ميانجاميده است. آن حضرت در واقع آبرو و حيثيت خود را فداي مصلحت امت كرده است. آن حضرت در اين ميدان در واقع به سخن حكيمانهاي كه از خود آن حضرت نقل شد، عمل كرده است. از آن حضرت پرسيده شد كه خرد چيست؟ آن حضرت فرمود: «خرد عبارت است از: «جام اندوه را جرعه جرعه نوشيدن تا به دست آمدن فرصت» (گزيده ميزان الحكمه، ص541). حاكم حكيم آن است كه در اعمال و كردار خود مصلحت امت را بسنجد و هر جا بايد به پيش رود چنين كند و هر جا بايد عقب نشيني كند چنين كند. يك فرمانده خردمند و شجاع آن كس نيست كه هميشه نيروهاي خود را به جلو ميبرد، بلكه كسي است كه به جا به جلو ميرود و آن جا كه جان نيروهاي خود را در خطر ميبيند و نابودي آنان را حس ميكند دستور به عقب نشيني ميدهد و چه بسا در شرايطي تسليم ميشود.
شايد گفته شود كه چرا امام حسين (ع) چنين نكرد و خود و يارانش به شهادت رسيدند؟ همان طور كه گذشت امام حسن (ع) نيز مكرر فرمود هر روزي با توجه به اوضاع و احوال وظيفه متفاوت است و خواست خدا در هر زماني يك چيز است. اوضاع و احوال زمان امام حسين كاملا متفاوت بود كه بيان آن به تفصيل ميانجامد. ولي شايد با چند سؤال بتوان اشارهاي به تفاوت وضعيت كرد.
امام (ع) پس از صلح از سوي افراد مختلف، گاهي دشمن و گاهي دوست، مورد اعتراض يا سؤال واقع شده و امام پاسخهاي متفاوتي داده است كه ميتوان آنها را به دو دسته تقسيم كرد. آن حضرت در پاسخ دشمنان و معاندان،ضعف و بي فايي ياران خود را علت پذيرش صلح مي شمارد اما در جواب دوستان، مصلحت امت را مطرح ميفرمايد.
فردي به نام سفيان ابن ابي ليلي كه از خوارج و مخالفان علي (ع) است، نزد امام ميآيد و با لحني بيادبانه ميگويد: «السلام عليك يا مذل المؤمنين» سلام بر تو اي خوار كننده مؤمنان»
امام در پاسخ او ميفرمايد:
«واي بر تو! اي خارجي، با من به خشنونت سخن مگوي، زيرا رفتار و كردار ناپسند و ناشايست شما مرا مجبور به پذيرش صلح كرد. شما پدرم را كشتيد و سپس به روي من خنجر كشيديد و اردوگاهم را غارت كرديد... واي بر تو! من ديدم كه مردم كوفه قابل اعتماد نيستند و تكيه بر ياري آنان به شكست ميانجامد. دو نفر از آنان با يكديگر توافق ندارند. آنان زجر و آزارهاي زيادي بر پدرم تحميل كردند. اين كوفه به زودي خراب ميشود، چرا كه مردمش در دين خدا تفرقه ايجاد كردند و گروه گروه گشتند» (ابن الجوزي، تذكره الخواص، ص181).
آن حضرت در پاسخ به عبدالله ابن زبير كه به حضرت اعتراض كرده، پذيرش صلح را از ترس و زبوني شمرده بود، فرمود:
«گمان ميكني صلح من با معاويه به خاطر ترس بوده است؟ واي بر تو! چه ميگويي؟ مگر ممكن است؟ من فرزند شجاعترين مردان عربم و فاطمه سرور زنان عالم مرا به دنيا آورده است. واي بر تو! علت صلح من نه ترس وضعف، بلكه وجود ياراني چون تو بود كه ادعاي دوستي با من داشتيد و در دل نابودي مرا آرزو ميكرديد. چگونه به ياري شما ميتوان اعتماد كرد» (زماني، احمد، حقايق پنهان، ص213).
آن حضرت در جاي ديگر ميفرمايد:
«سوگند به خدا اينکه من خلافت و حكومت را تسليم معاويه كردم جز به خاطر اين نبود كه ياراني براي نبرد با او پيدا نكردم كه اگر همراهي ميداشتم شب و روزم را به جنگ با او ميپرداختم و نبرد با او را ادامه ميدادم تا خداوند بين من و او حكم كند....» (طبرسي، احتجاج، ج2، ص12)
معاويه نامهاي به سوي امام (ع) ميفرستد و تقاضاي صلح ميكند و امام (ع) روبروي لشكر خود ميايستد و ميفرمايد:
«بدانيد كه معاويه مرا به امري فراخوانده كه در آن نه عزت است و نه انصاف، حال اگر شما براي كشته شدن و مرگ شرافتمندانه آمادهايد، دعوتش را رد ميكنم و اگر دنياي خود را دوست داريد و زندگي با ذلت را ترجيح ميدهيد دعوت او را ميپذيرم و خشنودي شما را به دست ميآورم». در اين هنگام همگي لشكر فرياد برآوردند: زندگي، زندگي (ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج3، ص406)
پس يك روي سكه اين است كه امام يار و ياوري ندارد و كساني كه ادعاي دوستي او را دارند در واقع دشمن او هستند. پس در واقع صلح بر امام تحميل شده است. اما اين سكه روي ديگري هم دارد. امام ميتوانست باهمين عده و عُدة كم تا آخرين لحظه مقاومت كند و خود و يارانش به شهادت برسند. اما آيا اين عمل به مصلحت امت بود؟ پاسخ امام (ع) منفي است. آن حضرت در پاسخ يكي از يارانش به نام مالك ابن ضمره كه علت پذيرش صلح را پرسيده بود، فرمود:
«ترسيدم ريشه مسلمانان از زمين كنده شود و كسي از آنان باقي نماند، از اين رو خواستم با مصالحهاي كه صورت گرفت، حافظ و نگهداري براي دين باقي بماند» (حياه الامام الحسن بن علي، ج2، ص276).
آن حضرت در پاسخ به حجر ابن عدي كه نسبت به پذيرش صلح اعتراض داشت، ميفرمايد:
«اي حجر... همه انسانها مجبور نيستند هر آنچه را تو دوست داري دوست بدارند و مانند تو بينديشند. به خدا قسم من صلح را نپذيرفتم مگر به خاطر بقاي شما، تكليف الهي و خواست او در هر روز يك چيز است (بحار الانوار، ج44، ص57).
آن حضرت در پاسخ به عدي ابن حاتم، كه او نيز به پذيرش صلح معترض بود، فرمود، «من ديدم مردم اشتياق فراواني به صلح دارند و از جنگ بيزارند، بنابراين نخواستم جنگ را بر آنان تحميل كنم و بهتر دانستم به روزي كه موعد آن خواهد رسيد موكول نمايم، زيرا خواست الهي در هر روزي يك چيز است» (حقايق پنهان، ص216).
يكي از اصحاب آن حضرت به نام بُشر همداني به آن حضرت عرض ميكند: «سلام بر تو اي خوار كننده مؤمنان». امام پس از اين كه جواب سلام را داد فرمود: «من مؤمنان را خوار نكردم، بلكه به آنان عزت بخشيدم، قصدم از صلح اين بود كه شما را از مرگ برهانم، زيرا ديدم يارانم آماده جنگ نيستند» (اخبار الطوال، ص221).
از اين سخنان امام بر ميآيد كه آن حضرت درآن اوضاع نابسامان به دو جهت به جنگ ادامه نداده است، يكي اينكه خواست مردم ادامه جنگ نبوده است و ديگر اينكه ادامه جنگ به نابودي امت ميانجاميده است. آن حضرت در واقع آبرو و حيثيت خود را فداي مصلحت امت كرده است. آن حضرت در اين ميدان در واقع به سخن حكيمانهاي كه از خود آن حضرت نقل شد، عمل كرده است. از آن حضرت پرسيده شد كه خرد چيست؟ آن حضرت فرمود: «خرد عبارت است از: «جام اندوه را جرعه جرعه نوشيدن تا به دست آمدن فرصت» (گزيده ميزان الحكمه، ص541). حاكم حكيم آن است كه در اعمال و كردار خود مصلحت امت را بسنجد و هر جا بايد به پيش رود چنين كند و هر جا بايد عقب نشيني كند چنين كند. يك فرمانده خردمند و شجاع آن كس نيست كه هميشه نيروهاي خود را به جلو ميبرد، بلكه كسي است كه به جا به جلو ميرود و آن جا كه جان نيروهاي خود را در خطر ميبيند و نابودي آنان را حس ميكند دستور به عقب نشيني ميدهد و چه بسا در شرايطي تسليم ميشود.
شايد گفته شود كه چرا امام حسين (ع) چنين نكرد و خود و يارانش به شهادت رسيدند؟ همان طور كه گذشت امام حسن (ع) نيز مكرر فرمود هر روزي با توجه به اوضاع و احوال وظيفه متفاوت است و خواست خدا در هر زماني يك چيز است. اوضاع و احوال زمان امام حسين كاملا متفاوت بود كه بيان آن به تفصيل ميانجامد. ولي شايد با چند سؤال بتوان اشارهاي به تفاوت وضعيت كرد.
1- امام حسين پس از شهادت برادرش سالها در تحت حكومت معاويه زيست و هيچ قيامي نكرد. علت اين امر چه بود؟
2- يزيد به والي مدينه نامه نوشت كه يا از حسين بيعت بگيرد يا او را به قتل برساند و امام مجبور شد كه از مدينه خارج شود. اگر اين نامه نوشته نميشد چه پيش ميآمد؟
3- امام (ع) به مكه ميرود و در آنجا احساس ميكند كه ميخواهند مخفيانه او را ترور كنند. پس به ناچار حج را ناتمام گذاشته و به سمت كوفه، كه مردمش او را دعوت كرده بودند، ميرود. اگر اين وضعيت در مكه پيش نميآمد و امام (ع) چنين خطري را احساس نميكرد چه پيش ميآمد؟
4- لشكر حر ابن يزيد رياحي راه بر امام ميبندد و نميگذارد كه آن حضرت به كوفه برود و در واقع او را مجبور ميكند كه به سمت كربلا برود. اگر حر راه را نمي بست و امام به كوفه ميرفت چه ميشد؟
5- وقتي امام به كربلا ميرود به لشكر يزيد ميفرمايد كه شما مرا دعوت كرديد و حال به رويم شمشير كشيدهايد. اگر از دعوت خود پشيمان شدهايد اجازه دهيد كه برگردم و بروم. اگر لشگر يزيد با اين درخواست امام موافقت ميكرد، چه پيش ميآمد؟
شعري به امام حسين (ع) منسوب است:
القتل اولي من ركوب العاري و العار اولي من دخول الناري
مرگ به از زير بار ذلت رفتن است و ذلت بهتر است از داخل شدن در آتش غضب الهي
گويا شرايط امام حسن مجتبي (ع) به گونه اي بود كه بايد به مصرع دوم اين شعر عمل كند و مورد شماتت قرار گيرد اما مصلحت دين و امت را بر آبرو و حيثيت خود مقدم كند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر