امام حسین(ع) بناچار از مدینه به مکه مهاجرت می
کند تا از دو راهی بیعت و کشته شدن، که یزیدیان پیش روی او نهاده اند، بگریزد تا
خدا راهی پیش او قرار دهد. آن حضرت به هنگام ورود به مکه با تلاوت آیه 22 از سوره
قصص و اشاره به وضعیت موسی(ع) هنگام فرار به مدین به این نکته اشاره می کند: «و
چون به مدین روی آورد گفت امید است که پروردگارم راه درست را به من نشان دهد».
امام در این وضعیت بحرانی و در حالی که در خانه امن خدا نیز احساس ناامنی می کرد
نامه های زیادی را از بزرگان و سران کوفه دریافت می کند که آن حضرت را به کوفه
دعوت می کنند. در این نامه ها آمده است که مردم کوفه مشتاقانه خواهان آمدن امام به
آن شهر و امامت بر مردم آن هستند. پس از اینکه این نامه ها و دعوت ها بسیار زیاد
می شوند امام پسر عموی خود، مسلم ابن عقیل، را به ماموریتی بسیار خطرناک و هراس
انگیز می فرستد. مسلم همراه با نامه ای از امام(ع) خطاب به مردم کوفه مامور می شود
که به آن شهر رفته درباره صحت مضمون نامه ها تحقیق کرده، نتیجه را برای امام
بنویسد.
مسلم ابن عقیل به این ماموریت هولناک پای می
گذارد، ماموریتی که پایانش هرگز روشن نیست. هم حسین(ع) و هم مسلم ابن عقیل از یک
سو کوفیان و سوابق بی وفایی ها و پیمان شکنی های آنان را می دانند و از سوی دیگر
با فریبکاری ها و دغلبازی ها و ظلم و ستم ها و بی رحمی های امویان آشنا هستند. این
دو امر سفر مسلم ابن عقیل را وحشتناک ساخته است، به گونه ای که کمتر کسی شجاعت تن
دادن به آن را دارد. این سفر در واقع رفتن به دهان گرگی خونخوار است و شجاعتی بی
مانند را می طلبد. آیا مسلم ابن عقیل شجاعت این ماموریت را دارد؟
در اوایل این سفر حادثه ای رخ داد که شجاعت مسلم
را تا حدی زیر سوال برد. مسلم از کوفه حرکت کرده سر راه خود به مدینه آمد و پس از
زیارت حرم رسول خدا(ص) با اجیر کردن دو راهنما و بلد، که راههای بیابانی و
ریگزارهای مخوف را می شناختند، به سمت کوفه حرکت کرد. اما آنان پس از مدتی
راهپیمایی راه را گم کردند به گونه ای که آن دو راهنما از شدت تشنگی فوت کردند و
مسلم به سختی و با ضعف مفرط خود را به آبادی رساند. او در آن مکان اقامت کرد و در
نامه ای برای امام حسین(ع) نوشت که برای من چنین حادثه ای رخ داده و من آن را به
فال بد گرفته ام. اگر صلاح می دانید مرا از این سفر معاف دارید و فرد دیگری را به
جای من به کوفه بفرستید. امام(ع) در پاسخ او چنین نوشت:
«و اما بعد، فقد خشیتُ ان لا یکون حَمَلَک علی
الکتاب الیّ فی الاستعفاء من الوجه الذی وجهتُک له الا الجبن، فامض لوجهک الذی
وجهتُک له، والسلام» اما بعد، از آن می ترسم که چیزی جز ترس و جبن تو را به نوشتن
این نامه و استعفا وا نداشته باشد؛ به سوی ماموریتی که به تو دادم حرکت کن و به
راه خود ادامه بده! و السلام (ارشاد مفید، ج2، ص40؛ بحار الانوار، ج44، ص335
و...).
امام(ع) در پاسخ نامه مسلم به او متذکر می شود
که شاید جبن و ترسویی باعث استعفای تو شده باشد و البته تعبیر امام در واقع این
است که «می ترسم که ترسیده باشی». چرا ترس این اندازه مذموم و ناپسند است که امام
از آن می ترسد؟ مطابق متون اسلامی ترس دو گونه است که یکی مذموم و ناپسند است و
دیگری پسندیده. امام علی(ع) می فرماید: هرگز از هیچ چیزی غیر از گناه خود مترسید
(نهج البلاغه، حکمت82) و امام صادق(ع) می فرماید: مومن میان دو ترس به سر می برد،
یکی گناهی که در گذشته انجام داده و نمی داند خدا با آن چه کرده (بخشیده یا نه) و
عمری که باقی مانده و نمی داند در آینده چه گناهانی مرتکب خواهد شد. پس مومن
پیوسته ترسان است و جز ترس اصلاحش نکند (الکافی، ج2، ص71).
و اگر در آیات و روایات آمده است که انسان ها
باید از خدا بترسند در واقع مقصود این است که از گناه خود که خداوند با عدالت خود
با آن برخورد خواهد کرد بترسند. به همین جهت امام علی(ع) می فرماید: «از ستم
پروردگارتان نترسید (زیرا او به کسی ستم نمی کند) بلکه از ستم خود بر خویشتن
بترسید» (غررالحکم، ح10234). وقتی امام علی(ع) می فرماید: «کسی که از پروردگار
خویش بترسد، از ستمکاری خودداری کند» (بحارالانوار، ج75، ص309) مقصود این است که
ستمکار باید از عدل الهی و نتیجه ستم خود بترسد، پس در واقع باید از خود بترسد. و باز
به همین جهت است که پیامبر خدا جهاد با نفس را جهاد اکبر می خواند و امام علی(ع)
می فرماید برترین جهاد، جهادی است که انسان با نفس نهفته در میان دو پهلوی خود کند
(معانی الاخبار، ص160) و می فرماید: شجاع ترین مردم کسی است که بر نفس خودش مسلط
باشد (غررالحکم، ح 10591).
اما در سوی دیگر ترس مذموم و ناپسند قرار دارد و
آن ترسیدن از غیر از نفس خویش و گناه است. ترسی که گناه است آن است که کسی در
هنگام انجام وظیفه بترسد که نکند چیزی را از دست بدهد. انسان ها چه بسا ظلم و فساد
واضح و روشن را در جامعه ببینند اما به جهت ترس از اینکه موقعیت خود را از دست
دهند یا دچار خسارتی شوند سکوت می کنند یا با ظالم و مفسد همکاری می کنند. در واقع
همه کسانی که امام حسین را به کوفه دعوت کرده بودند و بعد کنار کشیدند و یا
رودرروی آن حضرت ایستادند علت همه این اعمال ناپسندشان ترس بود؛ یا ترس از مجازات
های یزیدیان و یا ترس از دست دادن امکانات یا وعده ها و ... به هر حال همه کسانی
که وظایف اجتماعی خود را انجام نمی دهند و با ظلم و ستم ستیز نمی کنند و یا سکوت
می کنند و یا همکاری می کنند به گونه ای از چیزی می ترسند و در واقع این هوای نفس
است که باعث ترس می شود. به همین جهت کسی که بر این ترس ها غلبه می کند بر هوای
نفس خود غلبه کرده و شجاع ترین انسان است. انسان شجاع انسانی است که هنگام انجام
وظیفه هراسی به دل راه نمی دهد و انسان شجاع تر انسانی است که در میدان های سخت و
دشوار، مانند آنچه مسلم ابن عقیل با آن روبرو بود، ترس به دل راه ندهد و امام
حسین(ع) در نامه خود تلنگری به مسلم ابن عقیل می زند که این میدان جای ترس و وحشت
نیست.
به هر حال مسلم ابن عقیل پس از دریافت پاسخ امام
حسین به مسیر خود ادامه می دهد و بعد از اینکه در ابتدا با استقبال پرشور مردم
کوفه روبرو می شود با ورود عبید الله ابن زیاد به کوفه و تهدید و تطمیع ها و حیله
گری های او مردم از گرد او پراکنده می شوند. پیش تر در نوشتاری تحت عنوان «درسی شکوهمند از مسلم ابن عقیل(ع)» بیان شد که این شخصیت به اصول اخلاقی و دینی خود چنان پایبند
است که با آنکه این امکان برایش پیش می آید که عبید الله را ترور کند اما چنین
کاری را با دین و اخلاق ناسازگار می یابد و به چنین کاری دست نمی زند. همین امر
شجاعت کم نظیر مسلم ابن عقیل را در میدان عمل نشان می دهد.
شجاعت کم نظیر مسلم را آن گاه می توان مشاهده
کرد که به تنهایی با تعداد زیادی از افراد ابن زیاد مقابله می کند و تسلیم نمی
شود. در آن حالت است که او رجز می خواند:
اقسمت لا اُقتَلُ الا حُرا و ان شَرِبتُ الموتَ شیئا نُکرا
اکرهُ اَن اخدَعَ او اُغرّا او اخلط البارد سُخنا مرّا
کل امرء یوما یلاقی شرا اضرِبُکُم و لا اخافُ ضرا
قسم یاد کرده ام جز به آزادگی کشته نشوم اگر چه
شربت مرگ را با سختی و تلخی بنوشم.
دوست ندارم که با من خدعه و نیرنگ کنید و نیز
دوست ندارم که آب خنک خوشگوار را با آب داغ تلخ مخلوط سازم.
هر انسانی روزی گرفتار مرگ و بلا می شود، و من
با شما می جنگم و از هیچ ضرر و زیانی باک ندارم (ترجمه لهوف، ص31-32).
آری، انسان های اسیر و دربند آنانی هستند که
غلام و برده پست و مقام و مال و منال و ... هستند ولی مسلم خود را آزاد کرده است و
اینگونه است که او سرود آزادی را ترنم می کند و مرگی جوانمردانه و آزادانه را، هر
چند به بدترین شکل و صورت باشد، طلب می کند. او نمی خواهد اسیر فریب ها و دغل ها و
دروغ ها، که شیوه و سیاست حکومت های فاسد است، گردد و او نمی خواهد حق خود را با
باطل به هم آمیزد چرا که او تنها عاشق و شیفته حق و حقیقت است. زندگی این دنیا
پایان می یابد و مرگ برای همگان حتمی است، اما مسلم می خواهد خود شیوه مرگ خود را
برگزیند چرا که شیوه زندگی را نیز خود برگزیده است. او با فساد و تباهی مبارزه می کند
و در این راه از هیچ ضرر و زیانی باک ندارد. او شجاع است و جبن و ترس در مرام او
راهی ندارد چرا که او خود را آزاد کرده است.
و نیز شجاعت کم نظیر مسلم آنگاه آشکار می گردد
که پس از جنگی طاقت فرسا و در حالی که مجروح گشته است به او امان می دهند و او با
اینکه می داند امان دادن در حکومت فاسد اموی معنا ندارد چرا که این حکومت بر اساس
بی اخلاقی و دروغ و فریب و خدعه بنا شده است، اما آن را می پذیرد. او را به
دارالاماره نزد ابن زیاد می آورند و در مرام و منش مسلم خم شدن در مقابل حاکمان و
قدرتمندان فاسد و ظالم جایی ندارد. به همین جهت او با بی اعتنایی و سلام نکردن خود
به ابن زیاد او را تحقیر می کند. به او می گویند: به امیر سلام کن! و او می گوید
او امیر من نیست. ابن زیاد که تحقیر شده است می گوید: سلام بکنی یا نکنی کشته
خواهی شد. و قهرمان شجاع ما باز تحقیر می کند و می گوید: کشتن من امر مهمی نیست،
چرا که کسانی ناپاک تر ازتو، اشخاصی پاک تر از مرا کشته اند. تو در ناجوانمردی و
کشتن افراد به صورتی فجیع و بناحق سرآمدی و کسی نمی تواند در این ناپاکی از تو
پیشی گیرد. برای انجام اعمال زشت و پلید هیچ کسی سزاوارتر از تو نیست.
ابن زیاد که در مقابل سخن و برهان رادمردی آزاده
و شجاع کم آورده به فحاشی روی می آورد: ای فاسد آشوب طلب، که بر امام خود خروج
کردی و اجتماع مسلمانان را پراکنده ساختی تو فتنه گر و آشوب گری! و مسلم باز
شجاعانه پاسخ می دهد: ای پسر زیاد! دروغ گفتی. اجتماع مسلمانان را معاویه و پسرش
یزید بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زیاد بر پا نمودید. و من امیدوارم که خداوند شهادت
را به دست نا پاک ترین انسان ها نصیب من سازد. ابن زیاد به علی و حسن و حسین(ع)
ناسزا می گوید و مسلم می گوید تو و پدرت بدانچه گفتی شایسته تری! و ابن زیاد مجبور
است که به آخرین حربه خود روی آورد و آن اینکه دستور دهد در بالای دارالاماره سر
مسلم را از تن جدا کرده پیکر او را به پایین اندازند (همان، ص 32-33).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر